عزیز : آره الان وقت دعاست .. نزدیک سحره ...
فر هوش : چه خبره ..من گیج گیجم ... من گشنمه ... این جا چیزی واسه خوردن پیدا میشه ؟ چیزی هست که من بخورم ؟ یه چیزی بدین من بخورم ...
فروزان : من الان میرم سوپتو گرم می کنم ..
فر هوش : حالم به هم خورده از بس سوپ خوردم . یه غذای بهترمی خوام ..
دکتر با تعجب نگاش می کرد ... چشای امیر حسینو در اون فضای نیمه تاریک و روشن به خوبی نمی دیدم . ولی حس کردم که اونم متاثر شده ... چون نمی تونست درست حرف بزنه ... هر چند فر هوش همون حالتو داشت .. همون تیپ و همون لاغری رو ... معجزه خدا و رحمت و عنایت اون اومده بود کمکش .. ولی این طور نبود که در جا اونو بر گردونه سر جای اولش . هنوز هیچی نمی شد گفت . باید اونو برای معاینه می بردیم بیمارستان تا علم و دانش پزشکی بفهمه و متوجه شه که خداوند کدوم قسمت از بدن فر هوش رو دستکاری کرده ... دانشی که فقط بیننده بوده و تا فر مان پروردگار و این عقل و اندیشه بر تر نباشه کاره ای نیست ... فروزان رفت طرف ساختمون .. دکتر هم به سمت اون رفت ...
امیرحسین : ببخشید خانوم الان جز سوپ اونم به مقدار کم چیزی بهش نمیدین . بذار این احساس گرسنگی درش بمونه . به بدنش فشار نیارین ..
فروزان : یعنی باید باور کنم ؟ یعنی درسته ؟
به طرف دکتر رفت تا دستشو ببوسه ...
امیر حسین : من که کاری نکردم . این راهی بوده برای این که خدا رو صداش کنیم . خداوندی که دنیا رو هستی رو ..هر چی رو که در اون هست آفریده . قشنگی ها رو آفریده .. لحظه هایی رو که ما ازش لذت ببریم .. خودمون و اونو حس کنیم . مثل همین لحظه ... قشنگتر و روشن تر از این لحظه چی می تونست باشه ؟! این خدا بود که کمکون کرد ... ما بنده ها خیلی نمک نشناسیم ... گاه خدای تنها هم احساس تنهایی می کنه ... خدای آفریننده مورچه با شگفتی هاشون .. خدای افریننده فیلها ... خدایی که زمین و آسمونو آفرید .. ستاره ها رو که هنوز هم ندونستیم که این همه ستاره برای چیه ؟ با همه اینا گاه خدا هم احساس تنهایی می کنه .. آدما می خورن و می خوابن و عصیان می کنن . هیشکی صداش در نمیاد .. هیشکی دلش به حال خدا نمی سوزه . گاهی احساس می کنم که اون خیلی تنهاست .. وقتی صداش می کنی وقتی با تمام وجودت میری سمتش . .. با همه دلخوریهایی که داره حست می کنه ... اون می دونه رنج یعنی چه .. دوری یعنی چه ؟! اون می دونه تنهایی یعنی چه ؟! اون صدای همه ما رو می شنوه .. واسه خواستنش نیاز نیست فریاد بزنی یا آروم حرف بزنی .. واسه صدا کردنش می تونی به ستاره ها نگاه کنی .. به خودت نگاه کنی .. قلبتو حس کنی که در هر تپشش زندگی نهفته .. واسه خواستنش می تونی سکوت کنی ..می تونی با قلبت اونو صداش کنی .. می تونی به آسمون نگاه کنی و ازش بخوای که نگات کنه .... وقتی که خیلی ها با هم صداش می کنن و یه چیزی رو می خوان دلش می گیره واسشون غصه می خوره . می دونه بیشتر آدما به وقت نیاز میان سمتش ولی بازم فراموششون نمی کنه . .. من زیاد حرف زدم ... بفرمایید .. اونی که خدا دوستش داره منتظره .. اون منتظره ..
فروزان و امیر حسین از هم فاصله گرفته منم رفتم به مسیری که کسی منو پیدا نکنه . رفتم لا به لای درختانی که می دونستم کسی از اون سمت رد نمیشه ... نمی دونستم فاطمه کوچولو کجاست . همونی که با سر زنش خودش دل خدا رو به رحم آورد .. همون که عرش خدا رو لرزوند ... خدا بیداره .. خدا همه چی رو می دونه . از دلهای ما با خبره . حتی اگه چیزی رو به ما نده به یه صورت دیگه میده . زندگی قشنگه .. و حالا این شب خیلی قشنگه .... یه قسمتش تاریکه .. یه قسمتش زمینو مهتابی کرده ... دریا تاریکه ... امواج تاریکه فقط وقتی که به ساحل می رسند کف سفیدشونو می بینم که چه جوری در شنهای ساحل محو میشن . سر و صدای جمعیتو می شنیدم ... یه عده داشتن قرآن می خوندن ... یه عده داشتن گریه می کردند و ناله ... و از خدای بزرگ طلب عفو و آمرزش داشتند .. و من داشتم به بهترین شب زندگیم فکر می کردم . شبی که دلم نمی خواست صبح شه .. دلم می خواست تا آخر دنیا همین شب باقی بمونه .. این احساس قشنگو واسه همیشه داشته باشم . یه زن با حوصله ای داشت از تمام این صحنه ها فیلم می گرفت .. حالا صدای امواج بیشتر به گوش می رسید . انگار دریا هم خدا رو همین نزدیکی ها دیده بود .. در بهترین شب زندگیم ...... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
فر هوش : چه خبره ..من گیج گیجم ... من گشنمه ... این جا چیزی واسه خوردن پیدا میشه ؟ چیزی هست که من بخورم ؟ یه چیزی بدین من بخورم ...
فروزان : من الان میرم سوپتو گرم می کنم ..
فر هوش : حالم به هم خورده از بس سوپ خوردم . یه غذای بهترمی خوام ..
دکتر با تعجب نگاش می کرد ... چشای امیر حسینو در اون فضای نیمه تاریک و روشن به خوبی نمی دیدم . ولی حس کردم که اونم متاثر شده ... چون نمی تونست درست حرف بزنه ... هر چند فر هوش همون حالتو داشت .. همون تیپ و همون لاغری رو ... معجزه خدا و رحمت و عنایت اون اومده بود کمکش .. ولی این طور نبود که در جا اونو بر گردونه سر جای اولش . هنوز هیچی نمی شد گفت . باید اونو برای معاینه می بردیم بیمارستان تا علم و دانش پزشکی بفهمه و متوجه شه که خداوند کدوم قسمت از بدن فر هوش رو دستکاری کرده ... دانشی که فقط بیننده بوده و تا فر مان پروردگار و این عقل و اندیشه بر تر نباشه کاره ای نیست ... فروزان رفت طرف ساختمون .. دکتر هم به سمت اون رفت ...
امیرحسین : ببخشید خانوم الان جز سوپ اونم به مقدار کم چیزی بهش نمیدین . بذار این احساس گرسنگی درش بمونه . به بدنش فشار نیارین ..
فروزان : یعنی باید باور کنم ؟ یعنی درسته ؟
به طرف دکتر رفت تا دستشو ببوسه ...
امیر حسین : من که کاری نکردم . این راهی بوده برای این که خدا رو صداش کنیم . خداوندی که دنیا رو هستی رو ..هر چی رو که در اون هست آفریده . قشنگی ها رو آفریده .. لحظه هایی رو که ما ازش لذت ببریم .. خودمون و اونو حس کنیم . مثل همین لحظه ... قشنگتر و روشن تر از این لحظه چی می تونست باشه ؟! این خدا بود که کمکون کرد ... ما بنده ها خیلی نمک نشناسیم ... گاه خدای تنها هم احساس تنهایی می کنه ... خدای آفریننده مورچه با شگفتی هاشون .. خدای افریننده فیلها ... خدایی که زمین و آسمونو آفرید .. ستاره ها رو که هنوز هم ندونستیم که این همه ستاره برای چیه ؟ با همه اینا گاه خدا هم احساس تنهایی می کنه .. آدما می خورن و می خوابن و عصیان می کنن . هیشکی صداش در نمیاد .. هیشکی دلش به حال خدا نمی سوزه . گاهی احساس می کنم که اون خیلی تنهاست .. وقتی صداش می کنی وقتی با تمام وجودت میری سمتش . .. با همه دلخوریهایی که داره حست می کنه ... اون می دونه رنج یعنی چه .. دوری یعنی چه ؟! اون می دونه تنهایی یعنی چه ؟! اون صدای همه ما رو می شنوه .. واسه خواستنش نیاز نیست فریاد بزنی یا آروم حرف بزنی .. واسه صدا کردنش می تونی به ستاره ها نگاه کنی .. به خودت نگاه کنی .. قلبتو حس کنی که در هر تپشش زندگی نهفته .. واسه خواستنش می تونی سکوت کنی ..می تونی با قلبت اونو صداش کنی .. می تونی به آسمون نگاه کنی و ازش بخوای که نگات کنه .... وقتی که خیلی ها با هم صداش می کنن و یه چیزی رو می خوان دلش می گیره واسشون غصه می خوره . می دونه بیشتر آدما به وقت نیاز میان سمتش ولی بازم فراموششون نمی کنه . .. من زیاد حرف زدم ... بفرمایید .. اونی که خدا دوستش داره منتظره .. اون منتظره ..
فروزان و امیر حسین از هم فاصله گرفته منم رفتم به مسیری که کسی منو پیدا نکنه . رفتم لا به لای درختانی که می دونستم کسی از اون سمت رد نمیشه ... نمی دونستم فاطمه کوچولو کجاست . همونی که با سر زنش خودش دل خدا رو به رحم آورد .. همون که عرش خدا رو لرزوند ... خدا بیداره .. خدا همه چی رو می دونه . از دلهای ما با خبره . حتی اگه چیزی رو به ما نده به یه صورت دیگه میده . زندگی قشنگه .. و حالا این شب خیلی قشنگه .... یه قسمتش تاریکه .. یه قسمتش زمینو مهتابی کرده ... دریا تاریکه ... امواج تاریکه فقط وقتی که به ساحل می رسند کف سفیدشونو می بینم که چه جوری در شنهای ساحل محو میشن . سر و صدای جمعیتو می شنیدم ... یه عده داشتن قرآن می خوندن ... یه عده داشتن گریه می کردند و ناله ... و از خدای بزرگ طلب عفو و آمرزش داشتند .. و من داشتم به بهترین شب زندگیم فکر می کردم . شبی که دلم نمی خواست صبح شه .. دلم می خواست تا آخر دنیا همین شب باقی بمونه .. این احساس قشنگو واسه همیشه داشته باشم . یه زن با حوصله ای داشت از تمام این صحنه ها فیلم می گرفت .. حالا صدای امواج بیشتر به گوش می رسید . انگار دریا هم خدا رو همین نزدیکی ها دیده بود .. در بهترین شب زندگیم ...... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر