ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 48

-پارميدا حاضر شدي؟
-الان ميام عزيزم
سينا اومده بود تا منو ببره محل کارشون تو تهرانو نشونم بده.
يه مانتو کوتاه سفيد با شال آبي رنگ پوشيدم.
-خب بزن بريم.
سينا دم در منتظرمون بود و بعد سلام و احوال پرسي سوار ماشين شديم.
-سينا دقيقا کجاست شرکت؟
-سمت نياورانه،يه آپارتمان تجاريه که ما يکي از واحداي طبقه سومشو اجاره کرديم.
-عاليه،زيادم دور نيست برام.راستي کيا اينجا کار ميکنن؟چند نفرن؟
-من که نميتونم هميشه اينجا بيام برا همين به يکي از بچه هاي قديمي و با تجربه سپردم اينجارو خودمم گهگداري يه سر ميزنم،اسمش پيمانه پسر گليه.جز اون بقيه مثه تو تاز کارن.يه خانوم ديگه با يه پسر ديگه هم هستن؛يعني رو هم چهار نفرين.
-خوبه؛اگه تنها دختر مي بودم سختم مي شد.
شيما-خب پارميدا شيرينيشو کي ميدي به ما؟
-چشم امشب شام سه تايي ميريم بيرون.
-اين شد يه حرف حساب.
ديگه تا اونجا حرف خاصي رد و بدل نشد.
-خب همينجاست بفرمايين تو
اول شيما رفت داخل و بعد من کسي اونجا نبود يه واحد 90متري بود که دوتا اتاق داشت که تو هرکدوم دو تا سيستم با تمام بند و بساطش وصل بود يه آشپزخونه اپن داشت که حسابي تميز بود؛خوشم اومد معلومه آدماي تميزي اينجا کار مي کنن؛همين جور که اونجارو وارسي مي کردم يه پسري بلند سلام کرد و وقتي برگشتم يه پسر خوشتيپ و خوش هيکل که معلوم بود بدن سازي ميره رو ديدم.پيراهن آستين کوتاي سفيد با شلوار لي آبي حسابي خوشتيپش کرده بود.
منو شيما با هم بش سلام کرديم.
سينا-خب دخترا اينم آقا پيمان که تعريفشو کرده بودم.خب پيمان ايشون پارميدا خانوم دوست خواهرمه و ميخواد اينجا کار کنه ديگه خودت بايد زحمت ياد دادن رو بکشي ديگه.
-فدات داش سينا؛چشم به رو چشم؛خوشبختم پارميدا خانوم.
دستشو به سمتم أورد و بام دست داد.
-منم خوشبختم از آشناييتون.
اون روز قرار نبود کاري کنيم پيمان هم گفت فردا 4بعد از ظهر بايد بيام سر کار تا هم با بقيه آشنا شم هم کارمو شروع کنم.
***********
-سلام مامان
-سلام دختر گلم چه خبر؟از اونجا خوشت اومد؟
-قربونت برم آره از فردا هم قراره برم سر کار.
-خدا رو شکر؛خوشحال شدم عزيزم،برو لباستو عوض کن بيا يه چي بخور.
-چشم مامانم.
پله ها رو از خوشحالي دو تا دوتا ميپريدم تا دم اتاقم.
آخ؛من به شيما و سينا قول داده بودم شام بريم بيرون،اي بابا سينا که برگشت کرج.ايراد نداره خودم فردا به شيما ميگم يه روز با سينا هماهنگ کنه تا بريم.
لباسمو عوض کردمو يه تاپ قرمز با يه شلوارک سفيد چسبون پوشيدم موهامم باز کردمو ريختم روي شونم.رفتم جلو آييه و مشغول ديد زدن خودم شدم.
خودم که هيکلمو ميديدم هوسي مي شدم واي بحال اين پسرا..از بس سخت گرفتن به پسرا و دخترا چاره اي جز رابطه هاي مخفي ندارن.
رفتم پيش مامان و اونم برام نون و کره و عسل آماده کرده بود منم مثه قحطي زده ها تا تهشو خوردم..

.نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر