ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فقط یک مرد 83

درسا جون چقدر خوشمزه و باحال می خوری کیرمو . یهو همراه با کاکائو قورتش ندی که این باید کل زنای دنیا رو سیرشون کنه .. -کوروش من که می خورم سیر نمیشم وای به حال زنای دنیا . این جور میک زدن درسا طوری لذتو تو کیر و مغز کیرم نشوند که وقتی کوسشو گذاشت رو کیر با یه فشار کیرمو فرستاد تا ته کوسش همون اول داشت آبم میومد . این زنای ایرونی دیگه همه شون فنی کار شده بودند و من یکی که دیگه از دستشون امون نداشتم .  -کوروش یادت باشه من زن دایی اتم . -می دونم که مامان چقدر داداششو دوست داره و به احترام داداشش گفته که زن داداش یا عروسشو حسابی بکنم . زری هم اومده بود سراغ درسا و از همین حالا دیگه در حال ردیف کردن مقدمات لز بینی بود . کارمو آسون کرد . می خواستم سر درسا رو به طرف خودم بکشونم و لباشو ببوسم که زری زحمت این کارو کشید و منم دیگه خودمو خسته نکردم . درسا جون از دو طرف در حال کیف کردن بود . با این حال یه خورده بدون این که فرم لبهاشونو به هم بزنم زن دایی رو به طرف خودم نزدیک کرده و نوک سینه هاشو گذاشتم تو دهنم .. از پایین هم ضربات رو به هوای کیرمو به ته کوسش می زدم و حسابی  کوسشو برشته کردم تا واسه سکس آماده آماده شه . -درسا زن دایی خوشگل من چقدر تو هاتی .. گرم و داغ .. حرارت تن تو داره منو می سوزونه .  دستامو از پشت به کونش رسونده و دوتا قاچشو به پهلوها باز کرده و کیرمو با لذتی زیاد به سقف کوسش می کوبیدم . زن دایی خیلی راحت تر از بقیه به ارگاسم رسید و اون دوتا لزبین طوری به هم چسبیده بودند که در این چند ثانیه ای که می خواستم درسا رو طاقبازش کرده و آب کیرمو بریزم تو کوسش  زری لبشو از رو لباش ور نمی داشت .  -زن عمو من تا چند دقیقه دیگه میرم . می خوام با تمام وجودم تو کوس در سا جون آب خالی کنم . حال کنم و بهش حال بدم . من میرم و تو می مونی و اون . اگه اجازه میدی یه دقیقه ای اون لبای هوس انگیزشو بهم قرض بدی بد نیست . دوتایی شون شکمشونو داشتند و از خنده ریسه می رفتند . حالا دیگه لبای زری مال من بود . چه لبای باحال و پرحرارت و چه بوسه شیرین و آتشینی ! خودمو منطبق بر اون کرده و با ضرباتی آروم و با حسی که گرفته بودم یه بار دیگه شیرینی خالی کردن آب کیرمو تو یه کوس دیگه احساس می کردم . چه لذتی بردم . همونجا رو بغل درسا ولو شدم . چیزی رو حس نمی کردم . فقط در آخرین لحظه متوجه شدم که زری دوباره لبای درسا رو به شکار خودش در آورده . موقع خارج شدن از خونه از عمو جون یه کلاه لبه دار گرفتم و رفتم به طرف زیر آب و معدن زغال سنگ . چند ماه می گذشت از اون روزی که با شوق و ذوق واسه کار گرفتن داشتم میومدم به این مسیر . وای چه روزگاری بود . چقدر شیر می خوردیم تایه جورایی با مسمومیت مبارزه کرده باشیم . دلم برای دوستام تنگ شده بود . هرچند خیلی هاشون تحویلم نمی گرفتند و حتما حالا حسادت هم می کردند ولی من همه شونو دوست داشتم . دلم می خواست اون منطقه ای رو که باعث پیشرفت من شده ببینم . نمی دونم چرا دوباره به یاد رضا شاه کبیر اسطوره قرن ایران زمین افتاده بودم . آخه اونم بچه همون طرفاست . پدر سازندگی ایران . آقا رضا کجایی تا ببینی که با ایرانت چه کرده اند ؟/؟ کاش پسرت مثل تو بود واین قدر با دشمناش مهربون نبود و به همه اعتماد نمی کرد . وای که قدرعافیت کسی داند که به مصیبتی دچار آید . وقتی از پلیس گذشته  چند کیلومتری از اوایل جاده آلاشت رو رد کردم از مینی بوس پیاده شده و رفتم طرف معدن .. سربا کلاهمو انداختم پایین و رفتم طرف یکی از دفاتر وسط گرد و خاک زغالی -ببخشید کارگر نمی خواین ؟/؟ -ظرفیت تکمیله داداش . -بازم ببخشید اومدم اینجا رو بخرم با امتیازش .نمی فروشین ؟/؟ .. -وووووووووکوروش آریایی .. بچه ها آقا کوروش اینجاست . افتخار ما و ایران ما .  اونایی که اون اطراف بودند دست از کار کشیده و منو سر دستشون بلند کرده و بهم ابراز علاقه می کردند . دیگه از حسادت خبری نبود . نمی دونستم جواب این همه محبتهاشونو چی بدم . -بچه ها عذر میخوام سر زده اومدم . الان دور و بر من شلوغه .. خودتون می دونین که باید چقدر فعالیت داشته باشم و این فعالیت هم چقدر سنگین و خسته کننده هست . همه دست از سرم بر نمی دارن . -می دونیم می دونیم . اون وقتا که حال و روزمون خوش بود و خاصیت مردونگی داشتیم وقتی که می رفتیم خونه هنوز حموم نکرده زنمون می افتاد رومون و می گفت همون خاکه زغالی قبولت داریم که اگه بخوای بری حموم همونجا می گیری می خوابی و دیگه واسه ما کاره ای نیستی و درد مونو دوا نمی کنی . خبر تیمور رو گرفتم . بهترین دوستم بود . تازه ازدواج کرده بود . یه زنی داشت مثل پنجه آفتاب . بار اول که دیدمش شیطونو لعنت کردم که نسبت بهش نظر بد نداشته باشم . -داش کوروش تیمور این روزا حالش گرفته . از این که نمی تونه بچه دار شه ناراحته . بیچاره تازه ازدواج کرده بود . دیگه تو هیچ یتیم خونه ای بچه پیدا نمیشه . خیلی از مسائل دنیا تحت الشعاع این مصیبت قرار گرفته . جنده ها بیکار شدند و یتیمخونه ای هم نداریم . حتی خیلی از خونواده ها رفتن بهزیستی و هرچی معلول و عقب مونده بود رو هم به فرزندی قبول کردند . یه چند دقیقه ای دنبال تیمور گشتم و پیداش کردم . نمی دونم دلش پر بود یا چیز دیگه ای به دیدنم اشک می ریخت . منو هم به گریه انداخته بود . -داداش خیلی مردی کوروش .. با این همه شلوغی دور و برت و با این همه شهرت و سرمایه قاچاقی اومدی تا ما رو ببینی .. -می خواستم بهش بگم که حاضرم واسه این که یه بچه ای داشته باشه کمکش کنم که ترسیدم بهش بر بخوره . یه دل می گفت بهش بگم و یه دلم می گفت شاید عصبانی شه ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر