دلم می خواست مدتی رو با خودم خلوت کنم . به جمعیتی نگاه کنم که با شور و نشاط خاصی از این سو به اون سو می ر فتند . از بازیهای مختلف استفاده می کردند . سوار فان فار می شدند و سفینه فضایی . یه عده هم سوار قطار می شدند .. ما هم رفتیم به دیدن یه تئاتر و نمایشنامه ای که بیشتر جوک بازی بود . حالافرصت بیشتری برای فکر کردن داشتم . به چهره آدما نگاه می کردم . از این که من زود تر از اونا می میرم احساس حسادت نمی کردم . چون می دونستم که دیر یا زود همه مون این راه رو طی می کنیم و رد خور نداره . اما دلم خیلی گرفته بود . چون آخرین باری بود که ستاره ها ی این جا رو می دیدم .. در این فضای تئاتری که شاید دیگه فرصتی برای باز گشت به این جا نبود . نگاه می کردم به بچه های کوچولویی که زندگی رو به شکل دیگه ای می دیدن . زندگی با همه یه جور بازی می کنه . حتی به خوشی هاش هم نمیشه دلخوش بود . چه برسه برای من که آهنگ جدایی می نواخت . ماه چه زیبا بود . کاملا گرد بود .. ماه شب چهارده بود . . ستاره ها زیاد مشخص نبودند . شاید به خاطر نور زیادی بود که بر اون جا حاکم بود . حس کردم چشام داره تار میشه . کمی هم خجالت می کشیدم . با این که سرم کلاه گذاشته بودم ولی احساس می کردم که مردم یه جور خاصی نگام می کنن . بی خیالش شدم . شاید اونا با خودشون می گفتن که این مرد در هم شکسته رو چه کار با این زن و بچه . راستش هر کس صورت من و پدرم رو می دید و با هم مقایسه می کرد شاید فکر می کرد که من پدر پدرم هستم . مردم از جوک بازیهای هنر پیشه ها می خندیدند ومن حواسم بود جای دیگه . دلم نمی خواست که دور و بری هام به من نگاه کنن . می خواستم تمرکز داشته باشم . در عالم خودم باشم . به رفتنی ها و اونایی که در این دنیا پایدار نیستند هر قدر هم که از این زندگی یه سهمی بدی بازم حس می کنن که کمه . بازم حرص می زنن بیشتر می خوان . دوست دارن که روزای بیشتری رو زندگی کنن . از زندگی لذت ببرن . در حالی که اگه یک هزار سال هم عمر کنی همراه با لذت و آرامش و خوشی همه اینا رو پشت سر می ذاری . پشت سرت محو میشه ... مهم اینه که پیش رو چی داری . و زمان حال رو چطور می گذرونی . این جاست که عشق به جاودانگی در آدما به وجود میاد . این که کسی دوست نداره بمیره . آدما می خوان همیشه زنده بمونن . و بهترین زندگی رو داشته باشن .
سپهر کوچولو بیدار شده بود . خیلی آروم پیشونی پسرمو بوسیدم . چقدر از بوی بچه خوشم میومد . می خواستم با خودم بجنگم و به چیزای منفی فکر نکنم . می خواستم فقط مثبت نگر باشم . ولی نمی تونستم .. یادم میاد یه ماه پیش , قبل از خود کشی به یک ماه بعدش که حالا باشه فکر می کردم . این که در چه دنیایی هستم . برزخ و تاریکی های اون به چه صورته ! اما قسمت این بود که زنده بمونم و به خیلی چیزا برسم که تصورشو نمی کردم . آره خدا منو نجات داده . همین که نذاشت خود کشی کنم و منو به پسر و عشقم رسوند و آبروی منو محفوظ نگه داشت من دیگه چه توقعی می تونم از اون داشته باشم ؟! شاید به خاطر همین چیزاست که امام رضا دعا های ما رو قبول نکرده ..خواسته ما رو به گوش خدا نرسونده . شاید مصلحت این باشه که بمیرم .. پدر و مادر و فرزانه و فروزان داشتن می خندیدن ... منم برای این که همگام با اونا باشم لبخند های زورکی می زدم . در حالی که اصلا نمی دونستم موضوع نمایشنامه چیه .. نمی تونستم چیزی بخورم جز سوپ و آب اونو . معده ام تنبل شده بود و تقریبا خیلی از اعضای بدنم کارشو به درستی انجام نمی داد . حتی دکتر بهم گفت که اگه شرایط به همین صورت باشه احتمال این که تا مدتی دیگه کلیه هامو از دست بدم خیلی زیاده . دیگه شنیدن این خبر ها واسه من همچین ترسناک نبود . من دیگه عادت کرده بودم به این که هر روز یه جای بدنم در گیر شه . به درک .. چشام که تار شده بود .. دندونام که یکی یکی می ریخت و یا روکش می کردم یا می کاشتم .. موی سرم که همه ریخته بود ... قسمتهایی از بدنم در اثر مصرف دارو و قرص زیاد و درست کار نکردن کلیه دچار رسوب شده بود .. یه رسوبات سنگی که بهش می گفتن رسوبات کلسیم .. نمی تونستم خوب بشینم و دراز بکشم .. بینی قلمی من شده بود استخونی و عقابی . گونه هام گود افتاده بود . شده بودم اسکلت .. وزنم زیر چهل کیلو و حدود سی و پنج بود ... همه اینا نشون می داد که باید بار سفر رو بست و من خیلی سبکبال در حال رفتن بودم . ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
سپهر کوچولو بیدار شده بود . خیلی آروم پیشونی پسرمو بوسیدم . چقدر از بوی بچه خوشم میومد . می خواستم با خودم بجنگم و به چیزای منفی فکر نکنم . می خواستم فقط مثبت نگر باشم . ولی نمی تونستم .. یادم میاد یه ماه پیش , قبل از خود کشی به یک ماه بعدش که حالا باشه فکر می کردم . این که در چه دنیایی هستم . برزخ و تاریکی های اون به چه صورته ! اما قسمت این بود که زنده بمونم و به خیلی چیزا برسم که تصورشو نمی کردم . آره خدا منو نجات داده . همین که نذاشت خود کشی کنم و منو به پسر و عشقم رسوند و آبروی منو محفوظ نگه داشت من دیگه چه توقعی می تونم از اون داشته باشم ؟! شاید به خاطر همین چیزاست که امام رضا دعا های ما رو قبول نکرده ..خواسته ما رو به گوش خدا نرسونده . شاید مصلحت این باشه که بمیرم .. پدر و مادر و فرزانه و فروزان داشتن می خندیدن ... منم برای این که همگام با اونا باشم لبخند های زورکی می زدم . در حالی که اصلا نمی دونستم موضوع نمایشنامه چیه .. نمی تونستم چیزی بخورم جز سوپ و آب اونو . معده ام تنبل شده بود و تقریبا خیلی از اعضای بدنم کارشو به درستی انجام نمی داد . حتی دکتر بهم گفت که اگه شرایط به همین صورت باشه احتمال این که تا مدتی دیگه کلیه هامو از دست بدم خیلی زیاده . دیگه شنیدن این خبر ها واسه من همچین ترسناک نبود . من دیگه عادت کرده بودم به این که هر روز یه جای بدنم در گیر شه . به درک .. چشام که تار شده بود .. دندونام که یکی یکی می ریخت و یا روکش می کردم یا می کاشتم .. موی سرم که همه ریخته بود ... قسمتهایی از بدنم در اثر مصرف دارو و قرص زیاد و درست کار نکردن کلیه دچار رسوب شده بود .. یه رسوبات سنگی که بهش می گفتن رسوبات کلسیم .. نمی تونستم خوب بشینم و دراز بکشم .. بینی قلمی من شده بود استخونی و عقابی . گونه هام گود افتاده بود . شده بودم اسکلت .. وزنم زیر چهل کیلو و حدود سی و پنج بود ... همه اینا نشون می داد که باید بار سفر رو بست و من خیلی سبکبال در حال رفتن بودم . ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر