فروزان : نمی دونم چرا اخلاقت عوض شده . فکر می کنم باعثش ستاره باشه . آره ؟ همین طوره ؟ اگه این طوره منم بیام شرکت و بچه رو صبحها بسپرم دست یکی . حداقل یک نصفه روز پپیش تو باشم .
-نه عزیزم . من نمی خوام کوچولوی من که حالا بیش از هر وقت دیگه ای به مادر نیاز داره ازش دور بمونه . چیه می ترسی ستاره منو از راه به در کنه ؟
فروزان : نه اصلا این طور نیست .. من خودم می دونم با کی از دواج کردم . عاشق کی شدم . تو در بد ترین شرایط زندگیت به من پشت نکردی ..
-می دونی چیه .. باور کردن این همه سعادت خیلی سخته . ولی این همه خوشبختی جای شکر داره . آخه اگه به وجود خودمون فکر کنیم می بینیم ما در واقع یه وجود اضافه ای هستیم در این دنیا .. همه ما .. همه آ دما .. همه موجودات یه وجود اضافه ایم . وجودی که احساس من بودن رو داره . می تونه لذت ببره , می تونه عاشق شه .. می تونه به هیجان بیاد .. می تونه قشنگی های زندگی رو ببینه ..می تونه سر عشقشو بذاره رو سینه اش .. مثل حالا که من دارم با موهای قشنگت بازی می کنم .. کاش ستاره هم می تونست خوشحال باشه ...
فروزان : ستاره خوشحاله . اون خیلی خوشحاله . نگاه نکن اندوه ستاره رو . هر کسی خوشحالی خودشو یه جوری نشون میده . با یه چیزی احساس لذت می کنه . یکی با فریاد یکی با سکوت .. یکی با عشق و هوس .. یکی با رویا هایی که انگار تمام زندگیشه . اگه بدونی اون شب که مرده بودی اون چیکارا که نمی کرد ! انگار که دوست داشت بمیره .. منم فکر می کردم که برای همیشه تو رو از دست دادم . اون لحظه می خواستم خودمو بکشم . انگار همه چی در من مرده بود . حتی سپهر کوچولو رو هم فراموش کرده بودم .. ولی اون بازم ته دلش یه کورسوی امیدی بود . اون هنوز باور نداشت رفتن تو رو , هنوز باور نداشت که دیگه تو رو نمی بینه . مگه ازت چی می خواست .. اون فقط می خواست صدای نفسهای تو رو حس کنه . نمی تونست اون قدر بهت نزدیک باشه که صداشو بشنوه . می خواست لبخند تو رو ببینه . می خواست خوشبختی تو رو ببینه ..
یه نگاهی به اطرافم انداختم . همه جا آروم بود .. لبامو رو لبای عشقم گذاشتم .. خیلی آروم بهش گفتم .. حالا میای به خودمون فکر کنیم ؟-من که همیشه به تو فکر می کنم . این جایی که ما در آغوش همیم همون جاییه که تو رفتی به آسمون و بر گشتی . خدا دلش واسه مون سوخت .
-بس کن فروزان .. حالا دیگه وقتشه که از این لحظه ها استفاده کنیم . شاید این فرود گاه لحظه ای دیگه شاهد پروازی دیگه باشه . هیشکی واسه رفتن بلیط نمی گیره . کسی نمی دونه ساعت پروازو .. کسی نمی دونه مقصدکجاست ..
فروزان : من می دونم فرود گاه کجاست .. مقصد کجاست ..
-بگو عزیزم ..
منو محکم در آغوش کشید . لبهای ما طوری به هم چسبیدند که دیگه نمی شد حرفی زد .. چشامونو بسته بودیم . فقط به خودمون فکر می کردیم . هر دومون حس یک پروازو داشتیم . پروازی که می دونستیم بر گشتی داره . پروازی همراه با عشق . لبهای فروزان رو به طراوت تمام گلهای تازه دنیا احساسش می کردم . چون نمی تونستم حس کنم اندازه این لذتو . هیچ لحظه ای به شیرینی لحظه هایی نیست که رویا و واقعیت رو با هم در آغوش بکشی . حس می کردم خدا گناهانمو بخشیده . حس می کردم که حالا دیگه می تونم به آینده امید وار باشم . آینده ای که تا می تونم به فرشته کوچولوهایی که از نعمت داشتن پدر و مادر محرومند و یک سر پناه مناسبی ندارند کمک کنم . به آدمایی که نیاز دارن .. و نیازشون به خداست .. و خدایی که منو بخشیده تا همراهش باشم . اون منو از اون بالا بالا ها آورد به یه نقطه پایین تا احساس سر بلندی کنم . لبان داغ فروزان به آرومی روی لبهام حرکت می کرد .. نسیم ملایمی موهای قشنگشو رو صورتم می پا شوند .. نمی دونم و نفهمیدم دست نسیم بود یا دستای خودمون که نیمه برهنه مون کرد ..
-سردته فروزان ؟
-آخخخخخخخ پس تو چیکاره ای .. واسه تو می ترسم ..
-واسه من ؟ پس تو چیکاره ای ؟
هر دو در تب عشق و هوس می سوختیم .. تمام غمها و اندوه رو به آسمون و ستاره هاش سپردیم . همه چی رو فراموش کردیم . فقط به خودمون فکر می کردیم . به عشقبازی زیبا . حالا می تونستم خیلی بهتر از آخرین باری که باهاش سکس کردم قدرتمو نشون بدم . حس می کردم خیلی بهتر شدم .. حس می کردم اعتماد به نفس و بیش از نیمی از توانم بر گشته .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
-نه عزیزم . من نمی خوام کوچولوی من که حالا بیش از هر وقت دیگه ای به مادر نیاز داره ازش دور بمونه . چیه می ترسی ستاره منو از راه به در کنه ؟
فروزان : نه اصلا این طور نیست .. من خودم می دونم با کی از دواج کردم . عاشق کی شدم . تو در بد ترین شرایط زندگیت به من پشت نکردی ..
-می دونی چیه .. باور کردن این همه سعادت خیلی سخته . ولی این همه خوشبختی جای شکر داره . آخه اگه به وجود خودمون فکر کنیم می بینیم ما در واقع یه وجود اضافه ای هستیم در این دنیا .. همه ما .. همه آ دما .. همه موجودات یه وجود اضافه ایم . وجودی که احساس من بودن رو داره . می تونه لذت ببره , می تونه عاشق شه .. می تونه به هیجان بیاد .. می تونه قشنگی های زندگی رو ببینه ..می تونه سر عشقشو بذاره رو سینه اش .. مثل حالا که من دارم با موهای قشنگت بازی می کنم .. کاش ستاره هم می تونست خوشحال باشه ...
فروزان : ستاره خوشحاله . اون خیلی خوشحاله . نگاه نکن اندوه ستاره رو . هر کسی خوشحالی خودشو یه جوری نشون میده . با یه چیزی احساس لذت می کنه . یکی با فریاد یکی با سکوت .. یکی با عشق و هوس .. یکی با رویا هایی که انگار تمام زندگیشه . اگه بدونی اون شب که مرده بودی اون چیکارا که نمی کرد ! انگار که دوست داشت بمیره .. منم فکر می کردم که برای همیشه تو رو از دست دادم . اون لحظه می خواستم خودمو بکشم . انگار همه چی در من مرده بود . حتی سپهر کوچولو رو هم فراموش کرده بودم .. ولی اون بازم ته دلش یه کورسوی امیدی بود . اون هنوز باور نداشت رفتن تو رو , هنوز باور نداشت که دیگه تو رو نمی بینه . مگه ازت چی می خواست .. اون فقط می خواست صدای نفسهای تو رو حس کنه . نمی تونست اون قدر بهت نزدیک باشه که صداشو بشنوه . می خواست لبخند تو رو ببینه . می خواست خوشبختی تو رو ببینه ..
یه نگاهی به اطرافم انداختم . همه جا آروم بود .. لبامو رو لبای عشقم گذاشتم .. خیلی آروم بهش گفتم .. حالا میای به خودمون فکر کنیم ؟-من که همیشه به تو فکر می کنم . این جایی که ما در آغوش همیم همون جاییه که تو رفتی به آسمون و بر گشتی . خدا دلش واسه مون سوخت .
-بس کن فروزان .. حالا دیگه وقتشه که از این لحظه ها استفاده کنیم . شاید این فرود گاه لحظه ای دیگه شاهد پروازی دیگه باشه . هیشکی واسه رفتن بلیط نمی گیره . کسی نمی دونه ساعت پروازو .. کسی نمی دونه مقصدکجاست ..
فروزان : من می دونم فرود گاه کجاست .. مقصد کجاست ..
-بگو عزیزم ..
منو محکم در آغوش کشید . لبهای ما طوری به هم چسبیدند که دیگه نمی شد حرفی زد .. چشامونو بسته بودیم . فقط به خودمون فکر می کردیم . هر دومون حس یک پروازو داشتیم . پروازی که می دونستیم بر گشتی داره . پروازی همراه با عشق . لبهای فروزان رو به طراوت تمام گلهای تازه دنیا احساسش می کردم . چون نمی تونستم حس کنم اندازه این لذتو . هیچ لحظه ای به شیرینی لحظه هایی نیست که رویا و واقعیت رو با هم در آغوش بکشی . حس می کردم خدا گناهانمو بخشیده . حس می کردم که حالا دیگه می تونم به آینده امید وار باشم . آینده ای که تا می تونم به فرشته کوچولوهایی که از نعمت داشتن پدر و مادر محرومند و یک سر پناه مناسبی ندارند کمک کنم . به آدمایی که نیاز دارن .. و نیازشون به خداست .. و خدایی که منو بخشیده تا همراهش باشم . اون منو از اون بالا بالا ها آورد به یه نقطه پایین تا احساس سر بلندی کنم . لبان داغ فروزان به آرومی روی لبهام حرکت می کرد .. نسیم ملایمی موهای قشنگشو رو صورتم می پا شوند .. نمی دونم و نفهمیدم دست نسیم بود یا دستای خودمون که نیمه برهنه مون کرد ..
-سردته فروزان ؟
-آخخخخخخخ پس تو چیکاره ای .. واسه تو می ترسم ..
-واسه من ؟ پس تو چیکاره ای ؟
هر دو در تب عشق و هوس می سوختیم .. تمام غمها و اندوه رو به آسمون و ستاره هاش سپردیم . همه چی رو فراموش کردیم . فقط به خودمون فکر می کردیم . به عشقبازی زیبا . حالا می تونستم خیلی بهتر از آخرین باری که باهاش سکس کردم قدرتمو نشون بدم . حس می کردم خیلی بهتر شدم .. حس می کردم اعتماد به نفس و بیش از نیمی از توانم بر گشته .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر