ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

صداقت عشق

وقتی خیلی بچه بودم پدرم مارو گذاشت و رفت . من و مادرمو .. مادرم زن پاک و نجیبی بود . یه خورده فامیلا هوامونو داشتند و یه خورده مامان رقیه خیاطی می کرد و خرجمونو پیش می بردیم . یه خواهر کوچیک تر از خودمم داشتم . یه روز خبر دار شدیم که بابام سر مرز افغانستان با پلیس درگیر شده و کشته شده . اون یک قاچاقچی بود . بیچاره مامان نه تنها خیری ازش ندید بلکه واسه چال کردنش هم کلی هزینه کرد . من و خواهرم تا آخر دبیرستان بیشتر درس نخوندیم . مامان بیچاره همش فکرش متوجه این بود که چطور خرج خونه روپیش ببره و نمی تونست به تر بیت من توجهی داشته باشه . من بودم و دوستای لات و لوتم . به دخترا متلک می گفتیم . سیگار می کشیدیم . عرق می خوردیم . دنبال زن و دخترای مردم بودیم . مدیرا و معلما از دست من عاصی بودند . بارها و بار ها مامانو به مدرسه احضار کردند . بیچاره کاری از دستش ساخته نبود . من شرور شده بودم . یاغی .. یاغی یاغی . خواهرم مثل من نبود . شاید چون تو خونه پیش مامان بود ساختش به اون رفته بود . مامان بهم می گفت کسری تو مثل پدرت می شی . بااین که فاطمه بیست بیست بود و من صفر ولی مامان به من و فاطمه به یه اندازه توجه می کرد . هرچند ته دلم حس می کردم که اونو بیشتر دوست داره حق با اون بود . کفیل مامانم شدم وخدمت نرفتم . صدرحمت به خودم دوستایی داشتم بدتر از خودم . همه شون پسوندهای عجیب و غریبی داشتند . مثلا مسعود سگ دست وسیاوش گوش بر . خلاصه یه روزی من و مسعود هوس کردیم که بریم یه عشق و حالی کنیم و با یکی از زنای اون جوری باشیم . ولی اونایی که به پست ما می خوردند نرخشون خیلی بالا بود  . یه پیکان قراضه داشت که قیمت یک موتوسیکلت رو هم نداشت . مال زمان اون خدا بیامرزی شاه که نور به قبرش بباره و نمک نشناسها قدرشو ندونستن بود . زیاد اونو بیرون نمی آورد . می ترسید که اون و ماشین هر دو تا رو باز داشت کنند . -ببین کسری میای برم دختر دزدی ؟/؟  ترتیبشو میدیم و ولش می کنیم . -شوخیت گرفته ؟/؟ -خیلی هم جدی میگم -با این قراضه ؟/؟ --ببین لاستیکهای عقبشو عوض کردم . موتوریش هم که حرف نداره گاری شاه می ارزه به توپولوف این آخوندای دیوث شکم گنده . -اگه این گاری چرخش درره چی من نیستم . به هرحال وقتی دختره رو بهم نشون داد کف کردم . -ببین کسری از محل کارش تاخونه اش پیاده ده دقیقه راهه . اینجایی هم که کار می کنه نمی دونم بهش چی میگن . بهداری یا در مانگاه یا همچین چیزی باید باشه . فقط یه خورده دل شیرداشته باش . -مسعود من همه جور شیادی دارم ولی اهل دزدی و ناکار کردن دخترا نیستم . -چی شده کسری تو که رئیس ما بودی -آره ولی اهل حماقت نیستم . -مسعود به یه شرط همراهتم که اول من باهاش حال کنم . -باشه سگ خور . باشه رئیس . -ولی به بقیه چیزی نگو . ظاهرا از اون دخترای نترس بود .-کسری امشب ساعت ده از سر کارش بر می گرده . .وقتی که اومد بیرون من برات زنگ می زنم که کارتو انجام بدی . بعد با ماشین میام پیشت . .وقتی مسعود بهم زنگ زد من که این چند روزه هدف گیری با سنگ رو حسابی تمرین کرده بودم دور و بر خودمو خوب بر انداز کردم و وقتی که مطمئن شدم کسی نیست چند تااز این چراغای تیر برقو با سنگ شکستم . انگاری که برق سراسری رفته بود . خیلی عالی شد . این خیابون فرعی رفت و آمدهم توش کم بود . معلوم نبود این دختره با چه جراتی این مسیر رو طی می کرد باهمه اینا یه جوراب رو سرم کشیدم . تا منو نشناسه یا بعدا شناسایی نکنه .. خلاصه دهنشو گرفتیم و وهرچی دست و پا می زد بیشتر بهش فشار می آوردیم . چشاشو محکم بستیم . دهنشو محکم داشتم ومسعود رانندگی می کرد . مسعود معتقد بود که بریم خارج شهر ترتیبشو بدیم . همین کارو هم کردیم . خیلی نگران بودیم از این که ماشین ما رو سر کار نذاره که حوشبختانه نامردی نکرد . جا واسه کار خیلی تنگ بود ولی با همه اینا من دامنشو کشیدم پایین و شلوار خودمو هم همینطور . دستمو گذاشتم رو کمر لختش . با پنجه هاش از پشت سر سعی داشت صورتمو زخمی کنه . حتی دستشو هم به زیر گلوم رسونده بود ولی دستشو گاز گرفتم و اجازه همچین کاری رو بهش ندادم . -نامردا رحم کنین . هرچی بخواهین بهتون میدم . من از اون دخترا نیستم . یه ماه حقوقمو بهتون میدم . خدایا من فقط تو رو دارم . تا حالا جز رضایت تو هیچی ازت نخواستم نذار دامنم لکه دار بشه . خدایا نذار اون کارایی رو که در راه تو می کنم به زبونم بیارم من بی ریا خودمو وقف تو کردم فقط میخوام یه این دفعه رو کمکم کنی .. من که خودمو وقف یتیمات کردم .. من که خودم یتیمم . -کسری ! زودباش ترتیبشو بده اینا از عادتشونه من منتظرم . ولی عجب تیکه مملیه . -از خدا بترسین . یا فاطمه زهرا . تو نجاتم بده . خدایا این جوری جواب بنده اتو میدی ؟/؟ من که ازت مال و منال نخواستم . این مختصر در آمدوهم که همیشه شاکرتم تو خودت می دونی بیشترش صرف چی میشه . اشک از چشاش جاری بود . دلم واسش سوخت . نمی خواستم چیزی بگم . اون جوری که فهمیده بودم اون تو بهزیستی کار می کرد . . روشوپوشوندم و مسعودو کشیدم کنار و بهش گفتم داداش ما اهلش نیستیم . این یه دفعه رو بیا مردونگی کنیم و از خیرش بگذریم . تو صداش تو کلامش یه چیزی هست که دلم نمیاد بهش دست بزنم . اون اسم خدا و فاطمه زهرا رو آورده . ما آدمای پستی هستیم بیا واسه یه بارم شده لوتی باشیم . اولش رضایت نمی داد . وعده بیست هزار تومن پولو بهش دادم . پولی رو که می خواستم روز زن یه چیزی واسه مامانم بخرم . بالاخره بوی پول که به مشامش رسید قبول کرد . یه مقدار پول با خودم داشتم . یه نقشه ای با مسعود چیده که همه چیز طبیعی جلوه کنه . فقط این که چه بهونه ای واسه اینجا بودنم بتراشم نمی دونستم چی بگم ولی نقشه رو شروع کردیم به پیاده کردن . خوبی قضیه این بود که صدای منو نشنیده بود . مثلا به صدای بلند با موبایلم صحبت کرده و اداره آگاهی و مامورین گشت و از این بند و بساطها رو مطلع کردم که داره یه جنایتی اتفاق میفته و رفتم طرف مسعود و یه دست به یقه الکی شدیم و چهار تا کتک الکی که چه عرض کنم مشت و لگد آبدار رو هم به خاطر این خانوم خوشگله که یه جورایی اصلا از اولش گلوم پیشش گیر کرده بود خوردم . دوستم دست دختره رو گرفت و از ماشین انداختش بیرون . طوری که بهش آسیبی نرسه . با صدای بلند فریاد می زدم : صبر کنین نامردا . صبر کنین تا قانون پدرتونو در بیاره .. حاضرم از رو جنازه ام ردشین و دستتون بهش نرسه .. مسعود رفته بود و منم واسه خودم رجز می خوندم . چشم دختره رو باز کردم . -آبجی سرم اون وره . خودتو ردیف کن . پاشو که یواش یواش راه بیفتیم . هنوز می ترسید و به شدت اشک می ریخت . من فقط بهش دست زده بودم . کار دیگه ای نکرده بودم . -همشیره من موبایل دارم . اگه شماره آقاتونو دارین من براش زنگ بزنم -ساکت و بر و بر به من نگاه می کرد -من شوهر ندارم . ازتون ممنونم که به خاطر نجات من خودتونو به خطر انداختین . به دو دلیل دوست داشتم از این محیط زود تر در رم . یکی این که فعلا مخش تکون خورده بود و نمی تونست به این مسئله که این وقت شب تو دل کوه و این بر بیابون چیکار می کردم فکر کنه و یکی دیگه این که اصلا واسه پلیس زنگ نزده بودم . زنگ می زدم چی بشه . اول از همه منو می گرفتن .. -خانوم بفرمایید بریم خودمونو برسونیم به جاده اصلی . شما آدم محترمی هستین اون نامردای پست فطرت گورشونو گم کردند . شما هم دیگه سعی کنین شبا تنهایی جایی نرین .. -ببخشید شما از کجا می دونین من تنها بودم که  این بلا سرم اومد ؟/؟ عجب سوتی داده بودم . رنگم پریده بود ولی بر خودم مسلط شدم و گفتم خب خواهر من ! اگه یه کس و کاری همراهتون بود که این نامردای عوضی که این جور به شما جسارت نمی کردند . نترسین باهام بیایین . من از اوناش نیستم . -شما فرستاده خداواسه نجات من بودین . اون صدامو شنید .. باخودم گفتم آره خدا صدای تو رو شنید و منم صدای خدا رو شنیدم . من و اون با یه مینی بوس تو راهی خودمونو رسوندیم تهرون . پولی که همرام بود ته کشیده بود و بقیه شو با هزینه فیروزه خودمونو رسوندیم نزدیک خونه مون . دلم نمی خواست برسیم . خیلی باهم حرف زدیم . ازم در مورد خونواده ام پرسید . یه سوتی دیگه هم دادم و گفتم منم مثل تو بی پدرم . شانس آورد که نپرسید از کجا می دونی که من بی پدرم چون از این دو کلمه خوشش نیومد حواسش رفت رو اون و گفت بگو یتیم یا یه چیز دیگه ای تو این مایه ها .. روسری رو از سرش نمی گرفت . اون اگه می دونست من داشتم بهش تجاوز می کردم امکان نداشت باهام بیاد . دیگه چیزی واسه سوتی دادن وجود نداشت . اصلا بهترین کار این می بود که درمورد این درگیری حرفی نمی زدم . -حالا مامان من خیلی دلواپس شده . -مامان منم همین طور .. اینو دروغ می گفتم چون اگه قبل از دو نصفه شب بر می گشتم خونه تعجب می کرد . فقط شماره شناسنامه خودمو بهش نگفته بودم . -ببینم کسری خان شما گواهینامه دارین ؟/؟ -آره چطور مگه ؟/؟ -بهزیستی ما یه راننده می خواد . اون جایی که من درش هستم خیلی فعاله . بیشتر از جاهای دیگه معلول و عقب افتاده ذهنی داره . چند تا ساختمون اون ورتر مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست هم تاسیس شده .. ما امداد رسانی به یه سری از اونایی که توانایی اقتصادی و جسمی و.. ندارن  و تو خونه شون هم هستند انجام میدیم . شاید این وظیفه اصلی ما نباشه ولی درهر حال هیچی پیش خدا گم نمیشه کی فکرشو می کرد شما فرشته نجات من بشین داشت یادم می رفت حاضرین راننده بشین ؟/؟  ما راننده کم داریم .ازم خواستن اگه یه معتمد گیر آوردم معرفی کنم .  حقوق آنچنانی نداره ولی این جوری که میگین مامانت مثل زهرا خانوم من سختی کشیده پس می تونین کمک حالش باشین . این درست نیست که با ضعف بینایی و با عینک بره و با اون اعصاب ناراحتش شب و روز سرگرم خیاطی باشه . چقدر وضع من و اون مشابه بود . هردومون یه خونه خیلی نقلی کلنگی داشتیم یعنی مال مامانامون بود . ولی یه جای کار تفاوت داشتیم . اون تنها بچه مامانش بود و پدر مرحومش آدم درستی بود . چقدر تو راه از مردای عرقی و سیگاری بد می گفت . می گفت باباش اهل این چیزا نبوده . حتمااگه منو در حال سیگار کشیدن ببینه ناراحت میشه . سیگار و فندک تو جیبم بود وافتاده بودم تو خماری ولی از ترس فیروزه جرات نداشتم که سیگار بکشم . حس می کردم اونه که می تونه آدمم کنه . می دونستم  حقوق زیادی نمیدن  ولی دلم می خواست نزدیک فیروزه باشم اونو بیشتر ببینم . دلشو به دست بیارم . خیلی خوشگل بود . بااین که روسری سرش بود ولی یه تیکه ماه بود . بدون روسری اونو هم دیده بودم . موهای صاف و مشکی اون که به یه حالت قارچی اصلاحش کرده بود . فرداییش رفتم اونجا . درواقع ساعت کاری من و فیروزه طوری هماهنگ شده بود ورود و خروجمون با هم می خوند . یعنی غروبا رو می تونستم بیام خونه .. بازم نزدیک بود یه سوتی دیگه بدم که وسطای حرف دیدم دارم گند می زنم موضوع رو عوض کردم . داشتم می گفتم تو که ساعت کارت تا غروبه .... بقیه شو نگفتم که نمی خواستم بگم پس چرا اون وقت شب می خواستی بری خونه .. اون خیلی مهربون بود . بچه های بی سرپرست دوستش داشتند . اون از در آمد خودش هم برای بقیه خرج می کرد . وقتی تعطیل می کرد دوست داشت با اونا باشه . بیست سالش بود ولی نیاز ها رو می دید برای بعضی ها مادر بود برای بعضی ها خواهر .. حتی اگه لازم می شد دختر و مادر بزرگ بعضی ها هم می شد و گاه دوستشون .. واسه این که با اون از محل کارم خارج شم پا به پای اون بودم . -دختر مامانت نگرانت میشه -اون اخلاق منو می دونه ولی تواگه کار داری می تونی بری -من باتو تا اون سر دنیا هم که باشه میام . یکی از این روزا یه تغییری درچهره اش دیدم . به من گفت که امروز ظهر میره خونه قراره واسه شب واسش خواستگار بیاد . دبیر دبیرستانه و ... دیگه بقیه شو نفهمیدم چی شد . یک ماه  از اولین روز آشنایی من و اون می گذشت . دیگه اصلا دلم نمی خواست اونجا کار کنم . اون اگه نبود هیچی واسم اهمیتی نداشت . تازه اگرم ازدواج می کرد و می خواست همکارم باشه واسم لطفی نداشت . -نمی خوام فضولی کنم ولی فکر نمی کنین که علاقه در ازدواج شرط اول باشه ؟/؟ -بعضی علاقه ها هستند که بعد از ازدواج پیدا میشن . .. من به خاطر اون دیگه مشروب نمی خوردم . سیگار فقط روزی یکی اونم وقتی که خونه بودم می کشیدم . نماز خون شده بودم . هرچند یه بار به وقت وضوگرفتن منو دیده بود که یه گندی هم اونجا زدم و ترتیب وضورو تو دست چپ و راست برعکس کرده بودم .. واسه اون داشتم آدم می شدم . -حتما اگه ازدواج کنی دیگه اینجا نمیای -نه من شرطم برای ازدواج اینه که کارمو در اینجا داشته باشم . این بچه ها عشق منند . چت شده کسری . می خواستم بگم دوستت دارم . عاشقتم . روم نمی شد . یه راننده آس و پاس که هنوز به درجه آدمیت نرسیده بود چطور می تونست با یه فرشته ای که لیاقتش خیلی بالاتر از اینها بود ازدواج کنه ؟/؟ -فیروزه اگه بنده ای گناه کنه خدا گناهشو می بخشه ؟/؟ -اگه دیگه تکرار نکنه و توبه کنه و قول بده که بچه خوبی باشه آره . کسری با خدا صادق باش هرچی می خوای بهش بگو . از خدا خجالت نکش . اون بهت همه چی میده اگه مصلحت ببینه . اگه یه چیزای بر حقی می خوای از خدا بخواه . روراست باش . من دیگه باید برم . -فیروزه خدا ازم ناراحت نمیشه ؟/؟ -اگه چیز خلافی نباشه غیر شرعی نباشه نه . دیگه وقت کم داشتم . فرصت کم بود . باید یه جورایی بهش نشون می دادم که دوستش دارم و عاشقشم . -دوست داری بشنوی که من از خدا چی می خوام ؟/؟ -من چرا بشنوم اون یه چیز خصوصیه بین تو و خدای خودت . ولی اگه منو محرم اسرارت می دونی گوش می کنم . -ناراحت نمیشی فیروزه ؟/؟ -اگه بدونم خدا از حرفات ناراحت نمیشه من چرا ناراحت شم . به فیروزه پشت کردم و با صدای بلند گفتم خدایا من بنده گناهکار توام می دونم توقعم زیاده ولی عاشق یه بنده فرشته صفت و پاک تو به اسم فیروزه شدم . دوست دارم باهاش ازدواج کنم . می دونم اون قبولم نداره چون شایسته اون نیستم . وضع مالی خوبی ندارم . دین و ایمون منم پا در هواست . خدایا کمکم کن . اگه بد بختش نمی کنم یه کاری کن که مهر من تو دلش بیفته . خیس عرق شده بودم . دوتا قدم رو به جلو بر داشتم و رفتم پشت تنه کلفت درخت خودمو قایم کردم . قدمهامو درشت تر کرده و فرار .. طوری که موقع فرار افتادم رو یکی از همکارام . راحت شده بودم . ثانیه ها برام مثل یه سال می گذشتند . دلم می خواست عکس العمل فیروزه رو بدونم ولی خیلی دیر بهش گفتم که دوستش دارم اونم بدون این که تو روش نگاه کنم . از غروبی رفتم پشت در خونه شون . مهمونا اومدند . داماد با کراواتی و کت و شلوار و دک و پزی ووالبته بهتره بگم خواستگار .. هرچند من از اون خوش تیپ تر بودم ولی با اون لباسایی که اون تنش کرده بود ریخت و قیافه من دوزار هم نمی ارزید . حس می کردم که هر لحظه قلبم می خواد از حرکت وایسه . منتظر هیاهو و سر و صدا بودم که نشون بده مرغ از قفس من پریده .. دو سه ساعت بعد از این که مهمونا رفتن تو اومدن بیرون .. نزدیک تر رفتم  وکنار در بغلی وایسادم که مثلا منتظر باز شدن درم .. یه زن میانسال که  فکر کنم مادر خواستگار بود خطاب به پسرش گفت ناراحت نباش خودم بهترین جاها واست میرم خواستگاری . اینا دیگه کی بودن سرشون به تنشون نمی ارزید . هنوز هیچی نشده داشتن واسه مون تعیین تکلیف می کردند . اصلا به تو چه مربوطه که شوهرت نماز می خونه یا نه ؟/؟ جووووون کار خراب شده بود . وای نه .. در خونه باز شده بود و فیروزه یه کیف زنونه دستش گرفته بود و گفت ببخشید اینو جا گذاشتین . منم فوری پشت کرده و از اونجا دور شدم . لعنتی این کوچه از بس دراز بود به این زودیها نمی شد پیچید خدا کنه متوجهم نشده باشه . نمی دونستم صبح چه جوری باهاش روبرو شم .روزبعد مثل همیشه باهم یه سلام علیکی کردیم و اونم طوری رفتار می کرد که انگاری اتفاقی نیفتاده . با بچه ها می گفت و می خندید . -تبریک میگم بهت فیروزه خانوم . برات آرزوی خوشبختی می کنم . به پای هم پیر شین . یه نگاهی بهم انداخت که جا رفتم . هیچوقت تا حالا اونو این جوری خشمگین ندیده بودم . حتما از این که خواستگاری دیشب به هم خورده ناراحته . -حالا واسه ما داری فیلم بازی می کنی ؟/؟ باشه عیبی نداره کسری خان بهم می رسیم . -من که حرف بدی نزدم . -پس دیشب اون کی بود که اونجا وایساده بود . سایه تو بود ؟/؟ -خب نگران بودم . تو خیابون خدا نمیشه وایساد ؟/؟ نمیشه یکی رو دوست داشت ؟/؟ اونجا وایسادن من چی رو ثابت می کنه  ؟/؟ عشق من به تو رو . اصلا فراموش کن که دیروز به خدا چی گفتم . منم فراموش می کنم . به نظرم اومد که داره با احساسات من بازی می کنه . دیگه کاری به کارش نداشتم . از بد بختی به دوتایی مون ماموریت دادن که به یه بنده خدایی آذوقه برسونیم . بدبختی واسه این که من تحمل اینو نداشتم که مایه عشق و عذابو کنار خودم ببینم . سعی داشتم باهاش حرف نزنم جز در موارد ضروری . -کسری من منظور بدی نداشتم . فقط می خواستم بهت بگم تو که می دونی جریان چیه و آخر خواستگاری چی شده -من از کجا بدونم . -از حرفای اونا چیزی دستگیرت نشد ؟/؟ تو که چند ساعتی رو اون دور و برا می پلکیدی و مگس رو رو هوا می زدی یعنی متوجه نشدی که اونا برج زهر مار اومدن بیرون ؟/؟ -امیدوارم خواستگاری بعدیت به نتیجه برسه -منم امیدوارم . دلم می خواست بکوبمش ولی سکوت کردم . -پس تو با خدای خودت راز و نیاز کردی تا بنده خدا بشنوه ؟/؟ -گفتم فراموش کردم فیروزه -ولی من فراموش نکردم . فکر می کنی به خاطر چی خواستگاری بهم خورد ؟/؟  به خاطر بهانه جویی های من و البته منطقی هم بودم ولی اگه می خواستم باهاش ازدواج کنم مسائلو می تونستم خیلی راحت تر حلش کنم . جوون خوبی بود . -خب می رفتی . ولی اون تصویری رو که از فرار تو بعد از صحبتت با خدا تو ذهنم مونده بود چیکار می کردم ؟/؟ اون قدم رو کردنای تو رو جلو در خونه مون ؟/؟  صدای تپش های قلبتو که به گوشم می رسید و تپشهای قلب خودمو که به دیدنت داره روحمو از تنم جدا می کنه تا بیاد و همیشه در کنار تو آروم بگیره ؟/؟  فکر کردی من آدم نیستم ؟/؟ احساس ندارم ؟/؟ درسته که عشق به خدا بالاترین عشقهاست و هرکی عاشق خدا باشه به یه بی نیازی خاصی می رسه ولی خدا عشق ما آدما نسبت به همو بهمون هدیه داده . تو دلهای ما کاشته . عشق هدیه خداست . هدیه معشوق ما . هدیه اونی که ما رو به بی نیازی می رسونه . تا ما از نعمتهای اون لذت ببریم و شکر گزارش باشیم . تا باهم به اونجایی که خدا میخواد برسیم . من این شهامتو دارم که رودر روی تو بهت بگم که دوستت دارم اگه خواستگاری نتیجه اش واسه اونا بد بوده به خاطر تو بوده . مهمون حبیب خداست من که نمی تونم به خواستگار بگم نیاد ولی حالا که تو فراموشم کردی منم سعی می کنم فراموشت کنم . حالا بریم به کارمون برسیم .. خاک توسرت کسری عجب گندی زدی . تو اصلا با این دختره صادق نیستی . اون رو راستی رو که باید داشته باشی نداری . مرده شور تو رو بردن با این جور عاشق شدنت . کارمون که تموم شد ماشینو یه گوشه ای پارک کرده گفتم فیروزه راستی راستی داری فراموشم می کنی ؟/؟ -برام هیچی مهم نیست . من از چشات می خونم که دوستم داری . هنوز فراموشم نکردی . من واسه چی فراموشت کنم . دست فیروزه رو گرفتم تو دستم . می دونستم شاید سختش باشه ولی اون دستموپس نزد . نمیدونم چرا از چشاش اشک میومد -کسری فقط باهام صادق باش هیچی تو زندگی واسم مهم نیست نه پول نه ثروت .. فقط ایمان به خدا داشته باش که اگه اونو داشته باشی هیچوقت بهم دروغ نمیگی هیچوقت .. کاری کن که همیشه دوستت داشته باشم همیشه برای همیشه . بهت افتخار کنم . به وجودت افتخار کنم . مرد باش . درضمن این پیرهنتم بوی سیگارمیده . -باشه سعی می کنم همین یه دونه رو هم در روز نکشم . اون شب ازخوشحالی تا صبح نخوابیدم . چند بار رفتم سیگار بکشم ولی حس کردم که اون داره منو می بینه و میگه کسری باز که تنت بوی سیگار میره . یه بسته سیگارو انداختم تو آب .. کسری با من صادق باش . روراست باش .. قلبم لرزید .. چرا اون این حرفا رو بهم زده . واسه چی یعنی اون میدونه که من همونی هستم که قصد تجاوز بهشو داشتم .؟/؟ نه اگه می دونست که پدرمو در آورده بود . ولش کن . بی خیالش .. ولی من چی .. من باید همین جور بهش دروغ بگم و خودمو فرشته نجاتش معرفی کنم ؟/؟ این یه ستم نیست ؟/؟ این یه فریبیه که می خوام یکی رو با استفاده از این ترفند عاشق خودم کنم . تمام خوشی ها و لذتهای من تحت تاثیر این فکرقرار گرفت . من نمی تونستم در مقابل این همه صداقت بهش دروغ بگم . این افکار مزاحم وقتی به سراغم اومدن که می خواستم برم سر کار وگرنه اون شب به جای خوشحالی از ناراحتی تا صبح خوابم نمی برد . وقتی فیروزه قشنگمو دیدم یه لبخندی بهش زدم و گفتم به ما یعنی به خودم دارم میگم به ما فقیر بیچاره ها نیومده که عمر خوشی ما طولانی باشه . فیروزه می خوام یه چیزی رو بهت بگم که می دونم ازم متنفر میشی و اون خونه رویایی عشقمون نابود میشه ولی خودت گفتی و خواستی صادق باشم . حتی به قیمت از دست دادن اونچه که بر پایه دروغ به دست آوردم . در این که عاشقتم واست می میرم دوستت دارم شک نکن . ولی این عشق زمانی ارزش داره که تو هم بر یه اساس و پایه ای منو دوست داشته باشی . گاهی وقتا حقیقت تلخ رو باید قبول کرد . من واست می میرم تا آخر عمر فدایی اتم ولی آدم پستی هستم . یه آدم ریاکار و دورو و دروغ گو . یه شیاد و شارلاتان . یه آدم رذل . یه انگل اجتماع . اون شب این من بودم که می خواستم بهت تعرض کنم . جسارت کنم . حتی به بدنت دست زدم . یه لحظه با شنیدن نام خدا و فاطمه تن و بدنم لرزید از خودم بدم اومد . از این که گفتی یتیمی متاثر شدم . آخه منم بابا نداشتم . داشتم ولی ما رو ول کرد . مثل بابای تو خوب نبود . شاید اگه مثل بابای تو بود این قدر عوضی نمی شدم .. گریه امونم نداد . واسه این که کسی اون دور و بر نیاد و منو نبینه گفتم دیگه همه چی بین ما تموم شد . حالا می تونم خوشحال باشم و به خودم ببالم که صادقانه دوستت دارم . فقط یه خواهشی ازت دارم تا آخر وقتی رو بذار سر کار بمونم . غروب که شد و از در که رفتیم بیرون خیلی آروم تو خیابون قدم میزنم و تو برو به یه مامور اطلاع بده که بیان باز داشتم کنن . -چرا خودت این کارو نمی کنی -این جوری خوشحال تر میشم . به عنوان آخرین خواهش این یه کارو واسم انجام بدم . اشک جلو چشامو گرفته بود و نمی تونستم صورت قشنگشو واسه آخرین بار ببینم . چون دیگه نمی خواستم باهاش روبرو شم و تو روش نگاه کنم .  حس می کردم آروم شدم . غروب شد . وقت رفتن . فیروزه بهم گفت متاسفم برات . واقعا برات متاسفم . فقط یه ساعت دیگه بیا خونه مون . اونجا تکلیفمو باهات یه سره می کنم . -پیش مامانت بهم دستبند می زنن ؟/؟ نمی خوام  اونم  متوجه پستی من بشه ؟/؟ -نه من سعی نمی کنم آبروی یه مسلمون بریزه . تو تقاص کارتو در حدی که انجام دادی پس میدی . مامانم خونه نیست . -مامور همونجا باز داشتم می کنه ؟/؟ -آره مامور تو خونه ما باز داشتت می کنه . تو باید تاوان کاری رو که کردی پس بدی تا یه درسی بشه برای بقیه .. -خوشحالم فیروزه . خوشحالم . دیگه هیچی واسم مهم نیست . حالا  وجدانم راحته . فیروزه اشک می ریخت . انتظار نداشت که من این جور از آب در آمده باشم . وقتی که رفتم خونه شون اونو دیدم که روسری شو از سرش بر داشته و با یه لبخند اومده سراغم . -چی شده حالا داری منو مسخره می کنی ؟/؟ یه گوسفندی رو که میخوان قربونی کنن بهش آب میدن . حالا منو به آرزوم که دیدن بدون روسریته می رسونی ؟/؟ -تو که یه بار به آرزوت رسیدی .. وقتی رو می گفت که در حال لخت کردنش بودم . این متلکش مثل یه تیری تو قلبم فرو رفت . -ببینم پسر فکر می کنی یه زن و شوهری که دوتایی شون در مجموع ماهی پونصد هزار تومن هم در آمد ندارن و از دوتا مامان هم باید حمایت کنن می تونن باهم ازدواج کنن ؟/؟ نون و برنج خالی میشه خورد نه ؟/؟ البته قیمت این دو قلم جنس هم داره میره بالا . ببینم پسر پس تو کی قصد داری بیای خواستگاری من ؟/؟ -منو دست میندازی فیروزه ؟/؟ من گناهکارو دست میندازی ؟/؟ مسخره ام می کنی ؟/؟ -فکرکردی من یه مادری رو از داشتن یه پسر سر به زیری مثل تو محروم می کنم ؟/؟ ویه دختری رو از داشتن یه عاشق پاک و صادق و با وفا و با خدایی مثل تو ؟/؟ فکر کردی من از روز اول نمی دونستم که تو همونی هستی که می خواستی بهم دست درازی کنی و پشیمون شدی ؟/؟ سرتو بالا بگیر ؟/؟ اون یه تیکه زائده مادر زادی زیر گلوت رو اون شب با دستام لمسش کرده بودم . اون وقتی که می خواستم ناخنامو فرو کنم تو گردنت . همون وقتی که چشامو بسته بودی تا نبینمت -بسه فیروزه به یادم نیار .. عطری که به خودت زده بودی اینم شک دوم من بود و وقتی همه این شکها به یقین تبدیل شد که اسمتو بهم گفتی . اون شب دوستت تو رو به همین اسم صدا زد . پس به سه دلیل فهمیدم که تو اونی بودی که می خواستی اذیتم کنی و بعد ها یکی دوبار هم داشتی خودتو لو می دادی -پس چرا به روم نیاوردی -می خواستم ببینم خودت چیکار می کنی .-چرا همون شب چیزی نگفتی .-واسه این که وقتی من خدا رو فریاد زدم وقتی فاطمه زهرا ی پاک و نجیبمو فریاد زدم و بهش التماس کردم  خدا ی فاطمه و فاطمه اومدن کمکم . یه لحظه شیطانو از وجودت دور کردند و خصلت فرشته گونه بهت دادند من چطور می تونستم با فرشته با فرستاده خدا که بهم رحم کرده بود بجنگم . مصلحت نبود . تو متحول شدی و من عاشق . و به خاطر عشق زمینی خودم بود که ازت صداقت می خواستم . جلو پاهای فیروزه زانو زده بودم . دستشو گذاشت رو سرم و گفت بلند شو . هدیه خدا در مقابل بنده خدا که این جوری زانو نمی زنه . تو فقط در مقابل اونی که عشقو آفریده تا من و تو عاشق هم باشیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم باید زانو بزنی . من و تو در کنار هم به سوی خدایی میریم که دلمو نو به هم نزدیک کرده . -منو ببخش فیروزه . تو چقدر خوبی که به روم نیاوردی . محکومم نکردی . نخواستی که انتقام بگیری . عاشقم شدی . منو با همه کم و کاستی هام قبول داری . بگو برات چیکار کنم . -روز ی یه دونه سیگارتم نکش .. -اینو که انجام دادم دیگه چی -زودتر بیا خواستگاریم که ممکنه یکی دو تا خلاف دیگه هم ازم سر بزنه .. نمی دونستم چی داره میگه . -باکمال میل این که از خدامه دیگه چی -همیشه دوستم داشته باش . عاشقم باش . هیچوقت بهم دروغ نگو . -دیگه چیکار کنم .. -هیچی  فقط تو بغلم بزن و منو ببوس که گناهش بیفته گردن خودت . چیکار کنم نمی تونم که از دستت در برم . -یه شرط داره -چه شرطی آقا خوشگله . -شرطش اینه که دیگه یه فرشته نجات نخوای که تو رو از شر من خلاص کنه . دستامو دور کمرش حلقه زدم -یادت باشه تو هیچ کاری نکنی که میخوام همه گناهش بیفته گردن من . صورتشو زیر گوش و گردنشو غرق بوسه کرده بودم . -فیروزه می خوام لباتو ببوسم . یادت باشه مثل مجسمه باشی که بازم گناهش بیفته گردن من . لبامو گذاشتم رو لباش تا یه بوسه داغ از اون لبای گرمش بگیرم . راستی کی فکرشو می کرد اون دختر پاک و نجیبی که می خواستم بهش تجاوز کنم اولین و آخرین عشق زندگیم بشه و بشه همسرم . تو همین افکار بودم که حس کردم لبای فیروزه رو لبام در حال حرکته حتما اینم یکی از اون خلافایی بود که می گفت .  انگاری دوست داشت این یه تیکه رو شریک گناه من شه ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

7 نظرات:

محمدرضا گفت...

ایرانی عزیز این داستان هم مثل تمام داستان های دیگه زیبا و خواندنی بود...خسته نباشی...شبت بخیر

sara گفت...

باز از عشق نوشتییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!

ایرانی گفت...

شما هم خسته نباشی محمد رضای گل ! ممنونم ازت که وقتتو به خوندن این داستانها اختصاص میدی . شادکام باشی ...ایرانی

ایرانی گفت...

چقدر سلام بعد از خداحافظی رو دوست دارم . وقتی که فکر می کنی یه عزیزی رفته و تا یه مدتی برنمی گرده . اینو میشه به فال نیک گرفت . خسته نباشی سارای مهربان و بسیار با احساس ! چون اگه با احساس نبودی این قدر حساس نبودی . به امید همیشه شاد بودن و از غم آزاد بودنت ...ایرانی

ناشناس گفت...

ایرانی جون صداقت عشق چه اسم قشنگی اماصدحیف که ازصداقت عشق فقط نامی مانده است.پارسا

ناشناس گفت...

ایرانی جون صداقت عشق چه اسم قشنگی اماصدحیف که ازصداقت عشق فقط نامی مانده است.پارسا

ایرانی گفت...

کاملا درست میگی فردین جان . درواقعیت از صداقت عشق نامی مانده است اما آنچه که ارزش دارد حقیقت است . صداقت عشق باید که باشد و ما برای باید ها باید بکوشیم و بجنگیم و حقیقت و واقعیت رایکی کنیم . واقعیت این بود که مکی ها همه بت پرست بودند . اما حقیقت این بود و هست که خدای یکتا جهان را آفرید . پس حقیقت زیباتر و کاملتر از واقعیت است . هرحقیقتی می تواند واقعیت باشد ولی هر واقعیتی نمی تواند حقیقت باشد . درود بر تو پارسای عاشق ...ایرانی

 

ابزار وبمستر