ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 21

دیگه نستوه نتونست نسیمو به طرف خودش بکشونه . ولی از اون طرف غفور سعی داشت رو نسیم نفوذ پیدا کنه و به اصطلاح از آب گل آلود ماهی بگیره . این که دیگه نسیم با نستوه کاری نداشت خیلی به نفعش تموم شده بود . تا می تونست لاف می زد و از دلاوریها و نجابت خودش می گفت ولی هیچیک از اینا در دختر عاشق تاثیری نداشت . دخترعاشق متنفر .. دختری که حس می کرد قلبشو نمی تونه به کس دیگه ای بده .. عشق شیرینه . آدمو به زندگی امید وار می کنه . همون طوری که لذت بخشه می تونه عذاب آور هم باشه اگه اون روی بد خودشو به آدم نشون بده . وحالا نسیم فقط روی بد اونو می دید . از اون طرف نستوه هم در حال عذاب کشیدن بود . عشقش به شهر و دیار خودش برگشت . نستوه بار دو عذابو به دوش می کشید . سوءتفاهمی که برای نسیم پیش اومده بود و به ناحق فکر می کرد که اون خیانتکاره ودیگه اینکه حس می کرد که اونو واسه همیشه از دست داده . به دخترایی که دور و برش بودند و می خواستند که باهاش دوست شن توجهی نمی کرد . دخترایی که شاید خیلی خوشگل تر از نسیم بودند . دخترای لوند و هوسباز .همون چیزی که تا چند وقت پیش می خواست . حالا اون فقط نسیم خودشو می خواست ولی اون واسه همیشه رفته بود . به تلفنهاش جواب نمی داد . شایدم شماره شو عوض کرده بود . واسش ایمیل می فرستاد می گفت که همه اینا یه اشتباه بوده .. حتی سالی دوسه بار که همو می دیدند بازم تحویلش نمی گرفت . سلامشو جواب نمی داد . نستوه کشیک وای می ایستاد تا سر بزنگاه  عشقشو پای رود خونه و درختا غافلگیر کنه ولی نسیم زرنگ تر از این حرفا بود . دم به تله نمی داد . دل هردوی اونا پراز آشوب بود . قلب یکی از عشق می تپید و دیگری از عشق و نفرت . نسیم سعی می کرد نگاش تو نگاه نستوه نیفته تا دلش و بدنش نلرزه . تا رنگش نپره . مدام اون صحنه ای رو که نیاز نیمه لخت افتاده بود رو نستوه رو مجسم می کرد و عذاب می کشید . کاش همه اینا یه خواب بوده باشه .. آشغال میگه من نمی خواستم .. حتما دختره داشته بهش تجاوز می کرده .. داشته بچه گول می زده .. نسیم احمق ساده . واسه چی عاشق یه پسری شدی که از خودت خوشگل تره اون که عاطفه نداره . رحم تو وجودش نیست . گاه از پنجره اتاقش نستوه رو با چشای خودش تعقیب می کرد . دلش واسش تنگ شده بود . واسه این که صورت قشنگشو ببینه ولی نمی تونست اونو ببخشه . می دونست و احساس می کرد که بازم بهش خیانت می کنه . اون سوگند خورده بود . ولی سوگند نخورده بود که پنهونی اونو نبینه .. هنوز دلش پربود و در خلوت خودش اشک می ریخت . یه بار نستوه سرش به سمت پنجره اتاق نسیم بر گشت و دختر فوری جاشو عوض کرد . نستوه که متوجه این حرکتش شده بود یه خورده آروم گرفت .. هنوز دوستم داره ؟/؟ یعنی برمی گرده ؟/؟ سعی می کنم درسامو بخونم . دانشگاه قبول شم و نرم سربازی . اون وقت میام خواستگاریش .. خیلی زوده ولی من دوستش دارم . نمی خوام از دستش بدم . باید بهش ثابت کنم که عاشقشم و بهش خیانت نکردم . از وقتی که باهاش دوست شدم با هیشکی دیگه نبودم . نیاز خودش نیاز داشته پریده رو من . من گناهی نداشتم . غفور گاهی وقتا تلفنی با نسیم صحبت می کرد . دختر فقط شنونده بود و انگاری نیاز داشت که اسم عشقشو بشنوه . بشنوه که یکی از محبوبش واسش صحبت می کنه .. غفور همش از نستوه بد می گفت و از خودش تعریف می کرد . وقتی هم که خونواده عماد خان در تابستون بعدش رفتند لواسان و طبق معمول هنوز این دو عاشق با هم قهر بودند غفور از این موقعیت استفاده کرده و خودشو روز به روز به این دختر نزدیک تر می کرد . نسیم نمی دونست واقعا چرا با این پسره قدم می زنه . شاید می خواست بوی نستوه رو احساس کنه . شایدم می خواست حسادت اونو تحریک کنه . نستوه همه اینا رو می دید و عذاب می کشید .... -غفور تو با عشق من چیکار داری .. -نستوه ناراحت نباش من دارم مخشو کار می گیرم ببینم می تونم کاری کنم که باهات آشتی کنه یا نه . خیلی برات ناراحتم . رفاقت به درد همین روزا می خوره . می خوام بهت نشون بدم که غفور از اون آدمای بامرامه . -تو اون اول که دیدیش اونو واسه خودت می خواستی -ولی الان فرق می کنه برادری چیز دیگه ایه -دستت درد نکنه . فدای معرفتت داداش . این یه کارو برام انجام بده . من دارم دیوونه میشم . یه ساله که باهام پیچیده . من نمی تونم فراموشش کنم -حق داری تو این دوره زمونه ای که عشق ارزش یه تیکه سنگو هم نداره و همه اونو به بازی می گیرند خیلی سخته که یه عاشق احساس کنه که به بازی گرفته شده .. نستوه من سعی خودمو می کنم . رفاقت ارزشش خیلی بالاتر و بیشتر از ایناست . -غفور فکر نمی کردم تا این حد با مرام و با محبت باشی آخه همش یه جور دیگه ای بودی . تو دختر بازی هم همش سعی داشتی یه کاری کنی که سرت کلاه نره و عقب نمونی -چیکار کنیم ما که نمی تونیم ببینیم رفیق تابستونی و جون جونی ما در حال آب شدنه . غفور وقتی به نسیم می رسید بدگویی های پشت سر نستوه رو شروع می کرد. حوصله دختره سر رفته بود . سختش بود از این که یکی انتهای باغ اونو ببینه . جالب اینجا بود که نستوه بیچاره هم گاهی مراقب بود که کسی این اطراف نیاد و اون دوتا رو با هم نبینه . فکر می کرد غفور داره واسه اون حرف می زنه . اون دیگه حالا  نسیمو بیشتر وقتا به اسم و بدون پسوند پیشوند صداش می زد .. -تاکی می خواهین خودتونو ناراحت کنین . آدم تو زندگی باید دل به کسی ببنده که ارزششو داشته باشه . سعی کنین دفعه دیگه با چشمایی باز عاشق بشین .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر