ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

تولدی دوباره 43

گرمای لبای سمانه رو عشق اونو محبت اونو و این خوشبختی رو با هیچی دیگه در این دنیا عوضش نمی کردم . من دیوونه وار دوستش داشتم . نمی خواستم کوچکترین و کمترین اذیتی بشه -سمانه قول میدی دوستم داشته باشی ؟/؟ در هر شرایطی ؟/؟ هر طوری که بشه ؟/؟ -بهت قول میدم . چون عاشقتم . دوستت دارم . -از این که یه روزی در ظاهر دختر بودم و حالا پسر شدم متاثر نیستی ؟/؟ -نه واسه چی ؟/؟ خوشحالم برای تو و برای خودم که تونستم یه مرد خوب و صادق و با وفا گیر بیارم . وقتی اون این جوری بهم می گفت صادق عرق شرم رو پیشونیم می نشست . دوست نداشتم ولش کنم . رهاش کنم . بوی تن سمانه رو شمیم بهشتی احساس می کردم . منو می برد به عالم رویا . دلم نمی خواست از بغلش پاشم و اونم احساس منو داشت . -سمانه اون روزی که فکر می کردم دیگه یه مرد شدم حس می کردم که بهترین روز زندگیمه ولی حالا که تونستم حس کنم می تونم تو رو در کنار خودم داشته باشم حس می کنم حالا بهترین روزه .. -اگه بدونی هانی که با همین چرب زبونیها و شیرین زبونیهات گولم زدی .. عاشق این صادقانه حرف زدنات هستم . دوستت دارم دوستت دارم .. کاش زودتر با تو آشنا می شدم . حس می کنم که همه چی رو به یه رنگ دیگه می بینم . . زندگی و دنیا رو به یه رنگ دیگه می بینم . عشق واسم یه لذت دیگه ای داره . حس می کنم که بدون تو هیچم . تو همه چیز منی . -این قدر لوسم نکن خانوم دکتر . ببینم  پس فردا که اومدم مطب چقدر ویزیت بدم خوبه ؟/؟ -یادت رفته هنوز کلی بهت بدهی دارم ؟/؟ -چوب کاری می فر مایید خانوم دکتر . من و اون همچنان داشتیم با حرفامون حال می کردیم . به هم عشق می دادیم . لحظه های در کنار هم بودن به سرعت سپری می شد . میگن اگه آدم زیاد احساس خوشی کنه گناهه . اینو خیلی ها میگن ولی من قبولش ندارم . هر چی خواست ماست و یا خدا .. چه اشکالی داره زیادی خوش باشیم . همش که نمیشه غصه خورد و زانوی غم در بغل گرفت . اون لحظات هم مثل لحظات دیگه زندگی گذشت و من اون شب از خوشحالی تا صبح صد بار از خواب بیدار شدم . باور کردنش واسم سخت بود که با سمانه لجباز و یکدنده ای که در دوران دبیرستان با اون احساس دوگانه و در اصل مردانه ام عاشقش شده بودم اخت شدم . فردا صبحش دکتر جان من واسم زنگ زد که بیا بیرون می خواهیم با هم دور بزنیم . اگه منو نبینه دیگه حالشو نداره بعد از ظهر مریض ببینه . کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا . وقتی اومد کلی هم اعتراض بهم کرد و گفت هانی تو اسم خودتو می ذاری عاشق ؟/؟ این چه جور دوست داشتنه . مثل مسیحی های کاتولیک میای و میگی من دو روز دیگه می خوام اعتراف کنم . مثلا امروز میومدی .. تو چطور دلت میاد .. دستمو گذاشتم پشت سرش و گفتم اگه شلوغش کنی همین جا توی ماشین و گوشه خیابون می بوسمت . -خب شیشه های ماشین دودیه ولی با این حال بهتره این کار نشه .. تازه من مردشو نمی بینم که خطر کنه منو ببوسه -مثل این که خیلی دلت می خواد سمانه جون که داری شیرم می کنی . به محض این که جمله امو تموم کردم فوری لبمو انداختم رو لباش . اونم بدون این که خودشو کنار بکشه  به همون حالت موند و باهام راه اومد . واسه این که سه نشه زود ولش کردم . -ببینم دوست داری که همیشه مرد باشم ؟/؟ -تو همیشه مرد خواهی بود مرد من . می خواستیم بریم یه پارکی بشینیم و یه گپی بزنیم که دیدیم یه زنی همچین پیچید جلومون که نزدیک بود پرتش کنیم هوا . اصلا ندیدیمش .. -سمانه جون عصبی نشو .. نزدیک بود سکته کنم . .. -عزیزم بریم خودتو ناراخت نکن .. دوست داشتم زودتر از اون مهلکه در برم . مرسده بود . مرسده ای که از قبل از دوباره دیدن سمانه چند بار گاییده بودمش .. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . خدایا در هر گند زدنی رد پای اون باید دیده شه ؟/؟ سمانه ترمز زد . من سرمو انداختم پایین . -ببینم تو که پیاده نمیشی -عزیزم اگه دوست داری پیاده شم ولی با زن جماعت درگیر نشم بهتره . -خوشم میاد از این نزاکت مردونه ات .. سرمو انداخته بودم پایین . خم شده بودم که گند کار در نیاد -سمانه .. -وااااایییییی مرسده تویی .. تویی ؟/؟ دختر تو کی می خوای راه رفتنو یاد بگیری ؟/؟ -هر وقت تو رانندگی رو یاد گرفتی .. .. نمی دونستم چیکار کنم . نه راه پس داشتم و نه پیش . می دونستم یکی از این زنا  بالاخره گند می زنند . یا سمانه منو معرفی می کنه یا این که این مرسده  متوجه من میشه و گندش در میاد . در ماشین هم دست کمی از در هواپیما نداشت . . خیلی آروم درو باز کرده پشت به اون دو تا زن می خواستم برم پشت ماشین و غیبم بزنه بعدا یه بهانه ای هم واسه سمانه می ساختم . ولی کارم خیلی احمقانه بود . چون در هر حال جلب توجه می کردم و اونا صدام می کردند و هر دو تا هم منو می شناختند هرچند سمانه هنوز نمی دونست که هانی یه روزی هدیه بوده .-هانی کجا میری .. درسته که تصادف نکردیم ولی یه تصادف دیگه ای شده . پس از چند سال دوست قدیمی امو دیدم . .. نزدیک بود گریه ام بگیره .. سرمو بر گردوندم تا بازار و التماس به مرسده حالی کنم که سوتی نده ولی انگار اون اصلا توی باغ نبود .. طوری به دیدن من و در کنار هم بودن من و سمانه هیجان زده شده بود که فریاد زد بالاخره شما دو تا همدیگه رو پیدا کردین ؟/؟ ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر