دلم نمی خواست روشن شدن هوا رو ببینم . این قشنگ ترین و روشن ترین ظلمتی بود که من در تمامی عمرم دیده بودم . این شب آروم می رفت تا جاشو به روز روشن بده . می رفت تا یک بار دیگه به یادم بیاره که اگه خوشبختی نیومده سراغم بغلم نکرده من تونستم بغلش بزنم . اون در کنار من قرار داره . حاضر بودم بمیرم تا اون چشاشو واکنه . تا یک بار دیگه به زندگی سلام بگه هوا رفته رفته رفته روشن و روشن تر می شد . چند تا از بچه ها توی بغل بزرگترا خوابشون برده بود .
فر هوش بیدار شده بود .. انگار می خواست واسه ما قصه بگه .. ظاهرا تازه کاملا هوشیار شده بود .. حالا می دونست جزئیات اون چیزی رو که بر سرمون اومده بود . نگاش می کردم . کمی بهتر به نظر می رسید .. انگار غذا جونی دوباره بهش داده بود فر هوش : راستی راستی من مرده بودم ؟
فروزان : نمی دونم چی بگم .. اگه تو رو ببریمت دکتر همونا یه توجیهی میارن . میگن زندگی در گوشه ای از بدنت قایم شده بود .. یهو خودشو نشون داد . اونا زمانی احساس قدرت می کنن که کاراشون نتیجه بده . دیروز وقتی که از در مان تو نا امید شده بودند و می گفتند تو در فلان ساعات می میری اون وقت بود که یال و کوپالشون ریخته بود .. الان اگه بری پیششون همچین می کنن که انگارا ین اونا و علم پزشکی بود که فر هوشو منو از مرگ نجات داده ..
رو کردم به فروزان و گفتم
-تو الان این جوری پیش فر هوش از مردن حرف می زنی ؟
فرهوش : من خودم از همه خواستم که دیگه چیزی رو از من پنهون نکنن . بدی ما آدما اینه که نمی خوایم واقعیات رو قبول کنیم . مرگ به همون اندازه واقعیت داره که زندگی واقعیت داره . ولی چون کسی از حس بعد از اون چیزی واسمون نگفته .. رو این حسابه که باور کردنش سخته .. اما من امشب احساس می کنم که مرگ رو با چشای خودم دیدم .. حس کردم یه چیزی آرومم کرده .. یه چیزی منو با خودش برده ... انگار دارم پرواز می کنم .. گویی رو فضای همین جا بود ... سر و صدایی می شنیدم عین صدای شما ... ولی به نظرم میومد همه جا آفتابی بود . خورشید رو نمی دیدم ولی همه جا روشن بود . شاید هم مهتاب بود که این قدر زیبا شده بود . نمی دونستم که شاید مرده باشم .. شایدم خوابم برده بود و خواب می دیدم .. صدای فریاد می شنیدم .. صدای ناله هایی که یکی رو فریاد می زدند ولی من بدون توجه به اونا می رفتم و می رفتم . مثل این که اجازه نداشتم وایسم و با آدما حرف بزنم .. اجازه نداشتم که ببینمشون .. انگار که هم من زندانی بودم و هم اونا . من زندانی دنیای جدید خودم بودم و اونا زندانی بدنهاشون بودند که بهشون اجازه نمی داد که وارد دنیای من شن .. حالا اینا رو می فهمم .. راستش احساس ترس نمی کردم . هنوز نرسیده بودم به مرحله ای که به گذشته ها فکر کنم . چقدر همه جا رو نورانی می دیدم . راستش نمی دونستم کجام . شایدم اجازه اینو نداشتم که کنجکاو باشم ... نمی دونم چی شد که بر گشتم به عقب .. به همون جایی که حرکتو شروع کرده بودم . ولی بازم همه جا روشن بود اما به ناگهان همه جا تاریک شد .. ... دیدم که زنی بالدار با چشمانی نگران و گریان که دست کوچولوی بالدار دیگه ای رو گرفته اومد به سمت من ... یک بار دیگه همه جا روشن شد .. اما دیگه آفتابی نبود .. یه چیزی بود شبیه به مهتاب .. شبیه به همین فضایی که درش قرار داریم .. چشای اون زن بالدار برق می زد .. انگار پر از اشک حسرت بود ..حالا که فکرشو می کنم حس می کنم که اونا فرشته هایی بودن از سوی خدا که اومده بودن به سمت من ..نمی دونستم ازم چی می خوان .. اصلا نمی دونستم اونا فرشته ان ..ولی حالا به جرات می تونم بگم که اونا فرشته های خدا بودن .. نمی فهمیدم که فرشته کوچولو چی داره میگه .. دستشو گرفته بود به سمت آسمون .. یه چیزایی رو زمزمه می کرد .. فریاد می زد ... نمی دونم صدای اون بود یا یه صدای دیگه ای که برام زمزمه می کرد .. اقرا باسم ربک الذی خلق .. خلق الانسان من علق ...بخوان به نام پروردگاری که تو را آفرید .. انسان را از خون بسته آفرید ... تمام وجودم می لرزید وقتی که این اولین آیات قرآنی رو می شنیدم .. و بعدش این آیه به گوشم رسید ..بل الله فاعبد وکن من الشاکرین ...بلکه تنها خداوند را عبادت کن و از شکر گزاران باش ...وقتی اینو شنیدم دیگه فرشته ها رو ندیدم .. دیگه آیه ای به گوش نرسید .. فقط همون صدا های در همو می شنیدم . انگار خوابم میومد . دوست داشتم دوباره بخوابم .. دیگه هیچی یادم نمیاد جز چند فریاد .. جز باز هم آیاتی از قرآن که این بار ظاهرا بر زبان آدمای زنده جاری بود ...
حالا هوا خیلی روشن تر شده بود .. به ناگهان فر هوش فریادی کشید که همه مون ترسیدیم .. بی اراده فریاد می زد .خیره به چهره من و فاطمه نگاه می گرد ... نمی دونم داشت به چی فکر می کرد. یهو رفت سمت فاطمه بغلش زد . بعد اومد سمت من تا دستامو ببوسه اما اجازه این کارو بهش ندادم .... همه ترسیدیم که چی شده و اون در میان هق هق شدید می گفت که تو ستاره و تو فاطمه صورتتون صورت همون فرشته ها بوده .. حالا که ماجرا رو تعریف کرده به چهره ما خیره شده بود به یادش اومد .... وقتی اینو گفت همه زدن زیر گریه ... نمی تونستم اون جا وایسم .. ولی فروزان دستمو کشید و بازم بغلم کرد .. و اونم با صدایی بغض آلود بهم گفت که یک انسان پاک از یک فرشته بالاتر و والاتره ...
فرشته کوچولوفاطمه ی خوشگل و ناز بی خبر از همه جا گفت بابا گریه نکن .. گریه نکن .. اون من بودم که صدات می کردم .... بابا دعوام نکن .. من یه دونه آدانس برات کنار گذاشتم .. گم شد .. شاید حمید شکمو بر داشته خورده .. دعوام نمی کنی ؟ آدانسو ندیدی ؟
.. دهنشو باز کرد و آدامس جویده شده رو در آورد و دادش به دست فر هوش .. اینو بذار دهنت فردا یکی نو برات می گیرم .. یه خیلی پول دارم .... دیگه به حمید شکمو نمیدم ..فرهوش آدامس فرشته کوچولو رو گذاشت توی دهنش و یک بار دیگه سر تاپاشو غرق بوسه کرد .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
فر هوش بیدار شده بود .. انگار می خواست واسه ما قصه بگه .. ظاهرا تازه کاملا هوشیار شده بود .. حالا می دونست جزئیات اون چیزی رو که بر سرمون اومده بود . نگاش می کردم . کمی بهتر به نظر می رسید .. انگار غذا جونی دوباره بهش داده بود فر هوش : راستی راستی من مرده بودم ؟
فروزان : نمی دونم چی بگم .. اگه تو رو ببریمت دکتر همونا یه توجیهی میارن . میگن زندگی در گوشه ای از بدنت قایم شده بود .. یهو خودشو نشون داد . اونا زمانی احساس قدرت می کنن که کاراشون نتیجه بده . دیروز وقتی که از در مان تو نا امید شده بودند و می گفتند تو در فلان ساعات می میری اون وقت بود که یال و کوپالشون ریخته بود .. الان اگه بری پیششون همچین می کنن که انگارا ین اونا و علم پزشکی بود که فر هوشو منو از مرگ نجات داده ..
رو کردم به فروزان و گفتم
-تو الان این جوری پیش فر هوش از مردن حرف می زنی ؟
فرهوش : من خودم از همه خواستم که دیگه چیزی رو از من پنهون نکنن . بدی ما آدما اینه که نمی خوایم واقعیات رو قبول کنیم . مرگ به همون اندازه واقعیت داره که زندگی واقعیت داره . ولی چون کسی از حس بعد از اون چیزی واسمون نگفته .. رو این حسابه که باور کردنش سخته .. اما من امشب احساس می کنم که مرگ رو با چشای خودم دیدم .. حس کردم یه چیزی آرومم کرده .. یه چیزی منو با خودش برده ... انگار دارم پرواز می کنم .. گویی رو فضای همین جا بود ... سر و صدایی می شنیدم عین صدای شما ... ولی به نظرم میومد همه جا آفتابی بود . خورشید رو نمی دیدم ولی همه جا روشن بود . شاید هم مهتاب بود که این قدر زیبا شده بود . نمی دونستم که شاید مرده باشم .. شایدم خوابم برده بود و خواب می دیدم .. صدای فریاد می شنیدم .. صدای ناله هایی که یکی رو فریاد می زدند ولی من بدون توجه به اونا می رفتم و می رفتم . مثل این که اجازه نداشتم وایسم و با آدما حرف بزنم .. اجازه نداشتم که ببینمشون .. انگار که هم من زندانی بودم و هم اونا . من زندانی دنیای جدید خودم بودم و اونا زندانی بدنهاشون بودند که بهشون اجازه نمی داد که وارد دنیای من شن .. حالا اینا رو می فهمم .. راستش احساس ترس نمی کردم . هنوز نرسیده بودم به مرحله ای که به گذشته ها فکر کنم . چقدر همه جا رو نورانی می دیدم . راستش نمی دونستم کجام . شایدم اجازه اینو نداشتم که کنجکاو باشم ... نمی دونم چی شد که بر گشتم به عقب .. به همون جایی که حرکتو شروع کرده بودم . ولی بازم همه جا روشن بود اما به ناگهان همه جا تاریک شد .. ... دیدم که زنی بالدار با چشمانی نگران و گریان که دست کوچولوی بالدار دیگه ای رو گرفته اومد به سمت من ... یک بار دیگه همه جا روشن شد .. اما دیگه آفتابی نبود .. یه چیزی بود شبیه به مهتاب .. شبیه به همین فضایی که درش قرار داریم .. چشای اون زن بالدار برق می زد .. انگار پر از اشک حسرت بود ..حالا که فکرشو می کنم حس می کنم که اونا فرشته هایی بودن از سوی خدا که اومده بودن به سمت من ..نمی دونستم ازم چی می خوان .. اصلا نمی دونستم اونا فرشته ان ..ولی حالا به جرات می تونم بگم که اونا فرشته های خدا بودن .. نمی فهمیدم که فرشته کوچولو چی داره میگه .. دستشو گرفته بود به سمت آسمون .. یه چیزایی رو زمزمه می کرد .. فریاد می زد ... نمی دونم صدای اون بود یا یه صدای دیگه ای که برام زمزمه می کرد .. اقرا باسم ربک الذی خلق .. خلق الانسان من علق ...بخوان به نام پروردگاری که تو را آفرید .. انسان را از خون بسته آفرید ... تمام وجودم می لرزید وقتی که این اولین آیات قرآنی رو می شنیدم .. و بعدش این آیه به گوشم رسید ..بل الله فاعبد وکن من الشاکرین ...بلکه تنها خداوند را عبادت کن و از شکر گزاران باش ...وقتی اینو شنیدم دیگه فرشته ها رو ندیدم .. دیگه آیه ای به گوش نرسید .. فقط همون صدا های در همو می شنیدم . انگار خوابم میومد . دوست داشتم دوباره بخوابم .. دیگه هیچی یادم نمیاد جز چند فریاد .. جز باز هم آیاتی از قرآن که این بار ظاهرا بر زبان آدمای زنده جاری بود ...
حالا هوا خیلی روشن تر شده بود .. به ناگهان فر هوش فریادی کشید که همه مون ترسیدیم .. بی اراده فریاد می زد .خیره به چهره من و فاطمه نگاه می گرد ... نمی دونم داشت به چی فکر می کرد. یهو رفت سمت فاطمه بغلش زد . بعد اومد سمت من تا دستامو ببوسه اما اجازه این کارو بهش ندادم .... همه ترسیدیم که چی شده و اون در میان هق هق شدید می گفت که تو ستاره و تو فاطمه صورتتون صورت همون فرشته ها بوده .. حالا که ماجرا رو تعریف کرده به چهره ما خیره شده بود به یادش اومد .... وقتی اینو گفت همه زدن زیر گریه ... نمی تونستم اون جا وایسم .. ولی فروزان دستمو کشید و بازم بغلم کرد .. و اونم با صدایی بغض آلود بهم گفت که یک انسان پاک از یک فرشته بالاتر و والاتره ...
فرشته کوچولوفاطمه ی خوشگل و ناز بی خبر از همه جا گفت بابا گریه نکن .. گریه نکن .. اون من بودم که صدات می کردم .... بابا دعوام نکن .. من یه دونه آدانس برات کنار گذاشتم .. گم شد .. شاید حمید شکمو بر داشته خورده .. دعوام نمی کنی ؟ آدانسو ندیدی ؟
.. دهنشو باز کرد و آدامس جویده شده رو در آورد و دادش به دست فر هوش .. اینو بذار دهنت فردا یکی نو برات می گیرم .. یه خیلی پول دارم .... دیگه به حمید شکمو نمیدم ..فرهوش آدامس فرشته کوچولو رو گذاشت توی دهنش و یک بار دیگه سر تاپاشو غرق بوسه کرد .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر