راننده ازم پرسید چی شده خانوم ؟ اون پسرا ساکت شده بودند . نفر جلویی هم که یک زن بود چیزی نگفت ... اما من خیلی آروم گریه می کردم . نمی دونستم باید چیکار کنم . بالاخره به مقصد رسیدیم . ایستگاه ماشین درست در جایی بود که از اون جا می شد با یک تاکسی به هلال احمر در اون طرف شهر رفت . راه زیادی نبود .. شاید پنج کیلومتر هم نمی شد . اون پسرو تنها گیرش آوردم .. و ماجرامو تا اون جایی که نیاز بود براش تعریف کردم ... نگام کرد و گفت تو نباید از من انتظار داشته باشی .. تو باید از خدای بزرگت بخوای .. وقتی که این خواسته به صورت همگانی باشه و در این حلقه اتصال نیرو های زیادی قرار بگیرند شاید رحمت الهی شامل حال کسی بشه که براش دعا می کنی . اما چیز زوری از خدا نباید بخواهی .. همیشه یه حالت بد هکارو باید داشته باشی . حالت یک نیاز مند .. غیر از اینم نیست ... اگه نتیجه نگرفتی به این فکر نکن که خدا به فکرت نبوده . تو ضرر نمی کنی . وضع از اینی که هست بد تر نمیشه . شاید خداوند صلاح بدونه که این شخصو ببره به نزد خودش .. شاید اونو تطهیرش کرده باشه ... اما گاه نیاز ها .. خواسته ها ی بشر , استغاثه ها , رقت قلب آدما ممکنه سبب بشه که خداوند فرصت زندگی دوباره ای به آدم بده ..مرگ آدمو به تعویق بندازه ..
حرفاش آرومم کرده بود ... من فر هوشو دوست داشتم ... حتی در همین وضعیت .. تا به اون حدی که اطمینان داشتم هیچ کس دیگه ای جای اونو در قلبم نمی گیره . واسم مهم نبود که اون با کی زندگی می کنه . این برام اهمیت داشت که اون زندگی بکنه ...
-ببین خواهر من ..این کار هیچ فنی نمی خواد .. همون احساس نیاز توست ... تو می خوای در یه ساعت معینی با کسی حرف بزنی که همیشه در هر جایی با همه هست .. وقتی چند نفری یه چیزی رو بخواین این حلقه اتصال بهتر کارشو انجام میده .. درست مثل نماز جماعتی که می خونیم ..
با تعجب به حرفاش گوش می دادم ...
اون توی ماشین و در صحبت با پسر بغل دستش حتی از تفریح و دیسکو رفتنش در کشور خارجی می گفت و این جور صحبتها و اعتقاد داشتن بهش نمیومد .
-از فرداشب در یه ساعت معینی من یه وقتی براش در نظر می گیرم ... بعد ها خودت هم می تونی یک رابط بشی .. اینم شماره تلفن من .. فقط تماس بگیر تا بهت بگم چه ساعتی رو واسش وقت می ذارم ... فقط اینو یادت باشه من کاره ای نیستم .. چه نتیجه بگیری چه نگیری فقط اونی که این بالا و پایین قرار داره همه کاره هست . فقط خدا .. ما یه مبحثی رو داریم که بهمون گفته اگه موفق شدین بیمارو در مان کنین یا بهتره بگم اگه بیمار در مان شد اونو به خودتون نسبت ندین . اسیر غرور نشین . نگین که این من بودم که در مانش کردم . واسه خودتون دکون باز نکنین . بی ریا و شفاف خودتونو بسپرین به خدا .. فقط اینو در نظر داشته باشین که برای دعا و دست نیاز به سوی خدا دراز کردن در این حلقه اتصال نیازی نیست که وضو داشته باشین یا مثلا حتما اهل نماز و عبادت باشین .. این یک رحمتیه که خداوند نصیب بندگانش می کنه . براش گناهکار یا بی گناه فرقی نمی کنه . اگه خداوند فقط به عدالتش توجه می کرد ما امروز هیشکدوممون این جا نبودیم ..
حرفاش آرومم می کرد . اصلا یادم رفته بود که واسه فر هوش دارو بگیرم . یعنی واقعا میشه امید وار بود ؟ میشه ؟ نمی دونم تا چه اندازه باید امید وار باشم . خیلی سخته ... خیلی ... خدا کنه که رحمت خدا یه جورایی با حکمتش کنار بیاد .. ولی من نباید ازش طلبکار باشم ... دیگه هیچ راهی نمونده .. بذار همه بهمون بگن که این راه ناتوانانه ... من به اون پسر و حرفاش اعتماد کردم . آخه اون پولی نمی خواست . اون فقط از خدا حرف می زد . از این نمی گفت که یه عده واسه خودشون دکون باز کردن . دارو رو از هلال احمربابل گرفته به سمت بابلسر بر گشتم .. تمام راه رو فکرم مشغول بود . چه جوری می تونستم بقیه رو قانع کنم .. این یک دعا بود .. چیز سختی که نبود .. نه رملی بود و نه اسطرلابی .. نه جادویی بود .. نه از این آبهایی که دعا نویسا به خورد آدم میدن .. این فقط فریاد دل ما و دست دعای ما به سوی خدا بود که باید از اون شفا می خواستیم .. اما اگه خدا اونو ازم بگیره بازم حس می کنم که واقعا این طور خواسته و نباید شکایت کنم ... من باید با فروزان و فرزانه حرف می زدم .. باید رضایت اونا رو می گرفتم .. اما خود فر هوشم باید تا می تونست تمرکز می کزد .. اگرم نمی تونست ما بودیم دیگه .. دیگه یادم رفت در این مورد چیزی بپرسم .. .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
حرفاش آرومم کرده بود ... من فر هوشو دوست داشتم ... حتی در همین وضعیت .. تا به اون حدی که اطمینان داشتم هیچ کس دیگه ای جای اونو در قلبم نمی گیره . واسم مهم نبود که اون با کی زندگی می کنه . این برام اهمیت داشت که اون زندگی بکنه ...
-ببین خواهر من ..این کار هیچ فنی نمی خواد .. همون احساس نیاز توست ... تو می خوای در یه ساعت معینی با کسی حرف بزنی که همیشه در هر جایی با همه هست .. وقتی چند نفری یه چیزی رو بخواین این حلقه اتصال بهتر کارشو انجام میده .. درست مثل نماز جماعتی که می خونیم ..
با تعجب به حرفاش گوش می دادم ...
اون توی ماشین و در صحبت با پسر بغل دستش حتی از تفریح و دیسکو رفتنش در کشور خارجی می گفت و این جور صحبتها و اعتقاد داشتن بهش نمیومد .
-از فرداشب در یه ساعت معینی من یه وقتی براش در نظر می گیرم ... بعد ها خودت هم می تونی یک رابط بشی .. اینم شماره تلفن من .. فقط تماس بگیر تا بهت بگم چه ساعتی رو واسش وقت می ذارم ... فقط اینو یادت باشه من کاره ای نیستم .. چه نتیجه بگیری چه نگیری فقط اونی که این بالا و پایین قرار داره همه کاره هست . فقط خدا .. ما یه مبحثی رو داریم که بهمون گفته اگه موفق شدین بیمارو در مان کنین یا بهتره بگم اگه بیمار در مان شد اونو به خودتون نسبت ندین . اسیر غرور نشین . نگین که این من بودم که در مانش کردم . واسه خودتون دکون باز نکنین . بی ریا و شفاف خودتونو بسپرین به خدا .. فقط اینو در نظر داشته باشین که برای دعا و دست نیاز به سوی خدا دراز کردن در این حلقه اتصال نیازی نیست که وضو داشته باشین یا مثلا حتما اهل نماز و عبادت باشین .. این یک رحمتیه که خداوند نصیب بندگانش می کنه . براش گناهکار یا بی گناه فرقی نمی کنه . اگه خداوند فقط به عدالتش توجه می کرد ما امروز هیشکدوممون این جا نبودیم ..
حرفاش آرومم می کرد . اصلا یادم رفته بود که واسه فر هوش دارو بگیرم . یعنی واقعا میشه امید وار بود ؟ میشه ؟ نمی دونم تا چه اندازه باید امید وار باشم . خیلی سخته ... خیلی ... خدا کنه که رحمت خدا یه جورایی با حکمتش کنار بیاد .. ولی من نباید ازش طلبکار باشم ... دیگه هیچ راهی نمونده .. بذار همه بهمون بگن که این راه ناتوانانه ... من به اون پسر و حرفاش اعتماد کردم . آخه اون پولی نمی خواست . اون فقط از خدا حرف می زد . از این نمی گفت که یه عده واسه خودشون دکون باز کردن . دارو رو از هلال احمربابل گرفته به سمت بابلسر بر گشتم .. تمام راه رو فکرم مشغول بود . چه جوری می تونستم بقیه رو قانع کنم .. این یک دعا بود .. چیز سختی که نبود .. نه رملی بود و نه اسطرلابی .. نه جادویی بود .. نه از این آبهایی که دعا نویسا به خورد آدم میدن .. این فقط فریاد دل ما و دست دعای ما به سوی خدا بود که باید از اون شفا می خواستیم .. اما اگه خدا اونو ازم بگیره بازم حس می کنم که واقعا این طور خواسته و نباید شکایت کنم ... من باید با فروزان و فرزانه حرف می زدم .. باید رضایت اونا رو می گرفتم .. اما خود فر هوشم باید تا می تونست تمرکز می کزد .. اگرم نمی تونست ما بودیم دیگه .. دیگه یادم رفت در این مورد چیزی بپرسم .. .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر