ترس برم داشته بودم . نمی دونستم اونا کی هستند . باید زود تر خودمو به یک تاکسی تلفنی می رسوندم و از اون فضا دور می شدم . من تا حالا به خیلی ها کون داده بودم .. شاید قیافه بعضی ها شونو به خاطر نیارم . با این که اهل ترس و این بر نامه ها نبودم از لات بازی و طرز حرف زدن اونا خوشم نیومد و ترسیدم .. سرعتمو زیاد تر کردم -مسعود جون یعنی امروز آقا مراد ما با این کون صفا می کنه ؟
-داش محمود هر سه تا مون صفا می کنیم ..
این راه عجب طولانی شده بود یه کوچه دراز بود شاید سیصد چهار صد متر با جاده فاصله داست . من لعنتی چرا از این راه اومده بودم . چه می دونستم که گیر این نسناس ها میفتم . اونا می خواستند با من چیکار کنن . اگه منو بکشن چی ؟ اگرم می خواستم جیغ بکشم می ترسیدم رسوایی شه و یه جورایی سیاوش متوجه شه هر چند از خونه دور شده بودم ...
ظاهرا مراد خان هم به حرف اومده بود ..
-بچه ها مطمئن هستین که این آتی کونیه ؟ چون این جوری که معلومه اصلا هیچ عکس العملی نشون نمیده .
-این از ناز کردناشه .. من این کونو خوب می شناسم .. هر چی مانتو هم داشته باشه اون بر جستگی و قمبلش میون یه میلیون کون داد می زنه که مال آتی کونیه .. اصل اصله ..
صدای دویدن یکی رو شنیدم ... ترس بر من چیره شده بود ولی هر لحظه حس می کردم که می خوان به من حمله کنن . سرعتمو زیاد کردم . انگار یکی از اونا کم شده بود . فکر کنم مسعود غیبش زده بود . چون مراد و محمود همدیگه رو صدا می زدن . می خواستم بیام از وسط کوچه رد شم ولی اونا طوری در راستای من حرکت می کردند که مجبور بودم کنار دیوار حرکت کنم .. یکی دو تا دوچرخه سوار رد شدن .. من دو دل بودم که فریاد بزنم یا نه ... یه لحظه متوجه شدم که یکی دست منو کشیده ..احتمالا اون باید مسعود بوده باشه که خودشو از یکی از این بیراهه ها رسونده به این خونه ای که حالا در اختیارشون بود .. تا رفتم جیغ بکشم دستشو گذاشت جلو دهنم ..من می تونستم با چند ضربه و یکی دو فن معمولی کاراته حالشونو بگیرم ولی اونا سه نفر بودند و اگه چاقویی هم همراهشون می بود دیگه کاری از دستم بر نمیومد و نمی دونستم که باید چیکار کنم . مراد و محمد هم دو تایی شون فوری اومدن داخل و درو بستند ..
مسعود : خانومی ما کاری باهات نداریم .. ما با کونت کار داریم . مارو می شناسی .. منو بردن به داخل ساختمون .. زیر بنای اون خونه ویلایی زیاد بود . یه جایی پله می خورد که می رفت به سمت پایین یه حالت زیر زمین داشت ولی خیلی شیک درست شده بود ... حرص می خوردم چه جور .. نمی تونستم تلاشی برای نجات خودم بکنم . از این که بخوام خودمو در اختیار اونا هم قرار بدم عذاب وجدان داشتم . نمی خواستم به سیاوش خیانت کرده باشم ولی وقتی به این فکر می کردم که اون و مونا اومدن به مهمونی حرصم می گرفت هر چند که من خودم مقصربودم .
مراد : ظاهرا این جا جای خیلی عالیه ..هر چقدر هم دوست داری می تونی فریاد بزنی صدا بیرون نمیره . من تا حالا افتخار آشنایی با شما رو نداشتم ..
محمود : طفلک من و مسعود رو هم نمی شناسه ...
مسعود : اون ممکنه خیلی از اونایی رو که کیرشونو فرو کردن توی کونش نشناسه . اصلا قیافه شونو ندیده باشه کون داده باشه . میگن حسش خیلی قویه .. اگه یه کیری برای دو مین بار بره توی کونش متوجه میشه که مال کیه . اون اگه در مسابقه کونی های جهان شرکت کنه حتما اول میشه .
هر سه تا پسر از اون هیکلی های ورزیده بودن . محمود و مسعود دو نفری یکصدا شدند که مراد شروع کنه ..
مسعود : آقا مراد ما یه بار فیضشو بردیم . حالا شما بفر ما دست برسون . یعنی کیر برسون .. فکر کنم کونش اون قدر جا داشته باشه که هر کی اونو کرده یه امضایی هم روش زده باشه ..
-آشغالا خد مت همه تون می رسم ..
مراد : خوشگله ما الان به خد متت می رسیم . حالا بعدش شما خدمت برسید ...
-دیوونه ها من شوهر دارم . شما دین و ایمون ندارین ؟
مسعود : می تونی زنگ بزنی از شوهرت اجازه بگیری .
محمود : اگه اجازه نداد چی ؟ اون وقت ما باید چه خاکی توی سرمون بریزیم .
مراد اومد به سمتم .. از پررو بازی اونا خسته شده بودم . راستش دقایقی قبل برای لحظاتی در همون حیاط قصد داشتم که سر و صدا کنم ولی ازآبرو ریزی می ترسیدم از این که ممکنه یه جورایی هو بیفته که من اهل حالم و کون فعالی دارم . مراد دستاشو گذاشته بود رو شلوارم وازپشت می خواست اونو پایین بکشه .. از دستش در رفتم .. محمود و مسعود اومدن سمت من حالا دیگه جیغ می کشیدم ولی فایده ای نداشت .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-داش محمود هر سه تا مون صفا می کنیم ..
این راه عجب طولانی شده بود یه کوچه دراز بود شاید سیصد چهار صد متر با جاده فاصله داست . من لعنتی چرا از این راه اومده بودم . چه می دونستم که گیر این نسناس ها میفتم . اونا می خواستند با من چیکار کنن . اگه منو بکشن چی ؟ اگرم می خواستم جیغ بکشم می ترسیدم رسوایی شه و یه جورایی سیاوش متوجه شه هر چند از خونه دور شده بودم ...
ظاهرا مراد خان هم به حرف اومده بود ..
-بچه ها مطمئن هستین که این آتی کونیه ؟ چون این جوری که معلومه اصلا هیچ عکس العملی نشون نمیده .
-این از ناز کردناشه .. من این کونو خوب می شناسم .. هر چی مانتو هم داشته باشه اون بر جستگی و قمبلش میون یه میلیون کون داد می زنه که مال آتی کونیه .. اصل اصله ..
صدای دویدن یکی رو شنیدم ... ترس بر من چیره شده بود ولی هر لحظه حس می کردم که می خوان به من حمله کنن . سرعتمو زیاد کردم . انگار یکی از اونا کم شده بود . فکر کنم مسعود غیبش زده بود . چون مراد و محمود همدیگه رو صدا می زدن . می خواستم بیام از وسط کوچه رد شم ولی اونا طوری در راستای من حرکت می کردند که مجبور بودم کنار دیوار حرکت کنم .. یکی دو تا دوچرخه سوار رد شدن .. من دو دل بودم که فریاد بزنم یا نه ... یه لحظه متوجه شدم که یکی دست منو کشیده ..احتمالا اون باید مسعود بوده باشه که خودشو از یکی از این بیراهه ها رسونده به این خونه ای که حالا در اختیارشون بود .. تا رفتم جیغ بکشم دستشو گذاشت جلو دهنم ..من می تونستم با چند ضربه و یکی دو فن معمولی کاراته حالشونو بگیرم ولی اونا سه نفر بودند و اگه چاقویی هم همراهشون می بود دیگه کاری از دستم بر نمیومد و نمی دونستم که باید چیکار کنم . مراد و محمد هم دو تایی شون فوری اومدن داخل و درو بستند ..
مسعود : خانومی ما کاری باهات نداریم .. ما با کونت کار داریم . مارو می شناسی .. منو بردن به داخل ساختمون .. زیر بنای اون خونه ویلایی زیاد بود . یه جایی پله می خورد که می رفت به سمت پایین یه حالت زیر زمین داشت ولی خیلی شیک درست شده بود ... حرص می خوردم چه جور .. نمی تونستم تلاشی برای نجات خودم بکنم . از این که بخوام خودمو در اختیار اونا هم قرار بدم عذاب وجدان داشتم . نمی خواستم به سیاوش خیانت کرده باشم ولی وقتی به این فکر می کردم که اون و مونا اومدن به مهمونی حرصم می گرفت هر چند که من خودم مقصربودم .
مراد : ظاهرا این جا جای خیلی عالیه ..هر چقدر هم دوست داری می تونی فریاد بزنی صدا بیرون نمیره . من تا حالا افتخار آشنایی با شما رو نداشتم ..
محمود : طفلک من و مسعود رو هم نمی شناسه ...
مسعود : اون ممکنه خیلی از اونایی رو که کیرشونو فرو کردن توی کونش نشناسه . اصلا قیافه شونو ندیده باشه کون داده باشه . میگن حسش خیلی قویه .. اگه یه کیری برای دو مین بار بره توی کونش متوجه میشه که مال کیه . اون اگه در مسابقه کونی های جهان شرکت کنه حتما اول میشه .
هر سه تا پسر از اون هیکلی های ورزیده بودن . محمود و مسعود دو نفری یکصدا شدند که مراد شروع کنه ..
مسعود : آقا مراد ما یه بار فیضشو بردیم . حالا شما بفر ما دست برسون . یعنی کیر برسون .. فکر کنم کونش اون قدر جا داشته باشه که هر کی اونو کرده یه امضایی هم روش زده باشه ..
-آشغالا خد مت همه تون می رسم ..
مراد : خوشگله ما الان به خد متت می رسیم . حالا بعدش شما خدمت برسید ...
-دیوونه ها من شوهر دارم . شما دین و ایمون ندارین ؟
مسعود : می تونی زنگ بزنی از شوهرت اجازه بگیری .
محمود : اگه اجازه نداد چی ؟ اون وقت ما باید چه خاکی توی سرمون بریزیم .
مراد اومد به سمتم .. از پررو بازی اونا خسته شده بودم . راستش دقایقی قبل برای لحظاتی در همون حیاط قصد داشتم که سر و صدا کنم ولی ازآبرو ریزی می ترسیدم از این که ممکنه یه جورایی هو بیفته که من اهل حالم و کون فعالی دارم . مراد دستاشو گذاشته بود رو شلوارم وازپشت می خواست اونو پایین بکشه .. از دستش در رفتم .. محمود و مسعود اومدن سمت من حالا دیگه جیغ می کشیدم ولی فایده ای نداشت .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر