ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 50

اينجا ديگه کجاس،چرا همه جا تاريکه..من..من کيم؟
پشت هم اين حرفارو فرياد ميزدم يه اتاق کاملا تاريک روي يه صندلي چوبي نشسته بودم.هيچ چيزي يادم نميومد؛اينجا کجاست من چرا اينجام،اصلا اسمم چيه.
داشتم رواني ميشدم از جام پا شدم و سمت در رفتم و با مشت به در ميکوبيدم:آهاااي اينجا کجاست يکي بياد کمکم کنه.
از بس داد زدم صدام گرفته بود نا اميد برگشتم و روي زمين نشستم و به ديوار تکيه دادم.هرچي بيشتر فکر ميکردم بيشتر گيج ميشدم سرمو بين پاهام گذاشتم و چشمام رو بستم که يکدفعه صداي باز شدن در رو شنيدم و نور منعکس شده از بيرون در چشممو اذيت ميکرد براي همين سرمو پايين انداختم.
صداي قدم هاي اون آدم داشت نزديک و نزديکتر ميشد.
-عليرضا خان بالاخره به هوش اومدن پس.
سرمو بالا اوردم تا چهرشو ببينم ي مرد حدودا پنجاه ساله با ته ريش و کاملا جدي.
-من کجام؟اينجا کجاست؟عليرضا اسممه؟
-مرديکه پفيوز براي من داري فيلم بازي ميکني؟
با کفشش محکم به پهلوي راستم زد که از درد ي فرياد بلند زدم.
-آخخ،چرا ميزني به خدا قسم هيچي يادم نمياد.
-پس حتما ميخواي بگي شخصي به اسم پيمان نميشناسي؟
-به پير به پيغمبر هيچي حتي خودمو يادم نمياد.
بغض داشت خفم ميکرد که اون مرد بدون اينکه حرف ديگه اي بزنه از اتاق رفت بيرون و باز من موندم و يه اتاق تاريک با کلي سؤال..
اشکم آروم ريخت روي گونه هام و زدم زير گريه..اينقدر گريه کردم تا دوباره بيحال افتادم ي گوشه.
-پاشو زود باش
بازم يه مرد بالا سرم بود به زور سر پا وايسادم احساس ضعف ميکردم.دستامو دستبند زد و بم گفت برگرد.
وقتي برگشتم چشمامو با دستمال سياهي بست.نمي دونستم اينکارا براي چيه.
-ببخشيد اما ميتونم بپرسم اينجا کجاست؟چرا منو دستگير کردين؟
-حرف اضافي نزن
حتي يکي حاضر نبود بم جواب بده.اون مرد دستمو گرفت و منم همراش حرکت کردم ازاتاق بيرون اومده بوديم معلوم نبود منو کجا ميخوان ببرن.از اون ساختمون يا خونه يا هرچي که بود خارج شده بوديم که صداي ايستادن ماشينو جلو پام شنيدم.
با هل دادن کمرم بم فهموند که سوار شم منم سوار شدم و يکي هم بغل دستم نشست.
نگراني و استرسم هر لحظه داشت بيشتر ميشد.منو کجا ميخوان ببرن چرا من همه چيو فراموش کردم چه جرمي انجام داده بودم که يادم نمياد.
عصبي شده بودم و پاهام به لرزش افتاده بودن.
بعد چند دقيقه اي ماشين از حرکت ايستاد و پياده شديم باز هم وارد يه ساختموني شديم و منو به يکي از اتاقا بردن.صداي بسته شدن در رو پشت سرم شنيدم و يکي از پشت بم نزديک شد و دستمو باز کرد و اون دستمال رو هم از چشم برداشت.يکم چشممو ماليدم و بعد با دقت به دور و اطرافم خيره شدم يه آزمايشگاه بود انگارقرار بود از من آزمايش بگيرن.همون لحظه يه مرد با يه روپوش سفيد وارد اتاق شد که معلوم بود پزشکه.
اون مردي که همرام بود دم گوشه آقاي دکتر يه چيزايي گفت و دکتر هم با سر تأييد کرد و اون مرد از اتاق رفت بيرون.
-آقاي دکتر تورو خدا جواب بدين!من کيم؟اينجا چيکار ميکنم؟
-پسرم آروم باش منم نميدونم تو کي هستي و به چه جرمي گير اين آدماي خطرناک افتادي من فقط دستور دارم چندتا آزمايش انجام بدم تا وضعيت حافظت که انگار پاک شده رو بررسي کنم.
-گفتين آدماي خطرناک؟
-آره؛چون اينا فقط با مجرماي سياسي سر و کار دارن.
-سياست؟!!يعني من جرم سياسي مرتکب شدم؟اي خدا چرا هيچي يادم نمياد.
-آروم باش همه چي مشخص ميشه بالاخره.
يک ساعتي رو اونجا بودم و اون آقاي دکتر چندتا آزمايش روم انجام داد و منو همونجور که به اونجا برده بودن دوباره برگردوندن به همون اتاق تاريک..
.نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر