ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

تولدی دوباره 27

بدجوری به خودم لرزیده بودم . باورم نمی شد بعد از سالها اونو دیده باشم . همکلاس من و مرسده ..همون سمانه ای که دوستش داشتم و اون زیاد در بند نبود . راستش کسی چه می دونست که من چی میخوام و چی می کشم . راستش این روزا آدما حتی نمی تونن به فکر خودشون باشن چه این که به فکر دیگران باشن . ما بعضی وقتا که از یکی تعریف می کنیم شاید ته دلمون از اون شخص تعریف نمی کنیم بلکه به خاطر اون شگفت زدگی که دچارش شدیم به وجد اومده و دلمون می خواد همه بدونن که یکی در این دنیای خاکی هست که همه تابوها رو شکسته .. فرهنگ غلطو شکسته و خوبی دیگرانو می خواد . من اونو با تمام وجودم دوست داشتم . اون باید حالا شوهر داشته باشه . حتما خیلی هم خوشبخته . اون که نمی دونه من کیم و منو نمی شناسه .. تعقیبش کردم .. ازخیابون اصلی رفت به یه خیابون دیگه که در واقع به نوعی می شد گفت که اون خیابون هم اصلیه .. به یه ساختمون و مجتمع بزرگ رسید .. سرمو بالا کردم چهل پنجاه تا تابلو دکتر رو دیدم .. یه لحظه چشمم خورد به اسم سمانه .. منتها اون کارشناس ارشد در روان شناسی بود . مشاوره می کرد .یا همون مشورت خودمون .  ویه چیزایی هم در مورد مامایی نوشته شده بود .  من دیوونه اش بودم . حالا باید دیوونه می شدم تا بتونم اونو از نزدیک ببینم . دیگه دنبال سمانه راه نیفتادم . گذاشتم اون از آسانسور بره و من از از پله ها رفتم طرف طبقه پنجم . سه سوته رفتم بالا و حتی زودتر از اون رسیدم . تعجب می کردم چراتو خیابون سوار ماشین نبوده . شایدم جایی همین نزدیکیها پارکش کرده . پاهام سست شده بودو نمی دونستم چه جوری وارد اتاق انتظار شم . وای چقدر شلوغ بود . واسه یه فوق لیسانس روانشناسی .. این همه مریض . چه جوری میخواد به همه سرویس بده .. منشی سمانه یه دختر جوون و زیبا بود ولی جدی . ازش نوبت خواستم -ببخشید وقت ما تا یه ماه دیگه پره -من وضعم اضطراریه . یه نگاهی به تیپش انداختم و یه نگاهی هم به اطراف .. دیدم داره میره طرف آبدار خونه تااحتمالا یه چایی واسه خودش بریزه دنبالش راه افتادم -ببخشید آقا حق ندارین اینجا تشریف بیارین .. من که بهتون گفتم تا یه ماه دیگه نوبتا همه رزرو شده .. یه پنج هزار تومنی از جیبم در آورده و گفتم ببخشید اون دفعه پنج تومن بابت پول ویزیت بدهکار بودم . منشی یه لبخندی زد و گفت باشه میدمش به دکتر حالا ببینم برای هفته بعد می تونم چه کار براتون بکنم .. -یه پنج تومنی دیگه از جیبم در آورده و گفتم خانوم منشی ببخشید اینم باشه اینجا برای چایی بعدی که میخواین بخرین . -دست شما درد نکنه ولی زودتر از فردا نمی تونم کاری بکنم . فردا اول وقت می تونین تشریف بیارین . من یه بهونه ای میارم واسه مریضای فردا که به طور استثنا نفر آخر دیروزی جا مونده . چیکار کنم ما باید تا اونجایی که دستمون بر میاد خدمتگزار بیماران باشیم و خدا کنه مشکل شما هم هر چه زودتر حل بشه . فردا بعد از ظهر سر ساعت اومدم . خیلی خودمو شیک و پیک کرده و اومدم اونجا وقتی سمانه رو دیدم محوش شدم . درشت تر از چند سال پیش نشون می داد و خوشگل تر . دلم می خواست تو اعماق چهره و وجودش برم و حس کنم که آیا از زندگی خودش راضی هست یا نه . چی می شد اون مال من بود .؟/؟! اون لبای سرخ گیلاسی اون چشای درشت و مژگان بلند .. صورتی که درشت بود و هم حالت گرد داشت و هم کشیده .. یه جوری بود یه زیبایی خاصی داشت . یه دنیا حرف داشتم که واسش بزنم . زبونم بند اومده بود . به گذشته های دور بر گشتم . اون وقتا که ما رو یه ردیف می نشستیم . حالا نمی دونست که اون هدیه شده هانی و به بهونه روانشناسی گفتار درمانی اومده تا باهاش حرف بزنه . من واسه هر بار دیدنش حاضر بودم ده تا ویزیت هم بدم . دوستش داشتم . هرچند دیگه نمی تونستم باهاش باشم ولی اون منو به گذشته ام پیوند می داد . چقدر با متانت حرف می زد . دوست داشتنی زیبا و منطقی و با لبخندی که اعتماد دوست و حتی دشمن رو هم می تونست جلب کنه . -ببخشید چند دقیقه می تونم حرف بزنم -با توجه به بقیه بیمارا و این که این روزا سرم شلوغه فکر نکنم بیشتر از یک ربع بتونم در خدمتتون باشم . فقط باید وضعیت شما رو بررسی کنم شرایطو ببینم و بهتون بگم که دفعه بعد چه جوری نوبت بگیرین . فکر نکنین من آدم طماعی هستم .. باور کنین من حاضرم با در آمد کم شنونده خوبی برای دردهای مردم باشم و بهشون کمک کنم ولی وقتی جمعیت و داوطلب ویزیت شدن زیاد ه کاری نمیشه کرد یه جوری باید به همه این مشکلات رسیدگی کرد . من از اونجایی که به صورت و چهره زیبای عزیز دلم خیره شده بودم ومژه نمی زدم اون دیگه از همون اول فهمید که من در یک وضعیت عادی به سر نمی برم .. هرچند من خودم می دونستم که غیر عادی بودن من به خاطر گل روی همین خانوم دکتره . شروع کردم .. یه سری آدما یه مشکلاتی دارند که به مرور زمان و همراه با رشدشون رشد اون مشکلات متوقف شده و از بین میره یه سری صغری کبری بافتم و دیدم من دارم میشم دکتر و این جوری یک ماه باید هرروز بیام و برم تا حرف دل خودمو بزنم .. بالاخره رک گویی رو شروع کردم . -خانوم دکتر راستش منی که الان روبروتون نشستم یه زمانی دختر بودم . لباسای دخترونه تنم می کردند . به مدرسه دخترونه می رفتم . واسم اسم زنونه انتخاب کرده بودند . توبچگی هام هر وقت منو می بردند بازار واسم عروسک می خریدند ولی من از این اسباب بازیها خوشم نمیومد . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر