ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بابا بخش بر چهار 20

نمی دونم چند دقیقه در حال گاییدن دخترم و حال کردن با اون بودم فقط اینو می دونستم که هر دو مون دوست نداشتیم که این لحظه ها تموم شه و به اون نهایتی برسیم که منتظر شروع دیگه ای باشیم . چقدر سخته برای یک پدر که با چهار تا دخترش  تنها باشه  و بخواد امور اونا رو اداره کنه . هر کدوم واسه خودشون یه ساز مخصوص داشتند . لبمو از رو چشای الهام بر داشته و به لباش چسبونده بودم .  اون پنجه هاشو به پهلوهام فشار می داد و باز و بسته شون می کرد . می دونستم که هنوزم جا داره که  اونو بکنم . نیروی جوونی و التهاب و تشنگی اون وادارم می کرد که تا اونجایی که توان دارم بهش حال بدم تا هوس پسرای دیگه رو نکنه .  یه لحظه به این فکر کردم که اگه می خواستم هر چهار تا دخترمو بکنم اون وقت شرایط من به چه صورتی در میومد . دیگه توانی برای من نمی موند . باید برای اونا برنامه هفتگی تنظیم می کردم . -الهام دوستت دارم . من لذت سکسو پس از مدتها دارم با بدن تو تجربه می کنم . -بابا بابا دوستت دارم ادامه بده . حیف که جون ندارم نشگونت بگیرم . وقتی که با زیور حال می کردی از این حر فا هم به اون می زدی ؟/؟ -دختره حسود می تونی بس کنی و دیگه به این چیزا فکر نکنی ؟/؟ من که بهت گفتم هیچی بین ما نبوده -بابا می دونم داری دروغ میگی ولی من از این دروغت حالا دارم لذت می برم . چون می خوام واقعیت همین دروغی باشه که داری میگی . حالا حواسمو پرت نکن . همین جوری همین خوبه .. دستاتو بذار رو سینه هام . بذار فریاد بزنم بذار .. بازم ناخنای بلند الهام داغونم کرده بود . در حال بوسیدنش  لبها و دندونامو به هم فشار می دادم تا درد ناشی از سوزش پهلو هام فرو ببرم تا دخترم از کیر من از هوس خودش لذت بیشتری ببره . سکوت الهام یعنی این که باید منم خودمو خالی می کردم . وقتی آبمو توی کسش می ریختم با هر پرش کیر و جهش آب چشای خوشگلشو می دیدم که به آرومی باز و بسته میشه . اون یه بار دیگه به نهایت رسیده بود . برای دقایقی در آغوش داغ هم بودیم . بعدش هم با نواز شهای من به خواب رفت . منم خیلی خوابم میومد . دلم می خواست که منم می خوابیدم . در آغوش داغ و پر التهاب دختری که منو همه چیز خودش می دونست . منو عشق و هوسش می دونست . منو پدر و مادر و شوهر و دوست پسر و زندگی خودش می دونست . من عشق و هوسمو تقدیم اون کرده بودم . حتی نمی تونستم اونو با دیگری ببینم . نوازشش می کردم . مثل اون بچگی هاش که یه روزی فکرشو نمی کردم که به همچین روزی برسم و اون بدن سفید و تپلشو یه روزی زیر کیر خودم بگیرم و اون به وسیله من احساس کنه که بال و پر گرفته . خواب گیجم کرده بود . ولی نمی دونم چرا دلم شور می زد . انگاری انتظار حادثه ای رو می کشیدم . دو سه ساعت بعد الهام چشاشو باز کرد بابا کی بیدار شدی .. من نخوابیدم . داشتم به زیبای خفته نگاه می کردم . به چشای بسته تو .  وقتی که خوابی خیلی مظلوم میشی . -بابا همه آدما که خوابن یه حالت مظلومانه ای دارن . صبر کن ببینم چی گفتی حالا ؟/؟ یعنی من خیلی شیطونم . ها ! ها ! ها ! ها ! مگه من چیکار کردم ؟/؟ من هر چی هستم برای توام بابایی .-اوهههههه حالا این قدر واسه ما ناز نکن . -صبر کن بذارمت توی خماری اون وقت می دونی چه جوری با دخترت حرف بزنی .. -الهام بیا ببوسمت . حالا داری مثل خانوما مثل کسی که همسر منه حرف می زنی . یه دختر که باباباش این قدر تند حرف نمی زنه . سرشو یه بار دیگه گذاشت رو سینه ام و در حالی که با کیرم بازی می کرد گفت این فقط مال منه بابا . هیچ زن دیگه ای حق نداره که اونو با من شریک شه . خلاصه الناز که رفت دانشگاه و من و اون دوباره تنها شدیم یک بار دیگه حال کردن با همو شروع کردیم این بار از چپ و راست دیگه امونش ندادم و اونم تا می تونست فریاد می زد . -بابا بذار خودمو خالی کنم . می دونم هر چی فریاد بکشم کسی صدامو نمی شنوه . هر چی جیغ بزنم صدام نمیره بیرون .. -عزیزم من که صدات رو می شنوم . به نظرم اومد که یه بار دیگه اونو ار گاسم کرده باشم . خواب چشامو سنگین کرده بود . وقتی دستاشو دور گردنم حلقه زد دیگه رفتم به حال خودم . یعنی دیگه نتونستم چشامو باز کنم . احساس آرامش می کردم این بار می دونستم که خیلی راحت می تونم در دنیای شیرینی که با دخترم ساختم چشامو ببندم و آروم بگیرم . دو تایی مون خوابمون برده بود . حس می کردم دارم یه خواب شیرین می بینم . منم و چهار تا دخترام . انگاری دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام . به جایی رسیدم که فقط اونا رو می بینم و خودمو . یهو در میان این آرامش سر و صداهای عجیب و غریبی رو می شنیدم . انگار یکی با لگد داشت به در و دیوار می کوبید . صدای شکستن لیوان میومد . صدای بلند شدن برنامه تلویزیون . جیغ زدن یکی دو تا از این دخترا . انگاری که الهه و المیرا در حال فریاد زدن بودند . یه لحظه چشامو باز کردم . الهام هنوز در آغوش من خواب بود . خاک بر سرشده بودیم . بیچاره شده بودیم . حواسمون نبود به این دو تا دختر . حواسمون نبود که دررو از داخل قفل کنیم . ظاهرا ندیده بودند که چشام برای لحظاتی باز شده . هیچ راه فراری نداشتیم و هیچ بهانه ای هم پذیرفته نبود ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر