توسکا هم انگار دوست نداشت که برادر شوهرش بره و با دخترای دیگه بپلکه ... ولی پار سا هر جوری بود خودشو از دست دخترا و زنای فامیل خلاص کرد رفت سمت چند تا دختر .. دخترا تا اونو دیدن فوری او نو از چپ و راست سوال پیچ می کردند ... یکی از اونا هم یه مدتی دوست دخترش بود ... پارسا به خودش می گفت بابا بابا کاش این عروسی رو توی تالار می گرفتی .. من اگه الان بخوام با یکی از اینا حال کنم اونو کجا ببرم . حالا دیگه حس می کرد که چهار تا زن و هشت تا چشم اونو می پان . دو تا زن داداش .. و خواهر و مادرش ... آخه به اونا چه ربطی داره که من چیکار می کنم . انگاری که مادر شوهرم باشن .
-دخترا خفه ام کردین .. بذارین برم ..
دخترا داشتن خودشونو می کشتن که به نحوی جلب توجه کنن . ولی پارسا هیشکدوم از اونا رو برای از دواج مناسب نمی دونست . حداقل به این مسئله فکر نمی کرد . عروس خانومو دید که داره میاد سمت اون ... توسکا در همین مدت کوتاه طوری صمیمیت خودشو نشون داده بود که پارسا به خودش اجازه می داد که تا حدود زیادی با هاش احساس صمیمیت کنه ..
توسکا : بیا با هم برقصیم ..
-زن داداش .. تو شوهر نداری ؟ مثلا امروز روز عروسی توئه ..
توسکا : خب باشه . آقا دو ماد اصلا معلوم نیست کجاست . فکر کنم رفته طرف دخترای دیگه .. من چی بگم بهش .
اون حس عجیب و هیجان توسکا بازم اومده بود به سراغش .. از این افکار و احساس خود می ترسید .. اونا از امشب باید در طبقه چهارم این خونه زندگی می کردند . توسکا یه دستشو گذاشت دور کمر پارسا و پارسا هم همین کارو با هاش کرد ... تلکا یه گوشه ای نشسته بود و با چشایی نگرون اونا رو می پائید .. فکر نمی کردم جاری من این قدر پر رو باشه .. کمی نزدیک تر شد ... اون حالا به خوبی متوجه برق چشای توسکا بود که چه جوری با اون نگاهش داره برادر شوهرشو می خوره .. و دستش با چه حرارتی دور کمر پارسا حلقه شده ... کاش منم مثل تو پر رو بودم دختر . ولی نمی ذارم به هدفت برسی ..
پروین : عزیزم تلکا کجایی . درسته که پذیرایی کننده و کار گر زیاد داریم ولی مثلا تو هم صاحب مجلسی ها .. عروس خوشگله من ... ولی به توسکا چیزی نگی ها ..من یه حس دیگه ای به تو ندارم . نمی دونم اونم دختر خوبیه ولی متانت خاصی در تو هست که امید وارم بعدا اونو در توسکا هم بتونم بیشتر ببینم .
تلکا : مامان آقا دوماد کجاست ...
- فکر کنم رفته بالا با مردا مشروب بخوره . من نمی دونم الان چه بر نامه ای راه انداختن این مردا . پیام و پرویز هم نیستن . پارسا هم که این جا همش دور و بر دخترا می پلکه . باز خوبه که توسکا داره با هاش می رقصه تا یه خورده دم دخترای دیگه رو قیچی کنه .. دخترای بدی نیستن . بیشترشونم که فامیل منن . دهن باز کردن تا پسرمو تور کنن . خوشگل نیست که هست .. دانشجو نیست که هست .. خونه از خودش نداره که داره .. کار هم که براش ردیفه .. تازه نه اهل شرابه و نه سیگار و هیچ چیز دیگه .. فقط نمی دونم یه خورده دخترا بهش روی خوش نشون میدن ازشون دوری نمی کنه .
تلکا : خب مامان این خصلت غریزیه دیگه . جوانان در این سن یه شور و حال خاصی دارند ... در همین لحظه پویا اومد پایین ... پارسا خودشو از توسکا دور کرد تا داداش دومادش بره سراغ زنش توسکا یعنی به سراغ عروس خانوم ...
پارسا هم دست تلکا رو گرفت و گفت زن داداش بیا برقصیم دیگه . چرا امشب این قدر گرفته ای .
تلکا حس می کرد که یک رقیب براش پیدا شده . اولش از این که دیگه تنها عروس خونواده نیست کمی حسادت می کرد ولی حالا دیگه اینا واسش مهم نبود . اون همه این چیزا رو در رابطه با پارسا حس می کرد .
-زن داداش خیلی خوشگل شدی ...
تلکا : دخترای دیگه خوشگل نیستن ؟
پارسا : چرا حالا چشای من دوست داره تو رو ببینه ...
تلکا می خواست بگه پس دلت چی ؟ دلت دوست نداره ؟ گونه هاش سرخ شده بود .. قلبش به شدت می تپید .. چرا توسکا می تونه این قدر راحت با پارسا بر خورد کنه ولی اون نمی تونه ؟
وقتی تلکا دست پارسا رو دور کمرش حس می کرد به زور سعی کرد که چشاش بسته نشه .. اون به چهره پارسا و هیکلش خیره شده بود .. لعنت بر شیطون .. نه این نمی تونه یک عشق باشه .. این یک هوسه ..نه .. من نمی تونم . من نمی تونم اهل گناه باشم .. ولی حس می کرد که خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کنه می تونه تسلیم برادر شوهرش پارسا شه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-دخترا خفه ام کردین .. بذارین برم ..
دخترا داشتن خودشونو می کشتن که به نحوی جلب توجه کنن . ولی پارسا هیشکدوم از اونا رو برای از دواج مناسب نمی دونست . حداقل به این مسئله فکر نمی کرد . عروس خانومو دید که داره میاد سمت اون ... توسکا در همین مدت کوتاه طوری صمیمیت خودشو نشون داده بود که پارسا به خودش اجازه می داد که تا حدود زیادی با هاش احساس صمیمیت کنه ..
توسکا : بیا با هم برقصیم ..
-زن داداش .. تو شوهر نداری ؟ مثلا امروز روز عروسی توئه ..
توسکا : خب باشه . آقا دو ماد اصلا معلوم نیست کجاست . فکر کنم رفته طرف دخترای دیگه .. من چی بگم بهش .
اون حس عجیب و هیجان توسکا بازم اومده بود به سراغش .. از این افکار و احساس خود می ترسید .. اونا از امشب باید در طبقه چهارم این خونه زندگی می کردند . توسکا یه دستشو گذاشت دور کمر پارسا و پارسا هم همین کارو با هاش کرد ... تلکا یه گوشه ای نشسته بود و با چشایی نگرون اونا رو می پائید .. فکر نمی کردم جاری من این قدر پر رو باشه .. کمی نزدیک تر شد ... اون حالا به خوبی متوجه برق چشای توسکا بود که چه جوری با اون نگاهش داره برادر شوهرشو می خوره .. و دستش با چه حرارتی دور کمر پارسا حلقه شده ... کاش منم مثل تو پر رو بودم دختر . ولی نمی ذارم به هدفت برسی ..
پروین : عزیزم تلکا کجایی . درسته که پذیرایی کننده و کار گر زیاد داریم ولی مثلا تو هم صاحب مجلسی ها .. عروس خوشگله من ... ولی به توسکا چیزی نگی ها ..من یه حس دیگه ای به تو ندارم . نمی دونم اونم دختر خوبیه ولی متانت خاصی در تو هست که امید وارم بعدا اونو در توسکا هم بتونم بیشتر ببینم .
تلکا : مامان آقا دوماد کجاست ...
- فکر کنم رفته بالا با مردا مشروب بخوره . من نمی دونم الان چه بر نامه ای راه انداختن این مردا . پیام و پرویز هم نیستن . پارسا هم که این جا همش دور و بر دخترا می پلکه . باز خوبه که توسکا داره با هاش می رقصه تا یه خورده دم دخترای دیگه رو قیچی کنه .. دخترای بدی نیستن . بیشترشونم که فامیل منن . دهن باز کردن تا پسرمو تور کنن . خوشگل نیست که هست .. دانشجو نیست که هست .. خونه از خودش نداره که داره .. کار هم که براش ردیفه .. تازه نه اهل شرابه و نه سیگار و هیچ چیز دیگه .. فقط نمی دونم یه خورده دخترا بهش روی خوش نشون میدن ازشون دوری نمی کنه .
تلکا : خب مامان این خصلت غریزیه دیگه . جوانان در این سن یه شور و حال خاصی دارند ... در همین لحظه پویا اومد پایین ... پارسا خودشو از توسکا دور کرد تا داداش دومادش بره سراغ زنش توسکا یعنی به سراغ عروس خانوم ...
پارسا هم دست تلکا رو گرفت و گفت زن داداش بیا برقصیم دیگه . چرا امشب این قدر گرفته ای .
تلکا حس می کرد که یک رقیب براش پیدا شده . اولش از این که دیگه تنها عروس خونواده نیست کمی حسادت می کرد ولی حالا دیگه اینا واسش مهم نبود . اون همه این چیزا رو در رابطه با پارسا حس می کرد .
-زن داداش خیلی خوشگل شدی ...
تلکا : دخترای دیگه خوشگل نیستن ؟
پارسا : چرا حالا چشای من دوست داره تو رو ببینه ...
تلکا می خواست بگه پس دلت چی ؟ دلت دوست نداره ؟ گونه هاش سرخ شده بود .. قلبش به شدت می تپید .. چرا توسکا می تونه این قدر راحت با پارسا بر خورد کنه ولی اون نمی تونه ؟
وقتی تلکا دست پارسا رو دور کمرش حس می کرد به زور سعی کرد که چشاش بسته نشه .. اون به چهره پارسا و هیکلش خیره شده بود .. لعنت بر شیطون .. نه این نمی تونه یک عشق باشه .. این یک هوسه ..نه .. من نمی تونم . من نمی تونم اهل گناه باشم .. ولی حس می کرد که خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کنه می تونه تسلیم برادر شوهرش پارسا شه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر