نمی دونستیم فردا این موقع چه خبره ؟! آیا حسرت دیروز این موقع رو می خوریم . فر هوش چشاشو بسته بود ... دیگه همه باور کرده بودند . غم و غصه و مرگ را ... از دکتر امیر حسین خواستم که امشبو بیاد و در باغی که رو به دریا بود و در زیر ستارگان شب با ما همراهی کنه ... بهش گفتم نمی خوام این حرفو بر زبون بیارم . ولی این شاید آخرین شانس ما باشه ... امشب شب مرگ یا زندگی فر هوش بود .. هیچ چیز از این نمی گفت که اون به زندگی بر می گرده . اون مثل یک جنازه بود .. هیچ احساسی نداشت . عملا مرده بود ... فقط گاه از حرکاتش می فهمیدیم که یک نفسی می کشه هنوز زنده هست .
اون شب چقدر با این که همه جا آروم بود ولی در اون فضا ما یه جمعیتی بودیم حدود پنجاه نفر .. شاید نصفشون بچه هایی بودند که عاشق فر هوش بودند ... اونا رو هم آوردیم تا دسته جمعی از خداشون بخوان که برای سلامتی عشقم دعا کنه .. ولی بیشتر اونا چیزی از اون دعا و حس اون نمی دونستند . دکتر امیر حسین هم اومده بود ... با این که در چهره اش می شد تاسف رو خوند ولی بازم بهمون امید واری می داد . من و فروزان و فرزانه و پدر و مادر فر هوش دورشو گرفته بودیم .. اون هنوز نفس می کشید .. انگار همه منتظر فاجعه ای بودیم .. اون لحظه ای که دیگه صدای نفسی نیاد .. دنیایی از امید و آرزو ها به باد فنا میره . می دونستم که در اون لحظات فر هوش به هیچی فکر نمی کنه .
فروزان دستاش رو به خدا بود .... مدام از خدا تقاضای بخشش می کرد ..
-خدایا من گناهکارم .. منو ببخش . منو ببخش .. خدایا به خاطر این بچه اونو ببخش .. به خاطر بچه هایی که این جا هستند ... مگه نمی بینی که دسته جمعی اومدیم و ازت می خوایم . مگه بچه ها رو دوست نداری .. مگه خودت نمیگی هر وقت یه چیزی ازت می خوایم بهمون میدی ...
دستا به طرف آسمون دراز بود . یه سکوت عجیبی همه جا حاکم بود . ستاره ها خیلی زیاد شده بودند . به غیر از صدای ما که سکوت شبانه رو می شکست این صدای امواج دریا بود که انگار با هامون همدردی می کرد . با دریا چند صد متری فاصله داشتیم . زیر نور ماه همه جا یه روشنی خاصی داشت . چقدر همه جا زیبا به نظر می رسید .. ولی این زیبایی قربانی می خواست . داشت فر هوش زیبای منو با خودش می برد ..
دیگه هیچی دست خودم نبود .. دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم .. تصور می کردم اون مجلس عزایی رو که باید در سوگ فرهوش اشک بریزم ... بی اختیار فریاد می کشیدم ... نمی دونستم چی دارم میگم .. دیگه اون لحظه هر کی نمی دونست که من عاشق اونم اینو فهمید .. شاید پدر و مادر منم می دونستن .. ولی به روی من نیاورده بودند ...
من باید خدا رو صداش می زدم . اما اون به حرفام توجهی نداشت .. بار ها و بار ها هر کدوم از ما خودمو نو بهش نزدیک می کردیم .. شده بودیم خبر رسان هم ... یکی می گفت نفس می کشه ؟ یکی دیگه می گفت آره تنش گرمه ..
هر لحظه منتظر شیونی بودیم از سوی یکی و بیاد بگه که اون دیگه نفس نمی کشه .. اون دیگه بین ما نیست . چه درد ناکه ! خدایا بگو به من واسه چی مرگ رو آفریدی ! چرا جدایی رو آفریدی ؟! دیگه به این فکر نمی کردم که اون زن داره ... به این فکر نمی کردم که نباید خیلی حرفا رو بزنم ... داشتم داغون می شدم . سرم داشت گیج می رفت . انگار ستاره ها هم مثل فر هوش قشنگ من چشاشو بسته بودند ..
فرزانه : برین کنار این قدر شلوغش نکنین . داداش من هنوز زنده هست . بذارین نفس بکشه .. اون بیدار میشه . به خدا اون بیدار میشه ...
بچه ها کمی ترسیده بودند .. یه سری با کنجکاوی به بدن برروی تشک افتاده فر هوش نگاه می کردند ... فکر نکنم حتی دو دقیقه هم هوش بوده باشه .. کمی با تته پته یه چند کلمه ای گفت و دیگه از حال رفته بود .. یه عده .. چند نفری زیر نور افکن و نور کم در گوشه ای از این باغ نا هموار در حال خوندن قرآن بودند .. انگار آسمون لباس عزاشو پوشیده بود . یک تیرگی خاصی داشت .
-فر هوش بیدار شو .. بهت میگم بیدار شو ... به من بگو آبجی ستاره .. به من بگو خواهرتم .. بگو .. بگو .. به خدا دیگه عصبانی نمیشم .. قول میدم ..تو رو خدا بیدار شو .. تو رو به جون فروزان بیدار شو .. تو رو به جون مامانت .. به جون سپهر کوچولوت .. تو رو به روح داداشم قسم بیدار شو .. خواهش می کنم بیدار شو .. بهم بگو آبجی ستاره .. دیگه دعوات نمی کنم .. اصلا نیا سر کار ..خودم کاراتو انجام میدم .. فروزان بغلم زد ... من و اون با هم گریه می کردیم فرزانه هم اومد پیشمون .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
اون شب چقدر با این که همه جا آروم بود ولی در اون فضا ما یه جمعیتی بودیم حدود پنجاه نفر .. شاید نصفشون بچه هایی بودند که عاشق فر هوش بودند ... اونا رو هم آوردیم تا دسته جمعی از خداشون بخوان که برای سلامتی عشقم دعا کنه .. ولی بیشتر اونا چیزی از اون دعا و حس اون نمی دونستند . دکتر امیر حسین هم اومده بود ... با این که در چهره اش می شد تاسف رو خوند ولی بازم بهمون امید واری می داد . من و فروزان و فرزانه و پدر و مادر فر هوش دورشو گرفته بودیم .. اون هنوز نفس می کشید .. انگار همه منتظر فاجعه ای بودیم .. اون لحظه ای که دیگه صدای نفسی نیاد .. دنیایی از امید و آرزو ها به باد فنا میره . می دونستم که در اون لحظات فر هوش به هیچی فکر نمی کنه .
فروزان دستاش رو به خدا بود .... مدام از خدا تقاضای بخشش می کرد ..
-خدایا من گناهکارم .. منو ببخش . منو ببخش .. خدایا به خاطر این بچه اونو ببخش .. به خاطر بچه هایی که این جا هستند ... مگه نمی بینی که دسته جمعی اومدیم و ازت می خوایم . مگه بچه ها رو دوست نداری .. مگه خودت نمیگی هر وقت یه چیزی ازت می خوایم بهمون میدی ...
دستا به طرف آسمون دراز بود . یه سکوت عجیبی همه جا حاکم بود . ستاره ها خیلی زیاد شده بودند . به غیر از صدای ما که سکوت شبانه رو می شکست این صدای امواج دریا بود که انگار با هامون همدردی می کرد . با دریا چند صد متری فاصله داشتیم . زیر نور ماه همه جا یه روشنی خاصی داشت . چقدر همه جا زیبا به نظر می رسید .. ولی این زیبایی قربانی می خواست . داشت فر هوش زیبای منو با خودش می برد ..
دیگه هیچی دست خودم نبود .. دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم .. تصور می کردم اون مجلس عزایی رو که باید در سوگ فرهوش اشک بریزم ... بی اختیار فریاد می کشیدم ... نمی دونستم چی دارم میگم .. دیگه اون لحظه هر کی نمی دونست که من عاشق اونم اینو فهمید .. شاید پدر و مادر منم می دونستن .. ولی به روی من نیاورده بودند ...
من باید خدا رو صداش می زدم . اما اون به حرفام توجهی نداشت .. بار ها و بار ها هر کدوم از ما خودمو نو بهش نزدیک می کردیم .. شده بودیم خبر رسان هم ... یکی می گفت نفس می کشه ؟ یکی دیگه می گفت آره تنش گرمه ..
هر لحظه منتظر شیونی بودیم از سوی یکی و بیاد بگه که اون دیگه نفس نمی کشه .. اون دیگه بین ما نیست . چه درد ناکه ! خدایا بگو به من واسه چی مرگ رو آفریدی ! چرا جدایی رو آفریدی ؟! دیگه به این فکر نمی کردم که اون زن داره ... به این فکر نمی کردم که نباید خیلی حرفا رو بزنم ... داشتم داغون می شدم . سرم داشت گیج می رفت . انگار ستاره ها هم مثل فر هوش قشنگ من چشاشو بسته بودند ..
فرزانه : برین کنار این قدر شلوغش نکنین . داداش من هنوز زنده هست . بذارین نفس بکشه .. اون بیدار میشه . به خدا اون بیدار میشه ...
بچه ها کمی ترسیده بودند .. یه سری با کنجکاوی به بدن برروی تشک افتاده فر هوش نگاه می کردند ... فکر نکنم حتی دو دقیقه هم هوش بوده باشه .. کمی با تته پته یه چند کلمه ای گفت و دیگه از حال رفته بود .. یه عده .. چند نفری زیر نور افکن و نور کم در گوشه ای از این باغ نا هموار در حال خوندن قرآن بودند .. انگار آسمون لباس عزاشو پوشیده بود . یک تیرگی خاصی داشت .
-فر هوش بیدار شو .. بهت میگم بیدار شو ... به من بگو آبجی ستاره .. به من بگو خواهرتم .. بگو .. بگو .. به خدا دیگه عصبانی نمیشم .. قول میدم ..تو رو خدا بیدار شو .. تو رو به جون فروزان بیدار شو .. تو رو به جون مامانت .. به جون سپهر کوچولوت .. تو رو به روح داداشم قسم بیدار شو .. خواهش می کنم بیدار شو .. بهم بگو آبجی ستاره .. دیگه دعوات نمی کنم .. اصلا نیا سر کار ..خودم کاراتو انجام میدم .. فروزان بغلم زد ... من و اون با هم گریه می کردیم فرزانه هم اومد پیشمون .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر