بچه بعضی ها شون داشتن بازی می کردن .. بعضی ها شون خسته شده بودند ... یه عده هم داشتن می خوابیدن . و چند نفر مربی هم با بچه ها بودن که بتونن اونا رو کنترل کنن . شاید خیلی ها هم خسته شده بودن . گاه سکوتی سخت بر همه جا حاکم می شد انگار حتی امواج هم به ساحل نمی رسیدند .. فقط صدای جیر جیرکها سکوت رو می شکافت . همه انگار در انتظار فاجعه ای بودند .. ستاره ها چشاشونو بسته بودن . مهتاب قسمتی از فضای باغو روشن کرده بود . در یا و آسمان به یک رنگ بودند .. به رنگ دلهای خسته و پر درد ما . خیلی ها در سکوت با خدا حرف می زدند . بعضی ها فریاد می زدند ... اون چه جوری می تونه به زندگی بر گرده ... من و فروزان رو زمین نشستیم .. فروزان سرشو گذاشت رو سینه ام ... به گریه کردن ادامه داد ..منم گریه می کردم . فرزانه و مادرش دو تایی شون فرهوشو بغل کرده بودند و پدرش فقط به صحنه می نگریست .. نمی دونستم امیر حسین کجاست .. ما تلاشمونو کرده بودیم . وقتی خدا نمی خواست ما چیکار می تونستیم بکنیم .
فروزان : من خیلی بدم ستاره .. عرضه نگه داری داداش و عشقتو نداشتم . حالا بعد از سپهر اون داره تنهامون می ذاره . دیگه امیدی نیست . دیگه امیدی نیست . حتی معجزه هم نمی تونه کاری بکنه .. فرزانه ! نفس می کشه ؟... فرزانه سرشو به علامت آره تکون داد . اونم نمی تونست حرفی بزنه ..
فروزان : ستاره ! خیلی دوستش داری نه ؟ اگه من نبودم می تونستی باهاش خوشبخت شی .. ولی اون که داره همه مونو بد بخت می کنه .. من خیلی اذیتش کردم ستاره .. من اونو کشتمش . من خودمو نمی بخشم . منم می خوام با اون بمیرم . منم می خوام بمیرم .. من گناهکارم .. اون وقتی که به من نیاز داشت تنهاش گذاشتم . اونو به حال خودش گذاشتم . گذاشتم در مورد من فکرای بد بکنه . آزارش دادم . به اعصابش .. به رگهای خونیش فشار آوردم .. اونو داغونش کردم . کنار فرهاد عکس مینداختم . به همه گفتم با هاش از دواج کردم ..من اونو کشتم . خدا ازم نگذره . من بالاخره کار خودمو کردم . ستاره من تو رو هم کشتم . تو واسش خیلی زحمت کشیدی . حالا اون با آرامش می میره تو دوبار اونو از مرگ نجات دادی .. یه بار اونو از آب گرفتیش .. یه بار هم ما رو به هم رسوندی ..ولی این سومیش دیگه نشد . خیلی دوستش داری ؟ اگه من نبودم می تونستی با هاش ازدواج کنی ..
-نه فروزان اون بهم گفت با این که می دونم فروزان دیگه مال من نمیشه ولی نمی تونم تا آخر عمرم به زن دیگه ای دست بزنم ...البته اون ازت اسم نبرد . به این صورت هم نگفت . گاه توی حرفاش می گفت که یکی رو دوست داشته .. اون رفته ..ولی تا آخر عمرش عشق دیگه ای رو وارد زندگیش نمی کنه . البته طوری هم حرف می زد که من گاه جدی می گرفتم گاه شوخی ..
فروزان : خدایا چرا من نمی میرم . چرا من جای اون نمی میرم . من پژمرده اش کردم . من پر پرش کردم . من مستحق مرگم .. خدایا من نمی خوام زنده بمونم . من می خوام زود تر از اون بمیرم .. فرزانه قلب فر هوشو ماساژمی داد . مادر نازش می داد .. پدرش به آرومی گریه می کرد .. و من با چشمانی پر از اشک فروزانو دلداری می دادم . از کشیدن موهاش و چنگ اندازی به صورتش خسته نشده بود .
-می خواستم ازش انتقام بگیرم ..
-ولی دوستش داشتی .. حسود بودی .
فروزان : آره به تو حسادت می کردم . نمی خواستم فکر کنم که اون می تونه یکی دیگه رو دوست داشته باشه . بازم می خواستم که به من اهمیت بده .. اون چقدر مهربون بود و من نمی دونستم . حالا جواب پسرمو چی بدم . بگم باباشو کشتم ؟ بگم نابودش کردم ؟ بگم اونو از عشقم محرومش کردم ؟ بگم اون قدر دل مهربونشو به درد آوردم که خونش جوابش کرد ؟ خون عشقمو در وجودش تباه کردم ؟ من بهش سر طان دادم ..من کشتمش ...
و حالا صدای شیون فروزان اون فضا رو گرفته بود ... فر هوش شده بود یک چوب خشک ..
-فرزانه قلبش می زنه ؟ ..
فرزانه : چیه ستاره . منتظری بمیره ؟ منتظر مر گشی ؟ بس کن دیگه ... بس کن ... حالا منم دارم بی داداش میشم . منم دیگه هیشکی رو ندارم که واسه من غیرت بازی در بیاره ... که راه بیفته و تعقیبم کنه ببینه پسری بهم متلک نگه ... چه کاراش خنده دار بود ...میومد و با دوستام گرم می گرفت ...
عزیز : پس کن فرزانه ..چی داری میگی .. زنش این جا نشسته ..
فرزانه : خب بشینه . .. اون فقط تازه اومده تو زندگیش .. مگه غیر از اینه فروزان .. چرا آخه .. چرا این قدر اذیتش کردی ؟ چه طور دلت اومد ؟ چه طور ...
-فرزانه بس کن . چرا رو زخمش نمک می پاشی . اون که خودش اعتراف کرده ..ولی اینا دلیل نمیشه . شاید بدنش این آمادگی رو داشته . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
فروزان : من خیلی بدم ستاره .. عرضه نگه داری داداش و عشقتو نداشتم . حالا بعد از سپهر اون داره تنهامون می ذاره . دیگه امیدی نیست . دیگه امیدی نیست . حتی معجزه هم نمی تونه کاری بکنه .. فرزانه ! نفس می کشه ؟... فرزانه سرشو به علامت آره تکون داد . اونم نمی تونست حرفی بزنه ..
فروزان : ستاره ! خیلی دوستش داری نه ؟ اگه من نبودم می تونستی باهاش خوشبخت شی .. ولی اون که داره همه مونو بد بخت می کنه .. من خیلی اذیتش کردم ستاره .. من اونو کشتمش . من خودمو نمی بخشم . منم می خوام با اون بمیرم . منم می خوام بمیرم .. من گناهکارم .. اون وقتی که به من نیاز داشت تنهاش گذاشتم . اونو به حال خودش گذاشتم . گذاشتم در مورد من فکرای بد بکنه . آزارش دادم . به اعصابش .. به رگهای خونیش فشار آوردم .. اونو داغونش کردم . کنار فرهاد عکس مینداختم . به همه گفتم با هاش از دواج کردم ..من اونو کشتم . خدا ازم نگذره . من بالاخره کار خودمو کردم . ستاره من تو رو هم کشتم . تو واسش خیلی زحمت کشیدی . حالا اون با آرامش می میره تو دوبار اونو از مرگ نجات دادی .. یه بار اونو از آب گرفتیش .. یه بار هم ما رو به هم رسوندی ..ولی این سومیش دیگه نشد . خیلی دوستش داری ؟ اگه من نبودم می تونستی با هاش ازدواج کنی ..
-نه فروزان اون بهم گفت با این که می دونم فروزان دیگه مال من نمیشه ولی نمی تونم تا آخر عمرم به زن دیگه ای دست بزنم ...البته اون ازت اسم نبرد . به این صورت هم نگفت . گاه توی حرفاش می گفت که یکی رو دوست داشته .. اون رفته ..ولی تا آخر عمرش عشق دیگه ای رو وارد زندگیش نمی کنه . البته طوری هم حرف می زد که من گاه جدی می گرفتم گاه شوخی ..
فروزان : خدایا چرا من نمی میرم . چرا من جای اون نمی میرم . من پژمرده اش کردم . من پر پرش کردم . من مستحق مرگم .. خدایا من نمی خوام زنده بمونم . من می خوام زود تر از اون بمیرم .. فرزانه قلب فر هوشو ماساژمی داد . مادر نازش می داد .. پدرش به آرومی گریه می کرد .. و من با چشمانی پر از اشک فروزانو دلداری می دادم . از کشیدن موهاش و چنگ اندازی به صورتش خسته نشده بود .
-می خواستم ازش انتقام بگیرم ..
-ولی دوستش داشتی .. حسود بودی .
فروزان : آره به تو حسادت می کردم . نمی خواستم فکر کنم که اون می تونه یکی دیگه رو دوست داشته باشه . بازم می خواستم که به من اهمیت بده .. اون چقدر مهربون بود و من نمی دونستم . حالا جواب پسرمو چی بدم . بگم باباشو کشتم ؟ بگم نابودش کردم ؟ بگم اونو از عشقم محرومش کردم ؟ بگم اون قدر دل مهربونشو به درد آوردم که خونش جوابش کرد ؟ خون عشقمو در وجودش تباه کردم ؟ من بهش سر طان دادم ..من کشتمش ...
و حالا صدای شیون فروزان اون فضا رو گرفته بود ... فر هوش شده بود یک چوب خشک ..
-فرزانه قلبش می زنه ؟ ..
فرزانه : چیه ستاره . منتظری بمیره ؟ منتظر مر گشی ؟ بس کن دیگه ... بس کن ... حالا منم دارم بی داداش میشم . منم دیگه هیشکی رو ندارم که واسه من غیرت بازی در بیاره ... که راه بیفته و تعقیبم کنه ببینه پسری بهم متلک نگه ... چه کاراش خنده دار بود ...میومد و با دوستام گرم می گرفت ...
عزیز : پس کن فرزانه ..چی داری میگی .. زنش این جا نشسته ..
فرزانه : خب بشینه . .. اون فقط تازه اومده تو زندگیش .. مگه غیر از اینه فروزان .. چرا آخه .. چرا این قدر اذیتش کردی ؟ چه طور دلت اومد ؟ چه طور ...
-فرزانه بس کن . چرا رو زخمش نمک می پاشی . اون که خودش اعتراف کرده ..ولی اینا دلیل نمیشه . شاید بدنش این آمادگی رو داشته . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر