ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ناله های عشق

دریک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم . یه دختر خوشگل که از همون نخستین روز های بچگی که فانتزی بودن و موهای سر مشخص بودن واسه دختر کوچولوهایی که به سن بلوغ نرسیدن حرام نیست خونواده منو تو چادر پیچیدند . درهرحال ممنونشونم که به من خیلی چیزا یاد دادند . یاد دادند که حسود نباشم . همه چی رو واسه خودم نخوام . به دیگران کمک کنم . بابا و مامان هردو مذهبی خشک و بهتره بگم غلیظ بودند . حتی وقتی که به سن نوجوونی رسیدم بیشتر در مورد این مسئله که عشق حقیقی از آن خداست  حرف می زدند . مراقب بودند که من با چه کسانی دوست میشم . البته خودم که بیشتر مراقب بودم . دوست دخترایی داشتم که دوست پسر می گرفتند و باهاشون تفریح می کردند از همه شون بریدم . دبیرستانو که تموم کردم رفتم دانشگاه . لیسانس حسابداریمو گرفتم و بعدشم توی یه بانکی استخدام شدم . خونواده ای که با کار زن در بیرون از خونه مخالف بودند رضایت دادند که من برم سر کار . شاید به خاطر اقتصاد بد حاکم بر جامعه بود که می خواستند دخترشون تا حدودی مستقل باشه . رفته بودم یه بانکی که ده تا کارمند داشت . دوتا زن و هشت تا مرد . خیلی سختم بود که زیر دست یه مرد آموزش ببینم . اون دختره که مثل من مجرد بود و هم سن من ماشین نویسی می کرد با این که مدرکش مثل مدرک من بود . اسمش بود شیوا . نمی دونم چرا یه حس خوبی بهم نداشت . همش می گفت مگه من و طاهره چه فرقی داریم که واسش باید حکم کارمندی بزنن و برای من یه حکم ساده تری در حد ماشین نویسی .. البته کارگزینی در حال اصلاح این احکام بود و تا چند وقت دیگه این خانوم هم کارمند می شد ولی طاقت نداشت -شیوا جان من که می خواستم استخدام شم بخشنامه کردند که جلو این احکام گرفته شه . حکم شما هم درست میشه . .. درهر حال منو سپردند دست یه جوون به نام افشین که به من آموزش بده جوون مودبی بود . خیلی رعایت منو می کردکه من ناراحت نشم و جسارتی به من نکرده باشه . اوایل خیلی سختم بود . عادت نداشتم که تا این حد به مردی نزدیک شم اونم غریبه . حتی دوتا داداشم هم رعایت می کردند . وهر وقت می خواستند محبتشونو به خواهر کوچیکشون یعنی من که تنها خواهرشون بودم نشون بدن پیشونی منو می بوسیدند .داخل بانک اگه کولر روشن نمی کردند باید از گرما تواین چادر مشکی و مقنعه می پختم . شیوا با مانتو میومد ولی من از مانتو خوشم نمیومد . اوایل خیلی خشک و جدی بودم ولی یواش یواش حداقل نسبت به افشین مهربون تر شدم . گاهی از مزه پراکنی هاش یه لبخندی به لبم می آوردم . با همه طراوتش و بگو بخندهاش در حد متعارف احترام منو رعایت می کرد . یواش یواش دیگه همه کارهای کارمندی رو خودم انجام می دادم و مستقل شدم . با این حال این دلیل نمی شد که دیگه کار و حرفی با هم نداشته باشیم . کسی که بخواد وجدانا کار کنه در بانک چیزی به نام بیکاری وجود نداره مگر این که یه کارمند کارشو بندازه رو دوش بقیه . من و افشین که دوسالی ازم بزرگتر بود هر وقت وسطای کار چند دقیقه ای دستمون خالی می شد حرفای متفرقه می زدیم . دلم می خواست یه جورایی از دین و ایمان واسش بگم تا لذت یک مذهبی معتقد بودن رو بهش بچشونم . همونجوری که اون با حوصله کارها رو به من یاد داده بود و من مدیونش بودم . واسش از نماز خوندن گفتم و از خدا و عشق و همه اون حرفایی که دیگران تو کله ام انداخته یا از بچگی تو مغزم جا گرفته بود و می دونستم کلید خوشبختی بشره . می دونم ازخیلی از حرفای من خوشش میومد . یه سری حرکاتی انجام می داد که حس می کردم در شان اون نیست . زنگ موبایلش یه ترانه مبتذل بود .  یه روز صبح تا غروب که مجبور بودیم توی بانک بمونیم ندیدم که نمازشو بخونه . نمی دونم چرا حواسم بهش بود . وقتی که با مشتریای زن و دختر طرف صحبت می شد و می خواست پرونده های وام اونا رو انجام بده به شدت نگاهمو متوجه فضای کاری اون می کردم که ببینم چه جوری به اونا نگاه می کنه .. بعضی از این زنا و دخترا اصلا تو یه استخری از لوازم آرایش می خوابیدند و میومدند بانک . خیلی مسخره می شدند . من فقط یه خورده ابروهام گرفته بود . یه روزی یکی ازهمکلاسی های دوران راهنمایی امو تو بانک دیدم با شیوا هم در دوران دبیرستان هم کلاس بود . -طاهره جون اگه بدونی اون چه جور آدمیه مدل به مدل دوست پسر عوض می کرد . الان هم با دوتا پسر دوسته . ببین حواسش به من و تو هست که ما داریم چی میگیم . رنگش پریده . دلش نمی خواد دستش رو شه . از اون فیلماست . معلوم نیست چه جوری استخدام شده . -زینت خانوم چند بار بهت بگم تا مدرک نداری حرف نزن -طاهره جون خیلی چیزا رو خودش بهم گفته .... وقتی زینت از پیشم رفت شیوا صداش کرد و از دور متوجه بودم که بین اونا یه صحبتایی داره انجام میشه و شیوا خیلی ناراحته . شاید زینت بیچاره حرف راستو می زد .. ولی دوست نداشتم به این سبک هو بندازه . افشین و من هر خوردنی که با خودمون می آوردیم بهم تعارف می کردیم . تازگیها می دیدم که افشین بیشتر از گذشته دور و بر شیوا می پلکه .. نمی دونم چرا دلم نمی خواست که اون این کارو انجام بده . شاید واسه این که یه احساس مسئولیت خواهرانه نسبت بهش داشتم و غیبت های زینت هم رو من اثر کرده بود . اگه اون آدم خوشگذرونی باشه بیچاره افشین .. تازگیها وقتی می رفت کنار شیوا دختره روسری خودشو می داد عقب تر تا خوشگلیشو بیشتر نشون بده .. من اگه می خواستم مثل اون عمل کنم از اون قشنگ تر بودم . حواسم پرت می شد وقتی به اونا نگاه می کردم . یه روز وسط کار از پیش شیوا بلند شد و اومد طرف من . قبل از این که لب باز کنه بهش گفتم شما کارنداری که همش میری کنار میز این دختره ؟/؟ ما حقوق می گیریم که  حلال وار کار کنیم . خوش و بش برای خارج از ساعات اداری .. یه نگاهی بهم اناخت و گفت خانوم از کی تا حالا ارشادی شدن ؟/؟ -وظیفه هر مسلمونیه که امر به معروف و نهی از منکر کنه .. لجم می گرفت که یک دختر بزک دوزک کرده بخواد خودشو به یه پسر ساده ای مثل افشین بچسبونه . -مگه ما داریم کار خلاف می کنیم -نخیر بفرمایید بکنید . لزومی نداره که خلافی صورت بگیره که این کارو انجام بدم . صدام رفته بود بالا طوری که رئیس و معاون هردوشون اومدن جلو و یه بهانه ای در مورد مسائل کاری آوردیم و اونا رو رد کردیم . این پسره دوباره رفت پیش شیوا . من باید آدمش می کردم . خیلی باهاش مهربانانه برخورد کردم روش زیاد شد حالا واسه ما زبون درازی هم می کنه  . افشین واسه یه لحظه اومد کنارم و من درحالی که اخم کرده به کامپیوترم نگاه می کردم گفتم حالا این قرتی ها که به درد ماشین نویسی هم نمی خورن اینجا رو به گند کشیدن . اصلا کی حالا با این ماشینای درپیتی کار می کنه ؟/؟ -اتفاقا همینو می خواستم بگم . این ماشینا جمع میشه بعدش این خانوم حکمش عوض میشه و من باید بهش آموزش کارمندی بدم . .. خیلی بدتر شده بود . -ببینم شما معلمید ؟/؟ اینو که گفتم خیلی عصبی شد و گفت خانوم طاهره خانوم حقیقت شما معلوم نیست چتونه امروز . فقط یادتون باشه هنوز رسمی نشدین .. لبای بالا و پایینمو روهم می گردوندم . اصلا به  من چه مربوطه بذار توچاه بیفته . -حالا طاهره خانوم ماه مبارک رمضانه . نمی خواهید ما رو ارشاد کنین تا ثواب ببری و ما مستفیض شیم ؟/؟ -مسخره می کنی ؟/؟ -نه جدی میگم .. می خواستم در مورد عشق زمینی و آسمانی واسم بگی . بازم توضیح بدی . چرا درست نیست که یک انسان به یک انسان دیگه بگه عاشقشه . یه لحظه خیلی خودمونی شدم و گفتم برو افشین اصلا حوصله شو ندارم .. دربانک به روی مشتریا بسته شد . رفتم بالا نمازمو خوندم و بعدش افشین اومد . می دونم اون زیاد اهل این بر نامه ها نبود از بس تو گوشش فرو کردم بالاخره شروع کرد به نماز خوندن . ازاین که یه خورده خیطش کرده بودم ناراحت بودم . بی مقدمه شروع کردم به صحبت در مورد عشق زمینی و آسمونی که عشق حقیقی از آن خداست و انسانها به نوعی وابسته به همند و نوعی دوست داشتن اونا رو به هم پیوند میده که نیاز های همو بر طرف کنند . طوری محو سخنان من شده بود که وقتی رئیس از اون پایین ما رو صدا زد به زور حرفامو تموم کردم . اون ازم عذر خواهی کرد و گفت قصد نداشته ناراحتم کنه . اصلا نمی تونستم کارمو درست انجام بدم . حوصله ارباب رجوع رو نداشتم . کار به جایی رسیده بود که افشین بهم گفت اخلاق خوش داشتن سر لوحه همه کار های آدمه . این قدر که نباید بد اخلاق باشی . می دونم حالت درست نیست برو خونه من کاراتو انجام میدم . تا این دختره شیوا از بانک بیرون نمی رفت من خارج بشو نبودم . آقا رحیم خدمتگزار شعبه قرار بود بعد از افطار چند ساعتی رو بیاد و به کارهای عقب مونده و نظافتش برسه و افشین و شیوا هم می خواستن بیان . وقتی اینو شنیدم مو بر تنم سیخ شد . منم بهونه کارهای عقب مونده امو کردم وگفتم میام . جر و بحث امروز با افشین باعث شده بود که اون خیلی راحت تر باهام حرف می زد و خودمونی تر . بی خیال شده بود . -چی شده طاهره خانم تو که ساعت کاری تموم می شد فرار را بر قرار ترجیح می دادی . اون موقعها که خارج از سرویس باید میومدی بانک جزچند بار که مجبور شدی اهمیتی نمی دادی .. منم با همون شیوه کلامی بهش گفتم اگه خلوتتو بهم می زنم بگو -منظورت چیه . اینجا یه محیط کاریه . همه با هم خواهر و برادریم . چرا به من توهین می کنی . منو باش که می خواستم کمکم کنی تا در مورد یکی واسم تحقیق کنی . روزه هم داشتم و این حرف اون بیشتر فشارمو پایین آورد . جلو چشام سیاهی می رفت . می خواستم بگم به من چه مربوطه ولی حس کردم اگه این حرفو بزنم دیگه نمی تونم بفهمم که اون چه غلطی داره می کنه .. چقدر پررو انگار من نوکر پدرشم .. -افشین خان اون کیه من می شناسمش ؟/؟ -همین شیوای خودمونه . -تو می خوای با این ازدواج کنی ؟/؟ تو ؟/؟ این ؟/؟ . چی بگم من . این که اصلا تحقیق نمی خواد . -یواش تر می شنوه . وقتی افشین می خندید و دندوناش مشخص می شد صورتش یه جذابیت خاصی پیدا می کرد که هر چقدر می خواستم رومو برگردونم و شیطونو لعنت کنم نمی شد . این چه مرضیه که چند وقتیه یقه منو گرفته ولم نمی کنه . -راستش اولش با خودم گفتم ندیده و نشناخته برم از یکی از این محجبه ها خواستگاری کنم و علاقه خود به خود بعد از ازدواج پیدا میشه -اتفاقا فکر مناسبی بود -ولی آمار نشون داده که این جور زنای محجبه و به اصطلاح کلاغ سیاه  توقعشون بیشتره . اصلا بساز و زن زندگی نیستند . همیشه انگاری یه چیزی طلبکارند . پدر شوهرشونو هم در میارن . -یعنی حالا بهم میگی کلاغ سیاه ؟/؟ چرا این جوری قضاوت می کنی . -تو چرا اون جوری قضاوت می کنی . زیر لب ذکر می گفتم . خدایا منو از گناه نجات بده . کاری کن که فقط تو رو دوست داشته باشم . پیش خدا ناله می کردم . اما یه ناله های دیگه ای هم در وجودم بود . احساس کردم منم دوست دارم یه مردی ازم خوشش بیاد حداقل بهم اهمیت بده . خواستگار زیاد داشتم ولی هیشکدومو قبول نداشتم . شایدم به این افشین عادت کرده بودم . اون اهل مسجد هم نبود . -فکر می کنی این دخترای خشک مذهبی  از دوست داشتن و عشق بین زن و مرد چیزی رو متوجه بشن .. اوووووهههههه خدای من سابقه نداشت افشین پیش من تا این حد پیشرفته از عشق بگه . عشوه گری شیوا کارشو کرده بود .-افشین برات متاسفم که ظاهر آدما رو ملاک قرارمیدی . اون شب سه تایی مون اومدیم بانک . آقا رحیم هم از بس چایی می آورد و واسم حرف می زد سرمو برده بود . -آقا رحیم من باعث نشم از کارات عقب بمونی .. متوجه اونا بودم که چه جور دارن باهم می خندن . یعنی مامانم بابامو دوست نداره و عاشقش نیست ؟/؟ پس واسه چی وقتی بابا دیر میاد خونه دلواپسش میشه . یه خورده روسری رو دادم عقب تا چهار تا خال موی سرم بیشتر مشخص شه . تا این افشین ظاهر بین ببینه که شیوا تنها خوشگل این جهان نیست ولی می دونستم که این کافی نیست . کار که تموم شد شیوا با ماشین خودش رفت و افشین هم خواست که با ماشینش منو برسونه خونه . تو ماشین بهش گفتم تو که خودت قبول کردی پس من و تحقیق منو می خوای چیکار کنی ؟/؟ -جسارت نشه طاهره خانوم اگه فردا پس فردا یکی بیاد که بخواد سنت اسلام رو در مورد شما پیاده کنه و خودمونی بگم از شما خواستگاری کنه شما تحقیق نمی کنین ؟/؟ -چرا ولی مهم شناخت من و اون باور ها و رفتار ها و صداقت طرفه -طاهره جان ! ..... به من گفت جان اصلا انتظارشو نداشتم ... -طاهره جان ! فرمایش شما درست ولی برای شناخت یک نفر مدتها باید باهاش باشی و اخلاق و روحیه و میزان صفا و صمیمیت و ایمان و عقیده اش باید بیاد دستت . ما یه شبه می تونیم از کسی شناخت پیداکنیم ؟/؟ اما اگه یکی باشه که نیاز ها و درد های  مشترکی باهاش داشته باشیم شناخت هم خود به خود به وجود میاد . اگه در مورد مسائل کوچیک اختلاف نظر داشته باشن یه جورایی رفعش می کنن . -به پای هم پیر شین افشین خان . -چرا این قدر از روی لج صحبت می کنین . من چیکار کنم . اگه صحبت شناخت باشه من یه دختری رو می شناسم که خیلی مهربون و خانوم و فهمیده و منطقیه ولی یواش یواش دارم فکر می کنم که اونم دستخوش یه سری احساساتی شده که واقعا نمی دونم چیه .. از درون در حال پاشیده شدن بودم و دیگه به عمق حرفاش فکر نمی کردم -پس چرا باهاش ازدواج نمی کنی . خیلی دلم میخواد ولی آدم لجباز و یکدنده ایه و میگه حرف حرف منه . -به هم میایین . درو تخته با هم خوب جورین -آره منم همین فکرو میکنم . دلم می خواست یه کمکی بهش کرده باشم و در این میانه خوبیها یا صداقت خودمو به رخش بکشم . -حاضرم کمکت کنم . فقط به من بگو اون چه جور آدمیه .. من چه نگرشی نسبت به اون می تونم داشته باشم . -تو اونو نمی شناسی . اون یه آدم کله شقیه که مدام داره با خودش می جنگه عین تو خودخواهه .. جوش آورده بودم . صورتم سرخ شده بود . انتظار این گستاخی رو از اون نداشتم . ولی دیگه این حرفاشو مجبور بودم یه جورایی تحمل کنم . فرداییش جمعه بود . ازش خواستم آدرس اون دختره رو بهم بده ببینم چیکار می تونم براش بکنم . راستش اون خودش متوجه شده بود که شیوا به دردش نمی خوره . خدا کنه این دختره هم به دردش نخوره . از جیبش یه کاغذ در آورد و داد بهم -افشین خدا رو خوش نمیاد چقدر اسراف می کنی . رو یه تیکه کاغذ کوچیک می نوشتی . .. با یه عصبانیت شدید رفتم تو رختخوابم . فرداش تعطیل بودم . اون   یه ورق کاغذ رو در آورده تا ببینم چی نوشته . وای این که یک صفحه اش سیاه بود .نکنه این دختره تو جهنم اون پایین پاییناش زندگی می کنه .. بالا آدرسو خوندم .. به ! این که خیابون و کوچه خودمونه .. همسایه بودیم و خبر نداشتیم ؟/؟ به ! این که آدرس خونه ماست ؟/؟ من که خواهر دیگه ای ندارم .. نه نه .. اینم که اسم منه .. این پسره پاک قاطی کرده .. یعنی منظورش من بودم یا داشته منو دست مینداخته بخونم ببینم چند خط دیگه چی میگه .. تقدیم به طاهره با ایمان همراه با عشقی که می دونم قبول نداره . طاهره پاک و باخدایی که می دونم بنده های خدا رو نمی تونه دوست داشته باشه . نمی دونم چی برات بنویسم . می خواستم بنویسم که عاشقتم و به دیدنت دلم می لرزه ترسیدم که بهم بخندی و مسخره ام کنی . می خواستم بنویسم که هروقت می بینمت انگار تمام وجودم داره از حرارت عشق آتیش می گیره ترسیدم که بازم بهم متلک بگی . می خواستم بهت بگم که جز تو این روزا فکردیگه ای تو سرم نیست گفتم اگه بگم حتما میگی افشین باز که بنده مشرک خدا شدی .. می خواستم برات بنویسم که اگه نگاهت به من محبت آمیز باشه هیچوقت چشام به روی  زیباییها و خوبیها بسته نمیشه بازم وحشت کردم که دستم بندازی .. می خواستم بهت بگم دوستت دارم ترسیدم  بگی که این حرفا مال قصه هاست . دوست نداری ما هم جزو قصه ها بشیم ؟/؟ می خواستم بهت بگم زنم میشی ؟/؟ گفتم حتما میگی لقمه گشاد تر از دهنتم .. به نظر تو من چیکار کنم . چی بگم .. چی بنویسم اصلا می خوای تو رو نخوام و برم بمیرم . خوشت میاد ؟/؟ ... اون شب تا سحر صدبار این نامه رو خوندم . از هر کلمه اش لذت می بردم . من که از سنگ نیستم . دلم که از سنگ نیست . تا 24 ساعت دیگه که اونو ببینم دلم هزار تا راه می رفت . بدجوری ازم می ترسید . بیچاره حق هم داشت . منو تواین زرورق های سیاه دیده ترسیده بود . ولی دل یکرنگم لای زرورق های شاد پیچیده شده بود . اصلا مال خودش بود و اون اینا رو نمی دونست . فرداشبش هم صدبار دیگه اون نامه رو خوندم . نشستم یه چیزی واسش نوشتم ولی تصمیم صد در صد نداشتم که اونو بهش بدم . واسه محکم کاری این کارو کردم . .. تقدیم به قاضی القضات شرع که اگه دست تو بود اول همه رو اعدام می کردی بعد محاکمه .. فکر کردی من از سنگ و آهنم ؟/؟ منم از همون خدایی ام که تو رو آفرید . همون دلی رو دارم که تو داری . همون حسی رو همون نیازی رو که تو داری و شاید قسمت این باشه که برای رسیدن به بی نیازی دست نیاز همو بگیریم . با هم باشیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم . نمی دونم چی بگم . تا حالا نه با پسری بودم و نه صحبتی در این زمینه ها داشتم ولی اینو می دونم که مرد اونه که رو حرفی که می زنه و رو منطق زندگی و اعمال درستش ثابت قدم باشه . می خواستم بهت بگم که کله شق و مغرور خودتی که عجولانه در مورد مردم هرجور که دلت خواد قضاوت می کنی . اگه من ازت نگذرم واسه همین باید کلی تو جهنم بسوزی و بسوزی .. ...... می دونستم اگه افشین اینو بخونه میگه حاضرم بسوزم به شرطی که تو پیشم باشی . از اون متلک گوهای شوخ و بامزه بود . صبح شنبه به زحمت بر خودم مسلط شدم . یه سلام علیک معمولی کردیم و دیدم که داره میره طرف میز شیوا -مگه تو خودت کار نداری صبح اول وقت داری میری اون طرف .. اومد کنار من خیلی آروم گفت تو آدرس اون دختره رو خوندی  اصلا اون کاغذو خوندی ؟/؟ -نه گفتم باشه برای وقتی که تصمیم دارم اقداممو شروع کنم . سگرمه هاش رفت تو هم -تازه افشین یه شرط داره . ببین یه مرد اومده خواستگاری من . میخوام واسم تحقیقات کنی . جوون بدی نیست . من تقریبا راضی هستم . ولی ازدواج امر مقدسیه و نمیشه اونو سرسری گرفت . یخ کرد .-طاهره بیا آبدارخونه باهات کار دارم . خواهش می کنم . دلمم واسش سوخت ولی لذت می بردم از این که می دیدم دوستم داره و بهم اهمیت میده . با همه این حرفا خیلی ساده و دوست داشتنی بود . آقا رحیم تو آبدار خونه بود ورفتیم تو نماز خونه . -طاهره این جوون اهل مسجد و این حرفا هست ؟/؟ -زیاد نه مثل تو دلش پاکه ولی خیلی کله خره . درست مثل تو . این کله خر بازیها رو میشه یه جوری درست کرد . یه میله آهنی می گیرم می کوبم تو کله اش میزون میشه . -تو جدی نامه منو نخوندی ؟/؟ -نامه تو رو ؟/؟ مگه نامه نوشته بودی ؟/؟ -نه منظورم همون آدرس دختره هست . پس که این طور . ازش فاصله گرفتم و اونم چند دقیقه بعد بر گشت . -افشین شناختی اون کیه ؟/؟ -چی کیه . -همونی که قراره براش بری تحقیق دیگه -نه نخوندمش . داشت دروغ می گفت . چشاش داشت می خندید . من اونو خوب می شناختم . اون اضطراب نیم ساعت قبلو نداشت . -افشین بعد از ظهر که تعطیل شدیم اول باید بریم تحقیق . -پس برا من چی . بعد از تعطیل شدن منو سوار ماشینم کرد و گفت پس حالا خانوم خانوما منو دست میندازن . سرمو برگردوندم تا خنده امو نبینه .. -خودتو قایم نکن تو که خودت می دونی من چقدر عاشق اون لبخنداتم . وقتی که نگات باهام حرف می زنه و چشات می خنده هیچی از خدا نمی خوام . -حتی دیگه نمی خوای بری خواستگاری اونی که نشونش کردی ؟/؟ -خیلی حقه بازی طاهره .... تا وقتی که مردی تو زندگیم نبود هیچ نیازی رو حس نمی کردم از این که  با تمام وجودم خودمو بسپرم به جنس مخالفی که با تمام وجود درکم کنه دوستم داشته باشه و بگه که دوستم داره . ولی حالا دوست نداشتم که به این زودیها به خونه برسم . اون می دونست که نامه شو خوندم چون نامه منو خونده بود . منم اول نامه آدرس و اسم اونو نوشته بودم . -ببینم طاهره دوست داشتن و عاشق شدن حرام نیست ؟/؟ -سرمو انداختم پایین و یک آن رو به بالا گرفته گفتم ناچ -مکروه چطور ؟/؟ -ناچ .. ببینم اگه بخوای بازم دستم بندازی  بهت میگم همین جا پیاده ام کنی . -اگه همچین حرفی بزنی شاید پیاده ات کنم ولی هیچوقت تو رو از دل خودم پیاده ات نمی کنم .. چقدر دلم می خواست که بهش بگم منم دوستش دارم عاشقشم ولی سختم بود . زیر لب خدای عشق وعاشقا رو شکر می کردم . -طاهره امشب شب عیده ..عید فطر . اگه بیاییم خواستگاری خیلی شگون داره . -یعنی هفت ساعت دیگه بیایین خواستگاری ؟/؟ راستی خواستگاری کی ؟/؟ -همونی که آدرشو واست نوشتم . مگه خودت نگفتی که با هم به خیلی جاها می رسیم .-دروغگو تو که گفتی نامه امو نخوندی . -من از تو یاد گرفتم دروغ گفتنو .. جوابی نداشتم که بدم . اون شب اومدن خواستگاریم . من و اون رفتیم تو اتاقی جدا که با هم حرف بزنیم . خنده دار بود ماهها بود که از زیر و بم هم خبر داشتیم و معلوم نبود تو نیم ساعت چی می خواهیم به هم بگیم . هرچی من می گفتم می گفت باشه . چیزای سختی هم ازش نمی خواستم . برام پاکی و نجابت و اخلاق درست مهم ترین ثروت بود . می دونستم که افشین پاکه . پاک و مهربون و دوست داشتنی و خیر خواه که دست خیلی ها رو در حد توانش می گرفت و این واسم زیباتر از همه چیز بود دلسوز و مهربون . قبل از این که به میون جمع برگردیم و موافقت خودمونو اعلام کنیم بهم گفت هرچی تو گفتی گفتم چشم و اطاعت ولی ازت یه چیزی می خوام .. ببین طاهره من از نگاه تو از صدای تو عشقو می خونم و می شنوم .. این که تو هم یه علاقه ای بهم داری -حالا واسه خودت کلاس نذار .. -می خوام از زبون خودتم بشنوم احساس خودتو .. این بهم انرژی میده .. نیاز دارم به این که با کلامت بهم بگی دوستم داری .. چیزی ازت کم نمیشه .. سکوت کردم .. یه جوری شده بود . فرصت واسه تصمیم گیری دیر بود . ما که زن و شوهر می شدیم ولی دلم نمیومد که حتی واسه یه شب هم که شده ناراحتش کنم . طاهره تو که دوستش داری تو که این چند روزه از حسادت داشتی دق می کردی . بهش بگو دوستش داری و چیزی ازت کم نمیشه . رفت در خروجی رو باز کنه نذاشتم . دستم خورد به دستش . دستشو کنار کشید که من ناراحت نشم ولی دوست داشتم که تماس داشته باشه تا خون گرم عشقو تو رگهای احساس اون احساس کنم . وقتی من این جوری دوست دارم چرا اون نباید حق شنیدن و احساس کردنشو داشته باشه ؟/؟ خدا عشقو آفرید تا ما عاشق باشیم . تا ارزش اونو بدونیم . تا به هم بگیم که همو دوست داریم . این گناه نیست . این خواسته آدمیه و خدا خوشش میاد که لذت عشقی رو که آفریده درک می کنیم .. نگاهشو به نگاهم دوخت و گفت طاهره منو ببخش که  اینو ازت خواستم . زور که نیست تا دل آدم نخواد چیزی رو نمی تونه بر زبون بیاره -ولی من دلم می خواد . خدا اونو تو دلم انداخته . دلم از سنگ نیست افشین . بیشتر از اونچه که فکر کنی دوستت دارم و عاشقتم . اگه بخوای با تمام وجودم بهت میگم دوستت دارم و امیدوارم همیشه مثل امروز بخوای که این جمله زیبا رو بشنوی .. با ناله هایی سرشار از عشق ندای دوستت دارم ها رو سر داده بودم .. افشین دوستت دارم بیشتر از همه دنیا .. واون با جمله ای دیگه بازم در عشق ورزی ازم پیشی گرفت -منم دوستت دارم طاهره واست می میرم . اگه هزاران بار به دنیا بیام هزاران بار واسه تو می میرم . فردا یکشنبه و فطر بود . وقتی اونا رفتند داشتم به این فکر می کردم که چطور می تونم دوری اونو تا صبح سه شنبه تحمل کنم .... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

15 نظرات:

ایرانی گفت...

این هم یک داستان عشقیه که به قهرمان اصلی اون که یک دختر و کارمند بانکه یه حالت مذهبی دادم که از عشق خدایی به عشق زمینی می رسه و حس می کنه که میشه هردو رو داشت چون عشق آفریده خداست . عاشق باشید و به معشوقتان وفادار بمانید ...ایرانی

محمدرضا گفت...

عالی بود داداشی...گل کاشتی...دوتا داستان عاشقانه ی زیبا نوشتی..دست گلت درد نکنه داداش گلم..

ایرانی گفت...

متشکرم محمد رضا جان دوست داشتنی و همراه این روز های من . البته به مناسبت عید با یه خورده تلاش بیشتر دو تا تک قسمتی رو امشب منتشر کردم .یکی رو دیروز نوشتم و یکی رو امروز. خیلی دلم می خواد بیشتر بنویسم . توانایی بالقوه اونو در خودم احساس می کنم از نظر بالفعل که با سرعت عجیبی در تایپ و ادیت و انتقال اندیشه وبا یه حالت فیلمهای چارلی چاپلینی پیش میرم ولی دیگه بیشتر نمیشه . دوستان ما در سایتهای دیگه واسه کپی کردنهاشون وقت کم میارن . فقط کم و کاستی ها رو ببخشید و با همه اینا فقط از این ناراحتم که این نوشته ها با همه سلیقه ها جور در نمید و نمیشه هم جز این انتظار داشت چون روحیه ها مختلفه و ازت ممنونم به خاطر دلگرمی دادنها و حمایتهایت . عیدت مبارک شاد و تندرست باشی ..ایرانی

دلفین گفت...

عالی بود دادشم

محمدرضا گفت...

سلام ایرانی عزیز عید شما هم مبارک....واقعا حساب شده و به سبک خاصی داستان می نویسی....غلط املایی نداره و موضوعاتش هم قشنگه...راجع به هر چیزی هم که بخوای میتونی بنویسی...واقعا مثل تو هیچ جا ندیدم...ممنونم از زحماتت...

ایرانی گفت...

متشکرم دلفین خوبم ..ایرانی

ایرانی گفت...

محمد رضای گلم با این تعاریف واقعا شرمنده ام می کنی من در مقابل خوانندگان فهیم و با درک و شعوری مثل تو و بسیاری دیگه از خوانندگان این سایت هیچی نیستم . به شما افتخار می کنم . این جهار تا کلمه ای رو هم که به لطف خدا می تونم بنویسم واسه اینه که در بچگی و نوجوانی رمان و مجله و داستان زیاد خوندم و همون وقت هم از نوشتن نمی ترسیدم عادت کردم و امیدوارم با راهنماییهای شما بتونم کیفیت کارهامو بهترکنم . کامیاب باشید ..ایرانی

ناشناس گفت...

ولی اعتقادات یه معتقد واقعی اینجوری که شما تصویر کردی نیستا! این شاید کارای کسایی باشه که روی پیشونی شون جای مهر داغ شده دارن!
با این اطلاعات عمومی بالایی شما چه در دین چه سیاست چه اجتماع چه سکس دارین (از تیکه های داستاناتون معلومه) تعجب میکنم چرا اینقد به مذهبی ها گیر میدین انگار مشکل شخصی دارین.انگار به چندتا از اون مارک (جای مهر) داراش بد بر خوردین ازشون متنفرین
ولی میگم نکن !
مطمئنا میدونی تو اسلام چقد به سکس درس داشتن و ارضا جسمی و روحی همسر تاکید شده
در مورد این داستانم بگم تاکید که فراون شده مثلا پیامبر گفته"این جمله مرد به همسر(نه دوست دختر!) که دوستت دارم هیچگاه از قلب او بیرون نمی رود"
*همین الان بگم با این حرفام هیچ ادعای مذهبی بودن ندارم فقط مثل"ایرانی"یه سری اطلاعات دارم که گفتم خوبه عموم بدونن
*ببخشید اگه نظر بد تایپ شده آخه با یه گوشی درپیت به بد بختی نوشتم

ناشناس گفت...

ولی اعتقادات یه معتقد واقعی اینجوری که شما تصویر کردی نیستا! این شاید کارای کسایی باشه که روی پیشونی شون جای مهر داغ شده دارن!
با این اطلاعات عمومی بالایی شما چه در دین چه سیاست چه اجتماع چه سکس دارین (از تیکه های داستاناتون معلومه) تعجب میکنم چرا اینقد به مذهبی ها گیر میدین انگار مشکل شخصی دارین.انگار به چندتا از اون مارک (جای مهر) داراش بد بر خوردین ازشون متنفرین
ولی میگم نکن !
مطمئنا میدونی تو اسلام چقد به سکس درس داشتن و ارضا جسمی و روحی همسر تاکید شده
در مورد این داستانم بگم تاکید که فراون شده مثلا پیامبر گفته"این جمله مرد به همسر(نه دوست دختر!) که دوستت دارم هیچگاه از قلب او بیرون نمی رود"
*همین الان بگم با این حرفام هیچ ادعای مذهبی بودن ندارم فقط مثل"ایرانی"یه سری اطلاعات دارم که گفتم خوبه عموم بدونن
*ببخشید اگه نظر بد تایپ شده آخه با یه گوشی درپیت به بد بختی نوشتم

ناشناس گفت...

الان که نظرمو دوباره خوندم دیدم چقد تهاجمی و ناراحت کننده و بد ! نوشتم
از این باباتش
sry
that was rly harsh!
.M.

ناشناس گفت...

الان که نظرمو دوباره خوندم دیدم چقد تهاجمی و ناراحت کننده و بد ! نوشتم
از این باباتش
sry
that was rly harsh!
.M.

ایرانی گفت...

دوست خوب آشنایم من در این داستان به هیچ وجه قصد گیر دادن یا توهین و انتقاد نداشته ام . فقط عشق الهی و انسانی را مقایسه کرده و ضمن اولویت به خداوندبلند مرتبه عشق انسانی را جایز دانسته ام . دراینجا نقش قهرمان داستان مطرح می باشد . ومن سرانجام اورا تایید کرده ام . حتی دختر داستان به پسره گفت که افکارت اشتباهه . و من در این داستان کاملا دیدی مثبت داشته ام بر خلاف داستانهای سکسی که با دیدی دیگر این طایفه را مورد بر رسی قرار داده ام . نمی خواهم وارد بحثهای سیاسی شوم . من خودم مذهبی خشک نیستم ولی دین من شیعه دوازده امامی بوده وبه آن معتقدم . اما سالها دروغ و ریا دیدن از این طایفه ملاها مرا به آنان بد بین کرده است . حداقل مطلب این که خوبان آنان که داعیه دار ستیز حق علیه باطل هستند خود هیچ اقدامی بر علیه ظلم نمی کنند . مشکل من با این طایفه یک مشکل عمومی است . مشکلی که بیش از سی سال است که ملت از آن رنج می برد و شیطان بزرگ از این طایفه ملاها به بهترین وجه استفاده می کند وبه غیر از پنج شش نفر که بیشترشان هم فوت کرده اند گروه ملاها را قبول ندارم . . من امریکا و این طایفه را یکی می دانم . آنان بهترین دوستان یکدیگر هستند . البته در عمل , نه در شعار . به امید روزی که ایمان به خداوند سر لوحه اعمالمان قرار گیرد و مغرضانه قضاوت نکنیم . ممنونم از پیام گرم و موشکافانه شما . شاد و سربلند باشید ..ایرانی

ایرانی گفت...

دوست خوب و آشنا و گلم بدون تعارف اصلا هم بد ننوشتی که خیلی محترمانه و منطقی بود . حالا دو سه مورد اختلاف سلیقه که بد نویسی نمیشه . منم ته دلم گرایش به مذهب دارم . همون مذهبی که وقتی سر مبارک پیامبر خدا خاک ریخته می شد تحمل می کرد صبوری می کرد نه مذهب این شارلاتان هایی که دانه را از دهان مورچه درمیارن . ایمان به خدا بالاترین چیز هاست . اونو همیشه با خودمون ببینیم و حس کنیم که هرچی می خواهیم به ما میده . یه دنیا ..یه کهکشان یه عالم ستاره و به من ایرانی بیچاره یه طبقه آتیش جهنم ..مذهب یعنی شیوه یعنی رفتار یعنی اعتقاد به خدایی که ما رو آفریده و با اتکای به آن خدا هرچه را که برای خود می خواهیم برای دیگران هم بخواهیم یه زمانی بر سر وجود خدا با این کمونیست ها بحث می کردم و هردو گروه فکرمی کردیم برنده شدیم .. دست محبت شما را می فشارم . نیمه شبت به خیر . پاینده باشی ..ایرانی

ناشناس گفت...

من الان باز با گوشی ام نمیشه چند ولی موقعیتش گیر بیاد خیلی دوست دارم چند تا نظر طولانی و اساسی با چند تا سوال آبدار بنویسم
می دونید من آدم عشق بحث و مناظره ای ام.
فقط بگم به این حرف هایی که زدین درباره ی علمای امروز با مدارک شنیداری و دیداری! یک عالمه میلیان درصد معتقدم

فعلا تا اون روز
.M.

ایرانی گفت...

نیمه شبت به خیر دوست عزیز و آشنا . درهر حال ما از علمای خود انتظار داریم که حرف دل مردم را بزنند . مشکلات مردم را درک کنند . شعار ندهند . روضه خوانی تنها کافی نیست . علی وار باشند . می دانی علی امام بزرگوارمان چه کرد . اواز حق امامت و خلافت خود بنا به مصلحتی گذشت ولی امروز از حق مردم می گذرند . در هر حال من بیست سال پیش از این بحث های اثبات وجود خدا با کمونیست ها زیاد داشتم نمی دونم دور تسلسل و احساس خدا و اونا هم حرفای خودشونو می زدند . در هر حال این صحبتا زمانی جالبه که از روبرو آدم بشینه و همه جمع باشن . امیدوارم همچین روزی برسه . درهر حال از این که محبت می کنی و به این مجموعه سر می زنی تا از دانشت بهره مند شیم ازت ممنونم و این مجموعه بیشتر از آن که جایگاه بحث و این چیزا باشه پیام دوستیها و خونه محبته . درهر حال جز معصومین کسی معصوم نیست و همه ما اشتباهاتی داریم . مهم اینه که بپذیریم خطا کاریم و برای اصلاح خود تلاش کنیم . علمای دین ما مسئولند . اگر نیک باشند پاداششان چند برابر انسانهای عادیست اگر خطاکنند ظلم را ببینند و هی بگویند مصلحت .. باید به آنان خندید . باطل ,باطل است . چه نام شیطان بزرگ امریکا را یدک بکشد . چه اسرائیل غاصب باشد . چه انگلیس روباه و چه علمای غیر معتقد به حرف خود .. همه ما آفریده یک خداییم . پس برای رهایی از دام یک باطل نمی توانیم به دام باطل دیگر بیفتیم . خداوند وقتی می خواد آدما رو بفرسته جهنم نمیگه تو امریکا هستی یا تو اسرائیل یا تو همونی هستی که سه میلیارد پول ملت رو خوردی و اون موقع مصلحت نبود گندش دربیاد خداوند اینها رو بر مبنای باطل می سنجه و ملاهای ما اصلا خود ما مسلمین برای به پا داشتن پرچم اسلام باید یک مسلمان واقعی باشیم و این سردرگمی هاست که ما را به اینجا کشانده . صبح به خیر آشنای عزیزم . امشبم نشد داستان بنویسم ولی خب شاید این خواست خدا بوده که سنگ صبور دلهای شکسته در پیامهای دیگه ای هم باشیم . عجب دنیایی شده .. تعجب می کنی نه . دوباره خدا نگه دار ...ایرانی

 

ابزار وبمستر