ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یک عروس وهزار داماد 34

ناصر تا می تونست شیره منو کشید و منم تا می تونستم تلافی کردم . کامی روز به روز بزرگتر و خوشگل تر می شد . اون شبیه دو تا کامران بود هم باباش و هم عشق من کامران . البته چشاش آبی بود و به چشای باباش رفته بود . هرروز با کیرش بازی می کردم و اونو می ذاشتم دهنم . طوری که به این کار بیشتر عادت کرده بود تا خوردن سینه هام . ولی من با لذت سرشو به سینه ام می چسبوندم تا با نوک سینه ام ور بره . کی میشه این بچه بزرگ شه ؟/؟ دلم داشت  آب می شد . بیشتر از اونی که علاقه و مهر مادری داشته باشم یه هیجانی رو در خودم به وجود آورده بودم که زودتر بزرگ شه و بتونم بیشتر ازش استفاده کنم . طوری اونو به خودم عادت داده بودم که ازم جدا نمی شد . به وقت خواب حتما باید کنار من و فرشاد می خوابید . پیش شوهرم فیلم میومدم و مثلا می خواستم  با حرکاتی بهش نشون بدم که برای منم مهمه که اون جدا ازمون باشه ولی نمیشه . چون کامی آروم من به محض جدایی و فاصله گرفتن از من طوری جیغ می کشید که چند تا همسایه اون طرف تر با خبر می شدند . این کار و عادت کردن اون یه بدی هم داشت و اون این که اگه من می خواستم با یه مرد دیگه حال کنم و اون خواب باشه ممکن بود اگه موقع خواب یه لحظه هوشیار شه و چشاشو باز کنه و منو احساس نکنه به گریه بیفته . البته  روز یه خورده لجبازیش کمتر بود . با بزرگتر شدن کامی یه خورده کار منم مشکل تر می شد . وقتی می خواستم یه مردی رو بیارم خونه یا یکی رو تور می کردم اون همیشه همرام بود . مجبور بودم یه جوری سرشو گرم کنم  خودمو کشتم تا اونو عادت دادم به مهد کودک تا حداقل صبحها راحت باشم . دیگه کار سخت شده بود . کامی گاهی وقتا سوتی های عجیبی می داد و جلو بقیه شومبولشو در می آورد و به طرف من نشونه می رفت . اون دو سه سالش بود که این کا را رو می کرد . با این که بچه بود خیلی زرنگ بود . یه جورایی حالیش کردم که اگه از این کارا کنه دیگه شومبولشو نمی خورم و دعواش کردم . تا حدودی ردیف شد ولی بازم یه اشکالاتی توی کارش بود که دیگه بی خیالش شدم . دیگه واسم مهم نبود . بذار فامیل شوهرام و بقیه هر چی می خوان بگن بگن . شب عروسی خواهر شوهرم سنگ تموم گذاشته بودم . فرشیده جونو میگم . داماد جوون خیلی خوش تیپی بود منم طبق معمول از لباسای نیمه سکسی و فانتزی استفاده کرده و مدام دور و برش می پلکیدم . خیلی با هم می رقصیدیم و چش از چشش نمی گرفتم . اونم به جای این که به عروس توجه داشته باشه توجهش به من بود . یه چشمکی بهش زدم که حساب کار دستش بیفته -آقا اسی -بفر ما -ایشاالله بهش برسی .. -تا لطف شما چی باشه . بد جوری صورتش گل انداخته بود . می دونستم اون لحظه فقط داره به من فکر می کنه . چشای هوسباز مردا رو می شناختم . دلم خنک می شد . هم حال خودمو می کردم و هم این که اینم یک ضرب شستی می شد واسه فرشاد که با این که نمی بایست از این جریان چیزی می فهمید ولی پیش خودم احساس آرامش می کردم . لذت همراه با آرامش . در یکی از این دو با هم بودنها بهم گفت شکوه خانوم -بگو شکوه جون . ناسلامتی من دو سالی رو ازت بزرگترم .. خندید و گفت ما وظیفه داریم که به اتفاق عیال خدمت برسیم . فرشاد جون کی منزل تشریف دارند ؟/؟ .. حالا جالب اینجا بود که هنوز وسطای مجلس عروسی بود و جای این حرفا نبود . -اسی جون کامی صبح میره مهد و فرشاد هم میره دانشگاه .. من صبح خونه تنهام .. اگه اون موقع بخوای تشریف بیاری دیگه برادر زنتو نمی بینی . معمولا شب دسته جمعی خونه هستیم . -شکوه جون اگه خودم بخوام بیام یه تشکری ازت بکنم که فقط از خودت باشه مجبورم صبح یه سری بهت بزنم . حالا چون می دونم فردا صبح دیر میشه و منم یه خورده کار دارم پس فردا میام . -اسی جون کار داری یا بار داری ؟/؟ خندید و حرفی نزد . پس اون قرار بود یه روز و نصف دیگه بیاد و بهم سر کشی کنه -اسی جون تشکر به خاطر چی ؟/؟ -واسه این که امروز سنگ تموم گذاشتی و مجلسو شاد کردی یه کرشمه ای اومده و گفتم این چه تشکریه که نمی تونی همین جا بکنی .. اونم با کمال پررویی گفت که اینجا شلوغه نمیشه پیش بقیه تشکر کرد . از این گستاخی  او خوشم اومده بود ولی موضوع رو پیچوند و گفت شاید بخوام یه هدیه ای واست بگیرم  بیارم -اوه اسی جون تازه داماد عزیزم درسته که وضعت خوبه ولی من همه چیز دارم . من وجودتو می خوام . این بار اون بود که با تعجب بهم نگاه می کرد . اصلا پاک  مخ همو کار گرفته بودیم . -اسی جون حالا یه خورده برو به زنت برس . مردم میگن چه خبر شده ..  خودم تشنه تر از اون بودم . مگه تا دو روز دیگه خوابم می برد . یه کیر جدید همش یه هیجان جدید در من به وجود می آورد . واقعا این مردا چقدر هیز و پدر سوخته اند . هنوز یه لقمه دهنش نذاشته هوس اینو داره که یه لقمه دیگه ببلعه . .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر