ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

باز هم خاطره ای ..

دیوار ها با من سخن می گویند . هنوز وقت جنگیدن با دلبستگیها فرا نرسیده است . پنجره ای باز می گردد .مردی سرش را بیرون می آورد .مردی عاشق سکوت .. اما جز صدای گلوله نمی شنود . هنوز جنگ است هنوز گلوله خمپاره ها به جای پرندگان پرواز می کنند . هنوز پرنده عشق به آشیان اصلی خویش باز نگشته است . دیوار ها با من سخن می گویند . دیوار ها از پنجره می گویند . از پنجره ای که آن سوی آن مردیست عاشق سکوت . جز صدای گلوله نمی شنود . وحشت و هراس بر دلهای عاشقان سکوت سایه افکنده . پنجره می لرزد . پنجره از صدای گلوله ها می لرزد ولی مردیست عاشق سکوت . مردی عاشق صلح و آزادی . مردی عاشق محرومان . مردی که به زندگی دلبسته است همچنان استواربی آن که بر پایه های سست و لرزان پنجره و دیوار تکیه دهد مقاوم بر جای ایستاده وحتی دیگر به بیرون نمی نگرد  .................این هم خاطره ای پس از تقسیم در دوران آموزشی خدمت : در قسمت شمال شرقی پادگان هستم . آخرین روز هاست و شاید هم روز آخر سکوت و آرامش , سکوتی که در حال آرامم می سازد باید با این مناظر وداع کرد و من همچنان سفر می کنم ... هر گا ه که از سر و صدا و هیاهو خسته می شدم میومدم بالای سکوهای مشرف به این نقطه می نشستم راستی سکوت هم نعمتیه که باید قدرشو دونست . سه ماه گذشت از این سه ماه چی فهمیدم چی بر معلوماتم اضافه شد ؟/؟ جز یه مشت جزوه درسی و یه سری فنگ فنگ که خوشمزه ترین اونا جیم فنگه . با صد ها نفر از شهر های مختلف آشنا شدم انسانهایی که امکان نداره سراسر عمر رو با هم باشیم . به هر حال باید از هم جدا شد . اگر محیطی خارج از پادگان بود و این انسانها پراکنده هیچوقت این همبستگی که در اینجا بینشون به وجود اومده ایجاد نمی شد . ......هرروز و هر ساعت شاهد وداع بسیاری از دوستان بودم  که میرن به محل خدمتی جدید .. چقدر همه جا سوت و کور شده .  صبح با یه برگه تقلبی به .... رفته برای خونه زنگ زدم . مامان گفت داره یه بلوز کاموا واسم می بافه . پس از ساعتهای متوالی انتظار چند تا اتوبوس اومد و سوارمون کرد . .با جیم و میم و کاف و ... خداحافظی کردم . ماشین اونا هم اومده بود .وداعی تلخ .. اطمینان دارم بعد ها یاد آوری این محیط و سیر زندگی در این روز ها دل پر خونمو بیشتر می سوزونه .. چند ساعت بعد : آه امان از دست این سیگاریها که در محیط بسته ماشین با دود های خفه کننده حالمو گرفتن به درک خودشون , اونایی رو که سیگاری نیستن مریض می کنن . من که دیگه گلوم به خارش افتاده جونم به لبم رسیده . .... موقع تقسیم در جای جدید : دارن می پرسن که چیکار بلدین .. اگه کار بلد باشیم ما رو تو شهر نگه می دارن وگرنه باید بریم دهات و دور و اطراف .. دوستم می گفت من می خوام بگم نقاشم -تو راستی راستی نقاشی بلدی ؟/؟ -همین جوری یه چیزی میگم .. سطل رنگ  با اون فرچه رو که دستم گرفتم خودم یاد می گیرم . یکی گفت که من راننده ام یکی می گفت آشپزم .. یکی می گفت من ماشین نویسم . یکی دیگه می گفت من عکاسم .. من هیچی بلد نبودم .. خدایا من چی بگم . دروغ هم نمی تونستم بگم .. از من پرسیدند تو چه کاری بلدی -قربان من مدرسه بودم انشا خوب می نوشتم . بغل دستی ها می خندیدند ولی نمی دونم خدا چرا بهم کمک کرد و منو تو شهر نگه داشتند ... یکی از روز های آبان ماه هفته چهارم خدمت : برای اولین مرتبه به دهکده روبرو در دل شب خیره شدم . چراغهاش از پونصد متری سوسو می زد . خدایا این چه نعمتهای پنهانیست که به ما ارزانی داشته ای تا با جلوه نور حقیقت به درک آن نائل گردم . آرزو کردم کاش آن لحظه درکنار روستائیان ساده دل و زحمتکش می بودم . روز گاری این نقطه برایم بیگانه بود . روز گاری در خاطره هایم جایی نداشت و اینک خود را وابسته به این محیط احساس می کنم . نمی دانستم که بهشت هم اسارتگاهی دارد ومن چون ژان ژاک روسوی جزیره سن پیر می خواهم که اسیر این قفس باشم . اگر غیر از من زندانی دیگری نباشد و سر نوشت من به دست خود من تعیین گردد . در دل شب تاریک و سیاه تنها تو را می بینم تو را که از میان کوهها سر برون آورده ای و خیره به من می نگری . در دل شب تاریک و سیاه در بستر یاس آنجا که خنجر نامردمیها قلب سپید روز را می شکافد تنها تویی که حکایت زندگی داری برایم می خوانی . آنجا که بیچارگان را سخنی برای گفتن و شعری برای سرودن نبود به دنبال تو بودم . می خواهم فریاد زده بگویم که به راستی جایی برای ماندن و نوایی برای خواندن نیست . در دل شب تاریک و سیاه تنها تو را می بینم تو را که روزی چون ساربان کاروان خوشبختی قافله نیاز و محبتم را رهنمون خواهی بود . در دل شب تاریک و سیاه تنها تو را می بینم تو را که از میان کوهها سر برون آورده ای خیره بر ما می خندی و بر حالمان اشک می ریزی در دل شب تاریک و سیاه به تو غبطه می خورم چون که جایی برای گریستن داری ای عروس آسمان که با انوار ساطعت درختان را از ظلمت می رهانی دردل شب تاریک و سیاه تنها تو را می بینم تنها تورا ........ نقل از دفتر خاطرات سربازی .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر