ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

گناه عشق 18

-ناصر چرا منو از جام بلند می کنی . چرا می خوای منو از حال خوشی که دارم در بیاری . -یعنی میگی دیگه نمی تونم این حال خوشو برات درست کنم ؟/؟ -چرا عزیزم . من با تو خوش ترین لحظه های زندگی مو دارم . برای من یه شب مثل هزاران شبه . اگه اون شب همون جوری که من می خوام باشه . اگه لحظه ها همون جوری که من می خوام پیش بره ... ناصر عاشقتم . دوستت دارم . من بدون تو می میرم . وقتی شبا دور از تو و تنها سر به بالین می ذارم همش به این فکر می کنم که تو و نوشین دارین چیکار می کنین .صحنه های عشقبازی شما رو به خاطرم میارم . زجر می کشم . -می خوای اصلا به این چیزا فکر نکن . -حالا خوشحالم که کنار توام . انگاری زندگی رو به من دادن . دنیا رو به من دادن . نلی طوری رفتار می کرد که انگاری شب زفافش باشه . اون قصد داشت که خودشو تسلیم ناصر کنه . اونو طوری به هوس بیاره که ناصر مثل یک زن و این که که این تصورو نداشته باشه که اون یک دختره باهاش عشقبازی کنه . خیلی سخت بود رام کردن ناصر . می دونست که اون حتما اینو تکرار می کنه نلی تو یک دختری من نمی خوام آینده تو رو تباه کنم . تو باید از دواج کنی . آبروی خانوادگی در خطره . از همون حرفایی که در عشقبازی و ماچ و بوسه های قبلی در باغ بهش زده بود . برای نلی مهم نبود . اون می خواست تسلیم و در اختیار عشقش باشه . حتی اگه کار به جایی رسید که خونواده اش متوجه شدند براش اهمیتی نداشت . اون نمی خواست حسرت روز های گذشته اونو آزارش بده و عذابش به دنبالش باشه . حالا نلی آغوششو واسه ناصر باز کرده بود . پسر دایی تنوع طلب حس می کرد که یه هوس خاصی رو نسبت به نلی پیدا کرده ولی از اونجایی که سکس با نوشین تا مینش می کرد و قبل از عروسی هم به اندازه کافی سیراب از سکس شده بود می تونست تا حدودی خود نگه دار باشه ولی نلی تحمل نداشت . خودشو مدام به تن و بدن ناصر می چسبوند . اونو غرق بوسه کرده بود .  قسمت های تحریک آمیز بدن ناصرو لمس می کرد . -نلی داری چیکار می کنی -عزیزم من دیگه نمی تونم . من تو رو می خوام . بهم بگو دوستم داری . بگو منم می تونم یه جزء مهمی از زندگیت باشم . دستشو از زیر پیراهن ناصر یه سینه اش رسونده باهاش بازی می کرد . می دونست عشقش نسبت به این کار خیلی حساسه و خوشش میاد . همون کاری که در باغ با هاش انجام داده بود و وسوسه اش کرده بود .. ناصر با این که به شدت حشری شده بود ولی بازم ترس برش داشته بود . از این که نکنه  گام به گام با نلی بره جلو و با طناب اون بره توی چاه . -ناصر چرا بهم نمیگی دوستم داری . چرا نمیگی دلت برام تنگ شده .. ناصر نلی رو دوست داشت ولی این دوستی و محبت بیشتر یه حالت عادت و دلسوزی رو داشت ولی تازگیها حس می کرد که داره رنگ و بوی دیگه ای به خودش می گیره . رابطه اون و نلی در رابطه اون و نوشین تاثیر خاصی گذاشته بود .نوشین خیلی زرنگ بود . متوجه تغییراتی در رفتار و حرکات نا صر شده بود . -نلی منم دوستت دارم ولی می ترسم . نمی خوام زندگیم خراب شه -چطور تو زندگی منو خراب کردی .. باشه چون دوستت دارم هیچوقت نمی خوام زندگی تو رو خراب کنم . -نلی اگه امکان داره فعلا یه خورده استراحت کنیم . لپ تاب و کاغذ ماغذ های الکی رو بیار مشغول شیم و شب می تونیم بقیه حرفای خصوصی مونو با هم بزنیم . -فدای پسر دایی ام بشم که بعد از بیست سال دوستی این جور محترمانه و سر بسته با من حرف می زنه .-دلت نمی خواد  این جوری با متانت باهات حرف بزنم ؟/؟ -چرا .. -برو دختر خوب . برو که الان قبل از شام غرق کارامون میشیم و اون وقت دیگه تنبلی بهمون اجازه نمیده به خورد و خوراکمون برسیم و نکیسا هم بهمون مشکوک میشه . نلی هیجان زده و مضطرب  سعی کرد که  دو مدل غذای خوشمزه و مورد علاقه ناصرو براش درست کنه . چند ساعتی از شب گذشته بود . نلی دلش می خواست که زود تر برن به رختخواب ولی ناصر از نکیسا خجالت می کشید . شاید اگه به جای نکیسا یه دختر اونجا بود یعنی کسی که خواهر نلی باشه اون احساس شرم نمی کرد ولی  حالا خیلی سختش بود . همین سختی رو نکیسا هم احساس می کرد . اون می دونست که نلی و ناصر فقط واسه رسیدگی به کار های ساختمونی نیست که خلوت کردند . اونم به این صورت . می دونست پدرش عاشق نلیه . اگرم در حساب و کتابش اشتباهی شده باشه اونو مواخذه نمی کنه . به موبایل نلی زنگ زد . -نلی جون من می خوام برم خونه دوستم . می خوام با هم درس کار کنیم . -ببینم از اتاق بغلی داری به موبایلم زنگ می زنی ؟/؟ همین الان بیا من ببینمت .. نکیسا رفت و خواهر و پسر دایی شو دید که در شرایطی عادی هستند . ولی می دونست که شب دراز است و قلندر بیدار . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر