ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق و ثروت و قلب 5

من و نگار در یه سنینی بین بیست و شش و هفت بودیم که ازدواج کردیم . خونواده ها سنگ تموم گذاشته بودند . پدر عروس دست و بالش باز تر بود و بیشتر خرج می کرد و خونواده اونا حسابی هوای هر دو تای ما رو داشتند . بابا نیمای منم هر چه در توانش بود بهم کمک کرد . می خواست که من وابسته به اونا نباشم ..ولی نگار اونو مطمئن کرد که اصلا از این حرفا نیست و خونواده اش این جوری نیستند . پدر عروس یه خونه ویلایی چهار صد متری در شمال شهر رو در اختیار ما گذاشت . اونو به عنوان هدیه عروسی به دخترش داده بود . من علاوه بر تحصیل دروس تخصصی چند جا کار هم می کردم . با جدیت درسامو دنبال می کردم . به این کارم علاقه داشتم . دوست داشتم واقعا خدمت کنم و به درستی کار کنم . فقط به جنبه تجاری قضیه نگاه نکنم . ولی آرزوهای بزرگی هم در سر داشتم . نگار هم شده بود جراح عمومی ولی فعالیت زیادی نداشت خودشو زیاد در گیر نمی کرد . نیلوفر ما چهار سالش بود که من برای گذروندن دوره فوق تخصصی خودم رفتم به اروپا... با این که بزرگ شدن دخترمو خوب ندیدم ولی اون عاشق من بود . چون هر وقت می دیدمش به اندازه همون مدتی که ندیده بودمش بهم عشق می داد . دوستم داشت و منم دیوونه اش بودم . وقتی به عنوان یک فوق متخصص کارمو شروع کردم  ناصر خان خیلی بهم کمک کرد هر چند به کمک اون نیاز نداشتم ولی نخواستم توی ذوقش بزنم . شده بودم افتخار فامیل . همه جا به خوبی و نیکی ازم یاد می کردند و با افتخار . هر جا که می رفتم همه از جاشون بلند می شدند . زن و مرد پیر و جوون بهم احترام می ذاشتند . احساس غرور می کردم ولی وقتی به خودم نگاه می کردم و به این دورانی که گذشت تازه می فهمیدم که چند سال بیشتر از اونی هم که واسه دیپلم درس خونده بودم درس خوندم تا به اینجا رسیدم . من و نگار با این که زیاد همو نمی دیدیم ولی  رابطه مون با هم خوب بود . خیلی دلم می خواست مثل روزای دانشجویی بازم بیشتر با هم باشیم . از وجود هم لذت ببریم بیشتر لذت ببریم . بازم به هم حرفای قشنگ بزنیم . ولی  خیلی وقتا پیش میومد که حتی در مهمونی ها هم میومدن سراغ من . گاهی کشیک شب بیمارستان بودم . گاهی بقیه همکارا طفره می رفتند و میومدن سراغ من . خسته و کوفته به کسی نه نمی گفتم . نگار همش اعتراض داشت این که چرا این قدر به همکارام رو میدم چرا این قدر راحت خودمو در اختیار مردم میذارم . به من می گفت به فکر خودت و سلامتی خودت باش ولی من توجهی به حرفاش نداشتم . ما زندگی خوبی با هم داشتیم . تا این که دوره های مهمونی پزشکان شروع شد . من در مدت کوتاهی شهرتی به هم زده بودم . کارایی رو که خیلی ها ردش می کردند قبول می کردم . تشخیصم از نظر سایرین عالی بود و کار عملی من . درجه ریسک پذیری من بالا بود . با اعتماد به نفس خاصی جراحی می کردم تازه نفس بودم و بر اعصابم تسلط داشتم . مطبم همیشه شلوغ بود و اکثرا بیرون از مطب و تو راه پله ها هم مریض وایساده بود . گاهی دلم می سوخت که چرا نمی تونم همه شونو به خوبی ویزیت کنم . ولی سعی می کردم این از دحام موجب بی دقتی من نشه . ولی به منشی گفتم که از این به بعد تعداد نوبت ها رو محدود کنه . کاش این دوره های خانوادگی رو تشکیل نمی دادیم . کاش هر کی سرش تولاک خودش بود . کاش آدما چشم هم چشمی نمی کردند و به اون چه که داشتند قانع بودند . ولی با همه اینا خدا وند روز به روز بر ثروت ما اضافه می کرد . هر چند دلم نمیومد دستمزد جراحی خودمو خیلی خیلی بالا ببرم ولی همونشم واسه این که ظرف مدت کمی یه زمین در یه نقطه خوب شهر بخرم کافی بود . اون زمینو دویست میلیون بیشتر نخریدم ولی تونستم یه میلیارد بفروشمش . یه آپارتمان توی تهرون و یه ویلا هم در یه نقطه خوب کلار دشت واسه نگار خریدم . یه میلیاردو در اختیار اون قرار داده بودم . واسم مهم نبود . شاید این جوری می خواستم عشق خودمو نشونش بدم . شایدم می خواستم تا حدودی لطف باباشو جبران کنم . ولی اگه قیمت اون زمین 5 برابر نمی شد من نمی تونستم این کا را رو واسش بکنم . -عزیزم باور کن من اصلا به خونه و زندگی  که به اسم من باشه فکر نمی کنم . من تو رو می خوام که برام از همه چیز مهم تری -من که خودم مال تو هستم . . دوستان خانوادگی  که بیشترشون پزشک بودند و چند تن از فامیلا واسه دو سه روزی رو اواسط تابستون رفتیم به کلار دشت . ..... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

3 نظرات:

ایرانی گفت...


آره داداش عزیز این پیام کوتاه مرا در صورت امکان در قسمت مربوط به استاد مهدی آذر یزدی منتشرش کن . سپاسگزارم ...وقتی نام استاد مهدی آذر یزدی را می شنوم بی اختیار به یاد کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب می افتم . کتابی که پدرم در پنج شش سالگی ام در اختیارم گذاشت . آن نخستین کتابی بود که آن روزها مطالعه اش کردم کتابی با قصه هایی شیرین و دلنشین . شاید این نقطه آغازی بوده باشد برای این که از خواندن و نوشتن واهمه ای نداشته باشم . اگر کسی بگوید که مدیون استاد هستی یا پدرت خواهم گفت مدیون هر دو هستم . به راستی زمان و زندگی چه زود می گذرد . استاد با نوشته های ارزشمندش همیشه در قلب من وما خواهد بود . استاد عزیز هرگز از یادت نخواهم برد آن چنان که پدرم و آغاز کودکی ام را. روحت شاد! یادت گرامی باد!....ایرانی

یکشنبه ۱۷ مارس ۲۰۱۳، ساعت ۱۹:۴۷:۰۰ (GMT+۰۳:

ایرانی گفت...

آره داداش گل نیمه شب به خیر ! میگرن تومور عزیز در داستانهای به دادم برس شیطان و مادر فداکار پیام گذاشته ...میگرن تومور نازنین خسته نباشی . ممنونم ازت که همیشه به یاد ما و داستانها و این مجموعه هستی وتشکر می کنم به خاطر پیامهایت در داستانهای مادر فداکار و به دادم برس شیطان . زندگیت همیشه بهاری باد حتی اگر به زمستان زندگی برسی . نیمه شب خوش ....ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش گلم سید جواد عزیز در داستان مامان تقسیم بر سه برام پیام گذاشته ...سید جواد جان این نظر لطفته که در مورد این داستان این طور فکر می کنی و بهم دلگرمی میدی . سال خوشی را برای تو و عزیزانت آرزو داشته , امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر