ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق مرزی ندارد


سی و چهار سال از سنم می گذشت و هنوز نتونسته بودم یه شوهر خوب واسه خودم پیدا کنم . بااین که لیسانس حسابداری داشتم و به محض فارغ التحصیل شدن امتحان دادم و تو بانک استخدام شدم . اون خواستگارایی که میومدن مورد قبولم نبودند . تحقیق می کردیم و زیاد جالب در نمیومدن . به ثروت مرد ها و خونواده شون اهمیت زیادی نمی دادم . برام اخلاق و رفتار و درست بودن از همه چیز مهم تر بود . یه کارمند منضبط و کاری بودم . خیلی هم جدی . به کسی رو نمی دادم که به صرف مجرد بودن با هام شوخی مبتذل یا بیجایی کنه . البته آدم خشکی نبودم . شاید اگه زنا می تونستند در اون بانکی که من بودم پستهای  بالایی بگیرند من در اون زمان معاون بانک هم می شدم . پس از چند سال که بانک استخدام نمی کرد یه سالی رو کلی نیرو گرفت . چند تا رو فرستاد سراغ بانک ما . اونایی که تحویلدار و مسئول شمارش پول و تحویل و دریافت پول بودند رفتند زیر دست مسئول خزانه و سر تحویلدار تا اموزشهای لازم رو ببینند و یه جوونی به نام سروش رو که 24سالش بود و لیسانس زبان انگلیسی داشت دادند دست من تا آموزشهای اولیه رو بهش بدم . یاد ده سال پیش خودم افتاده بودم . منم همین سن رو داشتم . جوان ساده ای به نظر می رسید . استعدادش در یاد گیری خوب بود ولی سرعت عمل زیادی نداشت . ناشی گریهای ابتدای کارش هم زیاد بود و گاهی همکارا یه متلکهایی بهش مینداختند که با اعتراض  من روبرو می شد . خودمو گذاشته بودم جای اون . اون روزای اولی که اومده بودم . همین جور هیجان داشتم . از این که یکی منو ناشی و نابلد بدونه خجالت می کشیدم خودمو می خوردم باز من یه دختر بودم و مردا اذیتم نمی کردند واسه آموزش من رقابت داشتند . با علاقه بهم یاد می دادند ولی حس می کردم این پسر از اون آدمای حساسیه که نیاز به حمایت داره . درجه بانک ما شماره یک بود و اون وقتا علاوه بر نگهبان یه خدمتگزار هم شبا به عنوان کشیک و مسئول نظافت توی بانک می موند . سروش هم بیشتر وقتا با اون می موند تا بیشتر با کارا آشنا شه یعنی نه از طریق خدمتگزار بلکه از طریق انجام کارهای عقب مونده و متفرقه . فقط این من بودم که اونو با حوصله آموزش می دادم . اون بر خلاف من که یه قیافه ای معمولی داشتم خیلی خوش قیافه نشون می داد . داداش کوچیکه منم هم سن اون بود . .مدتی بعد اون کارایی رو که بهش محول شده بود به خوبی یاد گرفت و یه میزی هم کنار میز من به اون دادند . حالا دیگه اون شاگرد من نبود و راستی راستی شده بود همکار من . منم دیگه از آموزش دادن خلاص شده بودم . ولی همیشه حس می کردم یه چیزی رو گم کرده دارم . به این که کنارش باشم و فک بزنم عادت کرده بودم . هرچند حالا هم در کنار هم بودیم . با اون بیشتر از بقیه احساس صمیمیت می کردم . حتی گاهی که وسط کاری دستمون خلوت می شد از خودمون می گفتیم .. یه روز خیلی رفته بود تو فکر . نمی دونم چرا -سروش امروز حوصله نداری ها . تو یه چیزیت هست ولی تا یکی دوساعت آخر کاری همین طور برج زهر مار بود . تا این که به من گفت اگه بابامامانمو بفرستم خونه شما یه صحبتی با بابا مامانت بکنن از نظر تو که اشکالی نداره -سروش جان وظیفه من بود . هرکس دیگه ای هم بود من باید به وظیفه انسانی خودم عمل می کردم . تازه تو که خودت جوون خوبی هستی . یه جوری نگام کرد که انگار با یه زبون نفهمی مثل شیخای قرون وسطایی طرفه .. دیگه به خوبی با این نگاه و حرکاتش آشنایی داشتم . -ببخشید من حرف بدی زدم . منزل خودشونه بالای سر . هروقت تشریف میارن بفرمان منتهی یه وقتی باشه که من و تو سر کار نباشیم بهتره .. این بار نگاهش مخصوص تر و متعجبانه تر از دفعه قبل بود . -الهه خانوم منظورم این بود که اگه بخواهیم برای امر خیر خدمت برسیم از نظر شما و خونواده که ایرادی نداره .. خستگی ناشی از کار فکر منو از کار انداخته بود ..-پس به سلامتی می خواهید ازدواج کنید .. عذر می خوام من که خواهر ندارم . شما چه کسی رومی خواهید از بابا مامانم خواستگاری کنین .. یه نگاهی بهم انداخت و صورتش عین گچ سفید شد . چیزی نگفت . فقط چند بار منو نگاه می کرد و سرشو مینداخت پایین . ازش فاصله گرفتم . اصلا فکرشو نمی کردم همچین قصدی داشته باشه و همچین حرفی بزنه . خیلی خنده دار بود . من 34 و اون 24 . نه این امکان نداشت . جوون خوبی بود . دوستش داشتم ولی به یه دید دیگه . از طرفی امکان نداشت خونواده اش با این وضعیت موافقت کنند . این موضوع هنوز تو جامعه ما جا نیفتاده .. اخم کرد و رفت رو میزش نشست و این یکی دوساعت آخرو باهام حرف نزد . من اون موقعها یه پراید هاش بک جلبکی داشتم و دست به فرمون منم خوب بود . اون با تاکسی می رفت خونه و منم مسیر حرکتشو پس از پیاده شدن از تاکسی می دونستم . وقتی جلو پاش ترمز زدم شش متر پرید اون طرف تر .. -آقای عاشق پیشه بفرمایید بالا باهاتون چند کلام حرف دارم -ولی من باشما حرفی ندارم . به خاطر همه زحماتی که واسم کشیدی ازت ممنونم . -خب یه خواهر بزرگ در حق داداشش برادری کرده --بذار اون احترامی که نسبت به هم داریم محفوظ بمونه -سروش من که چیزی نگفتم تو قهر کردی رفتی -فکرکردی من نگاه تو رو نمی شناسم ؟/؟  مخلفت از همون ثانیه اول که موضوع رو فهمیدی تو نگات مشخص بود . حتما خیلی هم به من خندیدی . از این به بعد من و تو به عنوان دوتا همکار تو محیط کاری هستیم و دیگه کاری به کار هم نداریم -مگه تا حالا چی بودیم سروش . بهت گفتم بیا بالا باهات کاردارم . اگه نیای و به حرفام گوش کنی حتی جواب سلامتم بهت نمیدم . اینو که گفتم سوارشد و یه دوری با هم زدیم . -ببین سروش من و تو ده سال تفاوت سنی داریم . شاید در جوامعی خارج از جامعه ما این چیزا مسئله ای نباشه . یه پسر بچه 20 ساله بره و با یه پیر زن 60 ساله ازدواج کنه ویا برعکسش که البته برعکسش تو جامعه  مرد سالار ما فراوونه . اماخودت به ان سوی قضیه فکر کردی ؟/؟ من که چند سال دیگه به میانسالی رسیدم تو شور و حالت شروع میشه . حالا بگذریم از این که یه مرد باید از نظر سنی و حرکات هم یه جذبه هایی داشته باشه که زنو طرف خودش بکشونه -میگی من اون جذبه رو ندارم ؟/؟ ممنونم از رک گویی ات .-صبر کن . سروش تو خیلی احساساتی هستی حتی تحمل شنیدن یه حرف منطقی رو هم نداری چه طور ادعا می کنی که یکی ده سال بزرگتر از خودتو دوست داری . -قسم می خورم که همیشه عاشقت بمونم . تاعمر دارم جز تو عاشق زن دیگه ای نشم . دوستت داشته باشم بهت وفادار بمونم . حرفاش به دلم می نشست . واسم هیجان بخش بود . ازدواج با یه جوون ده سال کم سن تر از خودم .. باهمه نقطه ضعفهای کار بازم برگ برنده ای برای این روز های من بود . آینده یه چیزی میشه .. ما همیشه به خاطر آینده حال خودمونو از دست میدیم . -اطمینان دارم خونواده ات با این کار مخالفت می کنند از ماشین پیاده شد و نامه کوتاهی رو که واسم نوشته بود گذاشت رو داشبورد و رفت . خیلی حساس بود . همه اینا رو شبیه یک بازی و شوخی می دونستم . .. نامه شو خوندم قسمتی از اون به این صورت بود ...... می دونم همه اینا رو یک شوخی می دونی . باورت نمیشه که یکی کم سن تر از تو عاشقت شده باشه .. اینو تو جامعه ما قبول ندارن ولی چه اشکالی داره .. زمان و سن و این فاصله ها چیزاییه که ما خودمون به وجود میاریم عشق و دوست داشتن این فاصله ها رو پر می کنه و منم دوستت دارم ولی اگه نخوای همرام باشی و مسخره ام کنی ترجیح میدم که دیگه باهات حرف نزنم . تو خیلی خوبی مهربونی . نجیب و با گذشتی . می تونی اونی رو که باهاشی درک کنی تو بهترین زن دنیایی حداقل برای من .. یه سری کلمات ادبی و عاشقانه هم نوشته بود . .. لعنتی اگه دوسه سال کوچیکترازمن  بودی شاید می شد یه کاریش کرد . آخه منم باید یه علاقه ای بهت داشته باشم یانه . منم دوست دارم ازدواج کنم . من که نمی خوام تو آب نمک بخوابم منم آدمم احساس دارم . یه نیاز ها و غرائز طبیعی دارم روز بعد همین طور هم شد  که اون می گفت . نه اون باهام حرف می زد و نه من باهاش حرف می زدم .  فقط در رابطه با مسائل کاری و دفتری اگه مجبور می شدیم چند کلمه ای در خصوص کار باهم حرف می زدیم اونم خیلی خشک و جدی . اون وقتا هنوز یه سالی مونده بود که سیستم بانکها کامپیوتری بشه . یه دختر همکار مجرد دیگه هم داشتیم به اسم بیتا که این یکی فقط دوسال ازش بزرگتر بود و بدجوری هم باهاش  گرم می گرفت .. یه جورایی حسودیم می شد ولی هنوز حس می کردم که هیچ حسی نسبت به سروش ندارم . یه روز دیدم که یه جوون خوش سر و وضعی که بین سی و پنج و چهل سنش می شد اونو گرفت و برد یه گوشه ای توی آبدار خونه و بعدش نفهمیدم دیگه چی شد . وقتی هم که برگشت این بار داغون تر از زمانی نشون می داد که من بهش جواب منفی داده بودم . نمی تونستم اونو ناراحت ببینم . -سروش خان می تونم بپرسم چه مشکلی دارین ؟/؟ اگه کسالتی دارین می تونین مرخصی ساعتی گرفته بری خونه من کاراتونو انجام میدم . -اونی که می خواستی داره میاد . فقط از من نشنیده بگیر . اون می دونست که من راز نگه دارم . -نترس من به خواستگارت گفتم که چه دختر ماهی هستی . نجیب و با ایمان و سر به زیر .. می دونم که دوستم نداری و نمی تونی داشته باشی ولی من دوست دارم خوشبختی تو رو ببینم . کی می خواد اون بخشنامه ای که میگه یه کارمند نباید بیشتر از سه سال یه جا بمونه بیاد -به همین زودی از دستم خسته شدی ؟/؟ -نمی تونم تو رو بایکی دیگه ببینم . خاطرت جمع . واست مایه نیومدم . من نامرد نیستم .. حالش بد شد و از پهلو افتاد رو میز . همکارا اونو بلند کردند وتوی اتاق کشیک خوابوندنش .. اونو رسوندم به یه درمانگاه . بهش سرم تزریق کردند و من بالا سرش بودم . -به شوخی بهش گفتم ببینم حالا از دستت بر نمیاد که شوهرم شی میری واسه ما شوهر گیر میاری ؟/؟ -تو نمیذاری که از دستم بر بیاد -دوباره شروع نکن سروش . من نمی خوام نفرین خونواده ات یه عمر به دنبالم باشه . اونا حق دارن که یه عروس جوون و حداقل هم سن تو گیرشون بیفته .. -الهه تنهام نذار .. تنهام نذار من لیاقت عشق تو رو ندارم ؟/؟-تو لیاقتت خیلی بالاتر از اینهاست آخه خیلی خنده داره . ده سال .. ده سال اختلاف سنی .. -دوست داشتن که این چیزا سرش نمیشه -منم باید دوستت داشته باشم یا نه . عاشقت باشم یا نه . -تو چشام نگاه کن .. واسه این که زیاد تو احساسات نره نگاهمو به نگاش دوخته با یه حالت مسخره بازی چشامو گرد کرده بهش گفتم نگاه کن .. -حالا واسه ما بازی در میاری ؟/؟ الهه ! من از همین نگاه تو هم می فهمم که تو دوستم داری . توهم منو میخوای ولی غرورت نمی ذاره بگی شایدم چیز دیگه ای . فکر می کنی اگه عاشق یه پسری بشی که ازت کوچیکتره کسر شان میشه برات .احساس حقارت می کنی . نمی خوای بهانه بیاری . -آقا پسر خوب نگاه مردمو می خونی ولی در مورد من اشتباه می کنی .. -من دلم پاکه الهه . نگاه تو میگه که تو هم یه جورایی ... سرم دستشو باز تر کرده تا زودتر تموم شه و ببرمش خونه . اونو رسوندمش خونه . به حرفاش فکر می کردم . شاید یه چند درصدی درست می گفت ولی هنوز نمی تونستم خودمو قانع کنم که عاشقشم . خیلی مسخره می شد . شایدم یه جورایی حق با اون بود . یه خواستگار خوش سر و وضع می خواست بیاد خونه مون .. البته هنوز که نمی دونستم آیا به خونه مون اطلاع دادن یا نه . اما هیجان زده نبودم و شوق و ذوق نداشتم . شاید نمی خواستم ناراحتی سروش رو ببینم ولی زندگی که رودر بایستی نداره . به خاطر ناراحتی یه نفر آدم از خوشبختی خودش دست بکشه . تازه کی بهش گفت ناراحت باشه .. ولی حتما حالت و روحیه سروش واسم اهمیت داشته که من در مورد خواستگار احتمالی ام شور و حالی رو در خودم احساس نمی کردم . این اهمیت چه اهمیتی می تونست باشه .. یعنی سروش  24 ساله از الهه 34 ساله با اهمیت تره ؟/؟  نمی دونم چرا از خواستگارمن خبری نشد . راستش ته دلم دوست داشتم که خبری نشه . نمی تونستم و نمی خواستم ناراحتی سروش رو ببینم . دو روز بعد دیدم یه زن میانسال تقریبا شیک که یه مانتوی مدروزی هم به تن داشت اومد پیشم . -ببخشید می خواستم درمورد یکی از همکاراتون یه تحقیقی بکنم -بفرمایید . -آخه اون همین جوونیه که میز کنارش شما رو اشغال کرده . -حواسش نیست .. پس بریم آبدار خونه .. دل تو دلم نبود . رنگ به چهره نداشتم . یعنی اون  ازمن نومید شده داره میره از یه دختر دیگه خواستگاری می کنه ؟/؟  وقتی که فهمیدم  موضوع خواستگاریه به جای این که پاسخ زنه رو بدم ازش سوال می کردم -ببینم این دختر خانوم خوشگله .. اخلاقش خوبه ؟/؟ چند سالشه .. طرف خنده اش گرفته بود . -ببخشید شما برای داماد دارین میرین تحقیقات یا این منم که به خاطر عروس خودمو کشوندم اینجا ؟/؟-ببخشید آقا سروش از همکاران خوب و با شخصیت ما هستند و هنوز رسمی نشدن ولی جوان خیلی مودب و پاکیه .. فهمیدم که دختره 22 سالشه .. دوسال از خودش کوچیک تر .. ساعت حدود سه بعد از ظهر بود حوصله  نداشتم سوار ماشینم شم . با بی حالی سوار شدم دیدم یکی به در ماشین می زنه سروش بود .-تا نصفه راه منو می بری ؟/؟ دوست داشتم تا آخر راه ببرمش . اصلا به مقصد نرسیم . چرا من این جوری شده بودم . اصلا فکرشو نمی کردم این قدر بهش وابسته باشم . ده سال ازم کوچیک تر بود . من تا حالا همچین حسی رو نسبت به کسی نداشتم . اون داره میره . -الهه چته چرا این جوری شدی . اون خانوم کی بود که باهاش رفتی آبدار خونه ؟/؟  وقتی بر گشتی دیگه خودتو نگرفتی . -یه چیزیه که به من نگفته باشی ؟/؟ -نه چی مثلا .. -می خوای ازدواج کنی ؟/؟ -آها خواستگاری رفتن منو میگی .. من فقط یه بار دختره رو از چند متری دیدم -تو خوب ندیده و نشناخته می خوای بری خواستگاری ؟/؟ -بابا مامان عجله می کنن . -یه تحقیقات می کردی .. یعنی حالا ما دیگه غریبه شدیم نباید بدونیم ؟/؟ -واسه تو چه فرقی می کنه . تو دوست داری تا آخر عمرت مجرد بمونی و اصلا تو مرد صفتی در وجودته ..حس عاطفی نیست . نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی عاشق باشی . -خب خواستگار تو چی شد .-هنوز خبری نیست . -چه طوره من و تو یه شب با هم ازدواجمونو بر گزار کنیم .. الهه خیلی گرفته ای .. ببینم اگه به خاطر ازدواج کردن من ناراحتی تو اگه بخوای من این خواستگاری رو کنسلش می کنم .. به زور لبخند خودمو قایم کرده گفتم نه مانع خوشبختی تو نمیشم ولی حرف من اینه ازدواجه نمی خوای که یه دسته سبزی بخری . عجله ات چیه . یه خورده از جوونی خودت لذت ببر . تازه اول استخدامته .. -کدوم جوونی .کدوم لذت ؟/؟ اونی که باید دوستم داشته باشه نداره وتحویلم نمی گیره .. منم دیگه چیکار می تونم بکنم . -سروش حالا کی هست این خواستگاری ؟/؟  می تونم برم تحقیق ؟/؟ -ممنونم الهه تحقیقات انجام شد . -پس شیرینی رو باید بخوریم . -البته اگه تلخ نباشه -منظورت چیه -منظورم اینه که بازم داری با نگات یه چیزایی رو به قلبم میگی ولی اون غرورت اجازه نمیده که حرف دلتو بزنی .. پیاده ام کن الهه . پیاده ام کن تا تنها برم به سوی سر نوشت خودم . اون رفت و من سرمو گذاشتم رو فرمون ماشین و شروع کردم به گریه کردن . من عاشق شده بودم . بالاخره نتونستم عشق خودمو از خودم پنهون کنم . همون طوری که سروش مدتها قبل از من فهمیده بود که من عاشقم ولی خودم کور بودم . اون داشت پیاده می رفت .. دلم می خواست احساس خودمو بهش بگم و براش آرزوی خوشبختی کنم . یه زن که سنش میره بالا دیگه کمتر کسی به عنوان یه زوج بهش توجه می کنه . شاید یه سری بخت و اقبال بهشون رو بیاره ولی من زنایی رو در سن خودم دیدم که با مردای ده پونزده سال بزرگتر از خودشون ازدواج کردند ولی مهم عشق و تفاهمه . ماشینو روشن کرده و تو یه کوچه خلوت خودمو رسوندم بهش . -با همون صدای گریون صداش کردم سروش -سرشو برگردوند .فوری درماشینو باز کرد و پرید تو . یه لحظه ترسیدم -چته الهه بمیرم و اشکتو نبینم .. -چرا آب تو هاون بکوبیم -عزیزم چیه . چی شده .. -حس می کنم عاشقت شدم . خوشحالی رو تو چهره اش می خوندم . -بالاخره موفق شدی که غرورمو بشکنی سروش-اعتراف به عشق شکستن غرور نیست . یه عاشق وقتی اعتراف می کنه عاشقه تازه غرورشو به دست میاره . تو عاشقم شدی ؟/؟ کی الان ؟/؟ تو خیلی وقته که عاشقمی . خیلی وقته عزیزم . -حق با توست . تو خوب فهمیدی ولی من ازش فرار می کردم و باید که فرار کنم . برات آرزوی خوشبختی می کنم . برای خونواده ات که یه عروس جوون و هم طراز واسه پسرشون میخوان . -ولی من این خواستگاری رو لغوش می کنم . میرم به خونواده ام میگم که  جریان چیه .. -عزیزم نمی خوام یه پدر و مادری رو به خاطر تمایلات خودم ناراحت کنم . سرنوشت من این بوده که کارم به این جا بکشه . خیلی وقته که تو این بانک بودم . ازفردا تقاضا میدم و از مسئولین میخوام که منو منتقل کنن به یه شعبه دیگه . دیگه نمی تونم اینجا خدمت کنم . -ببینم پس تو دوستم داری . عاشقمی . دیگه منو یه مرد کوچولو تصور نمی کنی -کوچولو منم منم که تحقیر شده ام . دیگه یه پیر دختر دارم میشم .. دستشو گذاشت جلو لبم و گفت تو واسم از هر جوونی خوشگل تر و خواستنی تر و شیرین تری . من فقط با تو آروم می گیرم . با تو به زندگی لبخند می زنم و . پرنده عشق و خوشبختی رو اسیرش می کنیم و بهش میگیم به یه شرط آزادت می کنیم . به شرطی که رو یه بالش من بشینم و رو بال دیگه اش تو . ما رو ببره به آسمونا تو دل ابرا .. بالا بالا بالاتر .. -بعد چی سروش از اونجا پرتمون کنه پایین ؟/؟ اون پرنده خودش کارو زندگی داره .. بی اختیار می خندیدم .آروم گرفته بودم . واسه یه لحظه فراموشم شده بود که شب بر نامه خواستگاری سروشه .. -این رسم روزگاره که همه آدما به همه آرزوهاشون نمی رسن .-ولی الهه من و تو به بهترین آرزومون می رسیم . -میای تا غروب با هم بگردیم ؟/؟ -بعد شبشم بری بله برون با اون یکی دختره خلوت کنی ؟/؟ -پس بیا با هم بریم خونه اول تکلیفمو با این بابا مامانم یه سره کنم . من نمی خوام زن زورکی بگیرم . توفقط بیا یه نگاه به بابا مامانم بنداز . خیلی با شخصیت و فهمیده و اجتماعی هستند -از پسرشون معلومه .. با ترس و لرز و دلهره خاصی رفتم خونه شون .. خواهراش خونه نبودند ولی بابا مامانش خیلی به گرمی ازم استقبال کردند . جوونتر از اونچه که فکر می کردم به نظر می رسیدند . ده دوازده سال ازم بزرگتر بودند . -مامان بابا این همون همکارم الهه خانومه که گفتم خیلی هوامو داشته و بهم کار یاد داده .. دوتایی شون سری تکون دادند و خب پسرم بعد .. یهو سروش مثل برق گرفته ها گفت مامان بابا من اون دختری رو که برام تعیین کردین دوست ندارم می خوام با الهه خانوم  که یه چند سالی ازم بزرگتره البته با اجازه شما ازدواج کنم .. -ببخشید این سروش خان شوخیش گرفته اذیت می کنه . از خوش مشرب بودنشه که جوک شده . آقا سروش تو آب نمک خوابیدی .. شوخیت گرفته پسر . خوب نیست که با همکارت از این شوخیها بکنی .. خانوم من از طرف پسرتون ازتون معذرت می خوام .. اگه اجازه هست رفع زحمت کنم .. -دخترم پسرم زیاد بی ربط هم نمیگه ما خوشبختی اونو می خواهیم . می دونیم اون با مسائل منطقی بر خورد می کنه . در عین این که خیلی احساساتی و مهربونه . آقا ساسان پدر سروش گفت دخترم تو خیلی فهمیده ای تو این دور ه و زمونه ای که هرکی میخواد گلیم خودشو از آب بکشه بیرون تو به شخصیت دیگران خیلی اهمیت میدی و واسشون ارزش قائلی . تو به من و زنم احترام گذاشتی . با این که می دونستی سروش دوستت داره ولی واسه این که ما از این اختلاف سنی ناراحت نشیم به خاطر ما حاضرشدی خودتو قربونی کنی . مگه ما چی می خوایم . یه جو صداقت و معرفت و همدلی .. اشک از چشام سرازیر شده بود . -به خدا نمی خوام این جوری شه ..نمی خوام -حالا که شده دخترم . میگی چیکار کنیم . خدا رو خوش نمیاد میونه دو تا عاشقو بهم بزنیم . نمی دونی چه گناه بزرگیه . خودمو انداختم تو بغل فاطمه خانوم و دوتایی مون اشک می ریختیم .. درهمین لحظه اون زنی رو که صبح  اومده بود تحقیقات دیدم ..این اینجا چیکار می کنه . سروش رو به من کرد و گفت معرفی می کنم زهرا خانوم خاله گرامی من -سروش جان از کی تا حالا فامیل داماد میره در مورد داماد تحقیق می کنه ؟/؟ چهار تایی شون زدند زیر خنده .. سروش گفت مامان پس خواستگاری لغو .. -لغو لغو هم نه در عوض میریم جای دیگه خواستگاری .. همه اینا یه نقشه بود . بعضی وقتا آدم در عمل و مواجه شدن با یه مسئله خیلی راحت تر درکش می کنه . دلم می خواست حال سروشو بگیرم . خونواده اش اون قدر به تک پسرشون اهمیت می دادند که نسبت به این مسئله بر خوردی منطقی داشته تازه می خواستند ببینند وضعیت و خواسته من چیه آیا می تونم خودمو با این شرایط وفق بدم یا نه ؟/؟ -پس با اجازه من برم برای امشب به خونواده اطلاع بدم . فقط یه کاری با آقا سروش دارم .. -پسرم با همسر آینده ات برو .. حیاط خونه شون بزرگ بود و تو همون حیاط افتادم دنبالش و اون از دستم در می رفت . رفت داخل انباری قایم شد .. -سروش با همین چوب می زنم تو سرت -اون وقت دیگه شوهر گیرت نمیاد -به درک .. تو منو کشتی حالا نقشه می چینی که منو اذیت کنی -ضرر که نکردیم . -من تا دلمو خنک نکردم ولت نمی کنم . عین شاخ و شمشاد وسط انباری ایستاده بود و گفت بیا گوشامو بکش . من آماده ام . لذت و شیرینی عشق تو اون قدر زیاده که من هیچ دردی رو حس نمی کنم . دوستت دارم الهه . همیشه تا ابد .. تا اونجایی که چشام ببینه و روحم احساس کنه .  به جای گوشمالی دادن چند لحظه بعد تو بغلش بودم . به اون آرامشی که می خواستم رسیده بودم . دیگه هیچ چیز نمی تونست ما رو از هم جدا کنه . سرمو میون دو تا دستاش گرفت و دوباره به چشام نگریست . -چی می بینی .  -عشق وامید .. یه زندگی خوب همراه با خوشبختی . نمی دونستم که اول راه کار درستیه که همدیگه رو ببوسیم یا نه ولی لذت این لحظه های خوش و شیرین و داغو با یه بوسه داغ تکمیل کردیم . دلم نمی خواست از اون انباری بیام بیرون . لبای من رو لباش قرار گرفته بود . این بوسه شیرین عشق سر آغاز پیوند پرشکوه من و سروش بود . مرد ایده آل من .. پایان .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر