ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سایه های سکوت

لحظه ها را می کشم تا که شاید آن سوی سایه های سکوت تو را ببینم . ببینم که آمده ای تا سایه ها و سکوت را بشکنی . بیایی تا مرا از این بیداری بیدار سازی . وقتی که از جاده های سبز گل می گذرم وجای خالی تو را در سایه های سکوت می بینم گلهای مروارید چشمانم بر چمنهای سبز می ریزد بر سینه  گل افشان تو تا که شاید باردیگر گلهای ناز عشق را از دل سینه ات بیرون برآوری . چقدر گلهای سرخی را که به رنگ لبان تو باشند دوست می دارم . گلهای سرخ در لحظه های سرخ عشق را . . گلهای عشق سایه های سکوت را می شکنند . چقدر غنچه گلهای سرخی را که با لبانم گشوده می گردد دوست می دارم . چقدر ناز آن گلهای ناز را دوست می دارم . احساس می کنم که باز هم مروارید چشمانم را می خواهی . هر آن چه که داشته ام به پای تو و این چمنهای سبز ریخته ام . گلهای قلب و احساس و چشمانم را برای تو افشانده ام تا غنچه عشق تو را بارور سازم . تا از این باروری ها به خود باوری رسی . تو عشق را با اندیشه های من شناخته ای . می دانم که زیبایی عشق را با کلام و احساس گرم من احساس کرده ای ولی احساس می کنم این منم که بنده توام . بنده عشق وبنده لحظه هایی که سایه های سکوت را بشکنی و به من بگویی که دوستت دارم . روزهای شکست سکوت گریخته اند و من همچنان به دنبال آن روز ها در لحظه های بی وفایی سرگردانم . می دانم که فراموش کرده ای که این من بودم که بازی عشق را به تو آموخته ام . نیاموخته ام تا که با دیگران بازی کنی . نیاموخته ام که من و قلب مرا به بازی گیری . اما تو هنوز از بازی زمانه غافلی . کدام لبخند را دیده ای که بر چهره ها ماندگار باشد . کدام سرودپیروزی را شنیده ای که همچنان به گوش برسد . صدای کدامین خنده ها خاموش نگردیده .. بدان که روزی هم خواهد رسید که اشکهای مراهم دیگر نبینی . آن روزی که من دیگر صدای خنده هایت را نشنوم آن روزی که دیگر لبخند بر لبانت نبینم . آن روز دیگر مرواریدی در وجودم نمانده تا نثار چمنهای خشکیده آن روز تو سازم . . کاش امروز بیایی و سایه های سکوت را بشکنی . بیایی تا با هم بخندیم . بیایی تا مروارید هایمان را قسمت کنیم . بیایی تا لبانمان را یک بار دیگر با واژگان زیبای دوستت دارم ببندیم   بیایی تا عشق را باور کنیم . زندگی را باور کنیم . ببین که من هرچه دارم از آن توست . تنها همین را می خواهم که تو در کنارم باشی تا ببینی و احساس کنی وقتی که سایه های سکوت را می شکنی و با  نگاه آتشین و کلام شیرینت گرمی خورشید عشق را , پیوند دلهایمان می سازی من چگونه بر عهد خود وفادارم . می دانم که می توانی سکوت غم را بشکنی و بار دیگر با من از روزهای تبسم عشق بگویی . بیا تا چون گذشته ها در آغوشت بگیرم بیا تا آن چه را که در جستجوی آنی در آغوش من بیابی . بیا تا در لحظه های اشک و لبخند در کنار هم باشیم بیا تادر کنار هم اگر روزگاری به روزگاران غم رسیم با گنجینه های شاد خود دریچه های شادی را به روی خود بگشاییم . بیا ای همه هستی من بیا تا پیش از آن که فریاد جدایی قلب شکسته مرا در سینه پردردم بمیراند سایه های سکوت  جدایی رابشکن . چون که می دانم هنوز هم می توانی دوستم بداری . سایه های سکوت را بشکن تا ببینی که چگونه با فریاد جان خود تا آن سوی سرزمین دلهای سرد , عاشقانه خود را و هستی خود را تقدیم تو خواهم کرد . فریادی چون تیر آرش کمانگیر به پهنه هستی , فریادی از اعماق قلب و وجودم . آری چون همیشه خواهم گفت که بی تو برای تو می میرم و با تو برای تو زنده هستم ... پایان .. نویسنده ... ایرانی 

14 نظرات:

ایرانی گفت...

آره داداش عزیز این جواب پاسخ نظر امیر تنهای عزیز در داستان مامان تقسیم بر سه 32می باشد که در صورت امکان اگه زحمت انتشارشو درسایت لوتی بکشی ممنون خواهم شد .....بوداپست نازنین یا امیر تنهای گلم با تشکر از محبت شما , داستان هرکی به هرکی هفته ای دوبار در روز های یکشنبه و پنجشنبه و مادر فداکار یک بار در روز های یکشنبه منتشر میشه . با احترام و درود , بدرود ...ایرانی

دوشنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۱۲

m گفت...

ایرانی عزیز منتشر شد
یه درخواست داده بودم توی مامان تقسیم بر سه 32 میشه جوابمو زود بدی
با سپاس

ایرانی گفت...

آره داداش مهربان در قسمت آخر عاشقتم میسترس هم یه پیام گذاشتم .. این فایل ستونی نمایش نظرات هم ظاهرا درست نمیشه ..معلوم نیست چه جوری خراب شده که امیر هم هنوز نتونسته ردیفش کنه منم تونستم برم اون قسمت و ببینم . پیام خرابی میده راه اصلاحشو نمیگه درهر حال فعلا باید به این صورت پیش بریم تا بعد ببینیم راهش چیه . سپاسگزارم از تو به خاطر خوبی ها و همه زحماتت ...ایرانی

m گفت...

ایرانی عزیز پیامت بهم رسید انجام خواهد شد
یکی از دوستان اسم این داستان را می خواد من یادم نیومد اگه میشه کمک کن فکر کنم پیام های من بهت نمیرسه

aredadash
اسمشو یادم نیست.اما برات توضیح میدم.داستان یک دختر و پسر بود.که از کوچکی با هم بودن.دختره یتیم بود و قرار بود یک پدر و مادر دیگه ببرنش.اما با پسره که عاشقش بود فرار کردن و ازدواج کردن.بعد دختره فهمید که پسره سرطان داره.هیچ پولی نداشتن.پسره داشت میمرد.دختره مجبور شد خودشو بفروشه و پولش رو واسه پسر دارو بخره.خودشو فروخت اما وقتی به خونه اومد پسره فوت شده بود‎ ‎من این داستان رو که خوندم تمام صورتم اشک خون شد.از خودم بیزار شدم که با دید شهوت خوندمش.‎دوست دارم اگه پیداش کردی،به قسمت عمومی سایت انتقالش بدی تا با دید سکسی دیده نشه‎

ایرانی گفت...

سلام به آره داداش نازنین و عزیزم. یه ساعتی رفته بودم داستان بنویسم پیامو دیر دیدم . ممنونم به خاطر همه تلاشهات .. این داستانو من متاسفانه نخوندم چون تا چند تا داستانو خوندم شروع کردم به نویسندگی و..ولی اگه متوجه اسم این داستان شدم درجا برات می نویسم .. هرچند این روزا دل نوشته های غم انگیز می نویسم ولی خودم اصلا دلشو ندارم داستان غم انگیز بنویسم و اگه وسط داستان رو خیلی غمناک کنم سعی می کنم پایان خوشی براش در نظر بگیرم هرچند غمها موندگار تره ولی خدا کنه دلهای ما بیشتر با شادی دمساز و دمخور یاشه تا با غم ..شاد و پیروز باشی ...ایرانی

m گفت...

یادم اومد فکر کنم همین باشه
فاحشه مقدس
سلام به همه ی دوستان. داستان یکی از نویسنده های سایتو براتون میذارم. هرچی گشتم پیداش نکردم، جاشو خالی دیدم. امیدوارم خوشتون بیاد.
***
سرمو به شیشه تکیه داده بودم. قطره های بارون به آرومی از رو شیشه پایین میومدن. ستاره م تو آسمون بهم چشمک میزد. هیچ کی دیگه حال نداشت. دیگه از بچه ها صدایی نمیومد. نمی دونستم چرا اما از اول اون روز یه احساس عجیبی داشتم. آسمونمو دیگه آبی نمیدیدم. می دونستم خدا با اون همه صدا می خواد یه چیزی بهم بگه اما منظورشو نمی فهمیدم. تو همین افکار بودم که یواش یواش پلکام سنگین شدن...
از خواب که بیدار شدم، نمی دونستم کجام. صبح شده بود. وقتی که با دستم بخار رو شیشه رو پاک کردم، تابلوی مدرسه مون پیدا شد اما کج شده بود. تصویر واضحی از مدرسه مون نمی دیدم اما به نظر اونجا مدرسه ای نبود. همه ی دوستام خواب بودن. آروم از مینی بوس پیاده شدم.
آسمون هنوز همون رنگی بود. همه چی بهم ریخته بود. دور و ورم هیچ خونه ای دیده نمیشد اما برام مهم نبود. فقط خیلی دلم برا مامانم تنگ شده بود. می خواستم هرچی زودتر بغلش کنم و ببوسمش و کل روزو درباره ی اردومون براش حرف بزنم. بهش بگم یاد گرفتم بنویسم زیتون!!!
تو افکار زیبای خودم بودم، که یه صدایی شنیدم: کمک.... آییییی... تو رو خدا یکی کمک کنه...

ایرانی گفت...

با سلام و درود به آره داداش دوست داشتنی و خوبم ..و این که قطعه ای زیبا ولطیف رو نوشته ای .. این اسمو من در لیست و فهرست داستانهامون ندیدم ولی دریکی دو سایت دیگه فکر کنم دیده باشم برام آشناست . ایام به کامت باشد . سربلند باشی ..ایرانی

ایرانی گفت...

داستانو خوندم آره داداش عزیز خیلی زیبا و منقلب کننده بود . داستان فاحشه مقدس .. فقط جمله و عبارت آخر داستان درمورد آخرین چیزی که یادم میاد طناب ...اینو اگه بشه یه تفسیر معنوی کرد صحیحه چون اگه بگیم مثلا دختره رو اعدام می کردند اون آخرین چیزی که یادش میومده طناب دار بوده ..اون راوی داستان بوده ..اینو کی نوشته یا بیان کرده ؟ بعد از مرگش ؟ ولی درهر حال داستانی بر گرفته از واقعیات اجتماعی و درد های جامعه بودو موقع خوندم یه چیزی به دلم چنگ مینداخت دستت درد نکنه ممنونم ازت . پاینده باشی ...ایرانی

ایرانی گفت...

داستانو خوندم آره داداش عزیز خیلی زیبا و منقلب کننده بود . داستان فاحشه مقدس .. فقط جمله و عبارت آخر داستان درمورد آخرین چیزی که یادم میاد طناب ...اینو اگه بشه یه تفسیر معنوی کرد صحیحه چون اگه بگیم مثلا دختره رو اعدام می کردند اون آخرین چیزی که یادش میومده طناب دار بوده ..اون راوی داستان بوده ..اینو کی نوشته یا بیان کرده ؟ بعد از مرگش ؟ ولی درهر حال داستانی بر گرفته از واقعیات اجتماعی و درد های جامعه بودو موقع خوندم یه چیزی به دلم چنگ مینداخت دستت درد نکنه ممنونم ازت . پاینده باشی ...ایرانی

کیوان گفت...

با سلام و خسته نباشید به ایرانی عزیز منم میگم باید به نظر همه احترام گذاشت اما شما خودت که استادی اگه یه داستان زیاد طولانی بشه از جذابیتش کم میشه و تبدیل میشه به کسل کننده که تو آمار بازدید و کیفیت سایت هم تاثیر میذاره منم واسه همین گفتم که چندتا از داستانهای چند قسمتی رو اگه تمامش کنی بهتره

m گفت...

طناب ، دقیقا استعاره است چون خودش راوی داستانه اگه برات مقدوره توی سایت خودمونم ( البته بخاطر تعلق خاطرم به سایت امیر سکسی سایت ما عنوان می کنم ) آپش کن
فدا مدات : آره داداش aredadash

ایرانی گفت...

آره داداش عزیز دستم اشتباهی رفت روی حذف و لینک ونظرحذف شد یادم رفت توی کدوم قسمت سایت لوتی بود الان میرم بگردم پیدا و آپش کنم اگه دوباره لینکشو بفرستی ممنون میشم شایدم جاشو پیدا کردم ممنونم ...ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش خوبم یه خورده به حافظه ام فشار آوردم و عدد 116 به یادم اومد و منتشرش کردم .شاد باشی رفیق با احساس من ...ایرانی

ایرانی گفت...

کیوان گلم ممنونم از تو به خاطر پیام منطقی و دید قویت (قوی ات )..کاملا حق با شماست . بعضی از داستانها دورنماش طوریه که نمیشه اونو آورد جلو و شاخ و برگشو زد ولی داستانهایی مثل تولدی دوباره رو میشه حدود ده قسمت دیگه تموم کرد و مادر فداکار رو هم در پنج شش قسمت دیگه ..ولی باید سعی کنم داستانهایی رو که از این به بعد شروع می کنم فکر اینجاهاشو بکنم اما عامل مهمتری که سبب این وضعیت میشه اینه که خود من باید فرصت تمرکز داشته باشم . گاهی وقتا از دست دور و بری ها طوری میشم که وقتی فرصت پیدا می کنم تازه همون موقع شروع می کنم به فکر کردن وگرنه میشه داستانهای طولانی هم نوشت با کیفیتی عالی . بازم ازت سپاسگزارم به خاطر لطف و توجه و دقتت ..شاد کام و کامروا باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر