ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سرمای عشق

چهارده سالم بود . که باهاش آشنا شدم . اولین عشق زندگیم . دوست داشتم آخریش باشه . یه پسری بود یا یه قیافه ای معمولی . ما چند تا دختر بودیم یعنی چند تا دوست که همش با هم می رفتیم مدرسه . تو راه اسیر متلک های پسرا می شدیم . شیرین و شکوفه خوششون میومد از این که بهشون متلک گفته بشه ولی من بدم میومد . تا این که اون به جمع متلک گوها اضافه شد ولی ساکت بود و حرفی نمی زد . فقط یا نگاش منو تعقیب می کرد . اولش لجم می گرفت و از این نگاههاش بدم میومد . حس می کردم که اونم مث بقیه هس ولی یه روز که نیومد تازه فهمیدم که چقدر بهش عادت کردم . بااون روح حساس و لطیفی که داشتم حس می کردم نگرش من به اون داره غیر عادی میشه . شاید به خاطر این بود که اونو خلاف بقیه می دیدم . تو کلاس درس رفتارم غیر عادی شده بود . همش دوست داشتم تعطیل شیم و ببینم که میاد یا نه . شبم که می خواستم بخوابم همین حسو داشتم . حس کردم که شروع عشق باید مث نویسندگی باشه . سخت و راحت . وقتی اونو شروع کنی دیگه یه جریان عاطفی تو رو رو به جلو حرکت میده وقتی دو روز بعد دیدمش نفسی به راحتی کشیدم .. دلهره عجیبی داشتم . اگه بهم بگه دوستت دارم ..  بهش چی بگم ؟/؟ از خونواده ام حساب می بردم . اونا همیشه به می نازیدند . با دیگران که حرف می زدند می گفتند دختر من این جوری نیست و مثل بقیه دخترا شیطون و اهل دوست پسر گرفتن نیست . سرش تو لاک خودش و درس خوندنشه ... ولی یه روز مرتضی بهم گفت که دوستم داره .. گفت که می خواد باهام دوست شه . راستش اصلا فکر نکرده بودم که اگه در چنین موقعیتی گیر کردم چی بهش بگم .. سرمو انداختم پایین . باید یه عکس العملی نشون میدم . گیج شده بودم . جمله ای گفتم که تا صبح از عذابش خوابم نبرد .. -ببخشید من از اون دخترا نیستم . .. از پشیمونی داشتم دیوونه می شدم . اگه دیگه نیاد اگه بهش بر خورده باشه و دلش شکسته باشه .. اگه واقعا دوستم داشته به این ساد گیها نمیره .. صبح که من و دوستام در حال رفتن به مدرسه بودیم به یه کوچه خلوت که رسیدیم اومد پیشم . -ببینم  اگه نمی خوای باهام دوس شی من حرفی ندارم . ولی ازت خواهش می کنم اینو ازم قبول کنی و بخونی .. نامه رو ازش گرفتم .. . نمی دونم از کجا اسممو می دونست . یه دو سه سالی رو ازم بزرگتر نشون می داد . .. ملیسای قشنگم خودتم مثل اسمت قشنگی ولی من به خاطر قشنگی های ظاهری تو نیست که ازت خوشم میاد . نمی دونم اسم احساسی رو که نسبت بهت دارم چی بذارم . یه احساس لطیف یه حس پاک . نسبت به یک نگاه پاک .. به کسی که می دونم می تونه عشق منو با تمام وجودش حس کنه . تو یه روزی باید عشقو حسش کنی و این احساسی نیست که بخوای به اجبار به خودت تحمیل کنی و یا من به زور ازت بخوام که دوستم داشته باشی . از عشق زیاد گفتن و زیاد خوندن . شاید تو هنوز نشنیده باشی .. شایدم یکی دیگه اینارو واست خونده باشه ولی من این طور فکر نمی کنم . راستش منم تا حالا جز تو به کسی دل نبستم . اگه فکر می کنی می تونی  دوستم داشته باشی اگه می تونی نگاه عاشقونه منو با نگاه گرم و پاکت جواب بدی بهم بگو .. بگو تا با عشق تو حس کنم که دنیا مال منه . حس کنم که دیگه هیچی از این زندگی نمی خوام . حس کنم که خوشبخت ترینم . می دونی کسی که زمزمه های دوستت دارم ها رو از عشقش بشنوه حس می کنه که به بزرگترین آرزوی زندگیش رسیده و همین  احساس سبب میشه که خودشو خوشبخت ترین خوشبخت ها بدونه ....... وقتی نوشته هاشو می خوندم صورتم داغ و داغ تر می شد . ترس از خونواده و ترس این که اونو از دست بدم .. نمی دونستم اون چه جور آدمیه .. یعنی همین جوری که نشون میده هست ؟/؟ .. حس کردم که از دست دادن اون برام خیلی سخته .. باید ریسکشو قبول می کردم .. راستش نمی دونستم چی واسش بنویسم . فقط  یادم میاد همینو براش نوشتم که  تو هم برای من اولین عشقی  . عشق و دوست داشتن مثل لباس نیست که هر وقت عشقت کشید عوضش کنی .. و اون اینو با تمام وجودش پذیرفت . من به خاطر ش از خیلی چیزا گذشتم .در خانواده ای که هوای دخترشونو داشتند این برام خیلی مهم بود . اگه ده دقیقه دیر تر میومدم خونه خونواده نگران می شدند . من تنها دختر خونه ام بودم و دو تا داداش بزرگتر از خودم داشتم . وضع مالی خونواده ما هم خیلی خوب بود . پدرم  کارش خرید و فروش املاک بود و دیگه کارش از میلیارد هم گذشته بود ولی بابای مرتضی یه کار مند ساده بود . .. به بهونه درس خوندن با دوستم و دروغای دیگه با مرتضی در پارک خلوت می کردم با هم سینما می رفتیم . تا این که یه روز یکی از بستگان منو اونو می بینه .. . به داداش بزرگتره ام می گه و اونم به خونواده ام . سه سال از دوستی ما می گذشت . اون تازه رفته بود دانشگاه . و من سال آخرم بود . نمی دونستم چیکار کنم .. وقتی که اون شب محاصره ام کردند و از فحش و نصیحت و هر چه می تونستند ومی دونستند نثارم کردند دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه . داداشا فحشم می دادند و بابا مامانم هم نصیحتم می کردند .  وقتی که عشق وادار به اعترافم کرد داداش مصطفای من آن چنان سیلی زیر گوشم زد که اگه مادرم خودشو وسط نمینداخت  ضربات بعدیشو محکم تر از این نثارم می کرد . -دختر خجالت بکش .  اولا کارت زشته . در ثانی اونا لیاقت خونواده ما رو ندارن . باباش کارمنده .  خودشم که عاطل و باطل و دانشجوست . من اشک می ریختم .. فقط مامانم  دلش به حالم می سوخت . چند وقت بعد از یه خونواده پولدار واسم خواستگار اومد .. از یکی از همکارای بابا .  برای این که  با مرتضی نباشم می خواستند اونو به من تحمیل کنند . خونواده ای که فقط به فکر خودشون و موقعیت های اجتماعی خودشون بودند . با فر هنگ و اون تابوهایی که بهش می نازیدن . خونواده مخصوصا بابام عرصه رو بر من تنگ کرده بود . نمی دونستم این همه ادعای دوست داشتنشون برای چیه . خیلی از  پدر و مادر ها هستند که فقط عاشق خودشون هستند . فقط به این اهمیت میدن که مثلا بچه شون از دواج کنه و خیالشون راحت شه . برای اونا همون عروس و دو ماد شدن بچه هاشون کافیه . در حالی که اون روی سکه رو نمی بینن . شایدم در مواردی حق با اونا باشه ولی باید این فرصتو به بچه هاشون بدن که با اراده خودشون زندگی کنن . اگه راهی رو که درش اشتباهی رو نمیشه دید ادامه بدن و با عشق زندگی کنن . پدر و مادرم  کاری کردند که من از خونه ام رونده شدم .  رفتم پیش مرتضایی که اونم هیچ استقلال مالی نداشت . اون فقط یه خواهر داشت که 5 سال از خودش کوچیک تر بود . خد مت هم نرفته بود . با این حال این قدر شهامتو داشت که منو ببره پیش پدر ومادرش ولی اونا این حرکتو قبول نکردند . کار هر دو طرف رو بی احترامی به پدر و مادر دونسته از طرفی گفتند که خونواده ما خیلی مغرورند و بعدا این یه مشکلاتی رو به وجود میاره -مرتضی حالا چیکار کنیم -نمی دونم ملیسا . میگن در این دنیای بزرگ عشق بین آدما وجود نداره همه به هم خیانت می کنن . از هم فرارین ولی حالا که دو تا پیدا شدن که همو دوست داشته باشن و به هم وفا دار بمونن کسی بهشون اهمیت نمیده . -شاید به این دلیله که حسادت می کنند . مرتضی من اگه برم خونه ام دیگه نمی تونم بر گردم . اگه بخوان منو به زور شوهر بدن یا عرصه رو بر من تنگ کنن من خودمو می کشم .. -بچه شدی ملیسا ؟/؟ -چرا خدا بهمون کمک نمی کنه ؟/؟ -حتما یه حکمتی داره . مطمئن باش به موقعش کمک می کنه . شناسنامه هامونو با یه مقدار پس انداز بر داشتیم .. مخ هر دومون از کار افتاده بود . از این که دیگه هتل ما رو راه نمی دادند . سوار ماشین شدیم . هر دومون احساس آرامش می کردیم . احساس آزادی . احساس این که مال همیم . سوار یه اتوبوسی شدیم به مقصد اورمیه یا به غلط ارومیه . وقتی به مقصد رسیدیم هیشکی راهمون نداد . هیشکی .. یکی از هتلدارا مرتضی رو کشید یه گوشه ای و گفت این کارا خوبیت نداره .. منو با یه هرزه اشتباه گرفته بود . زمستون بود هوا سرد و برفی بود . تا نیمه های شب از این قهوه خونه به اون قهوه خونه و از این رستوران به اون رستوران کردیم کلی پول خرج کردیم تا وقت بگذرونیم . لباس هم زیاد نداشتیم . هیشکی پناهمون نمی داد .ما هم می ترسیدیم که دستگیر شیم . دیوونگی کرده بودیم . زیر یه سقفی نشسته بودیم و بارش برفو نگاه می کردیم . گاه از ترس مامورای گشت و سر بازا حرکت می کردیم می رفتیم جای دیگه -مرتضی من سردمه .. -ملیسا تحمل کن .. صبح که شد شاید یه کاریش بشه کرد . همه آدما بد جنس نیستن . نگاه کن برفا که در دل شب و سیاهی داره به زمین می باره چقدر همه جا رو قشنگ کرده ؟/؟ -طوری میگی که انگار برف ندیده باشیم . تا دم صبح یه جوری تحمل کردیم ولی سر ماداشت  به مغز استخونمون می رسید  . از این می ترسید که  سر من یه بلایی بیارن . -مرتضی دارم یخ می زنم .. -ببین ملیسا بریم تسلیم شیم . من نمی تونم ببینم که سرت بلایی میاد -نه من کنارت می مونم .. تنهات نمی ذارم . هیشکی نمی تونه سرم بلا بیاره . دندونام بهم می خورد .تمام بدنم می لرزید . -مرتضی من رفیق نیمه راه نیستم . من همیشه با توام دوستت دارم . من باید به بقیه نشون بدم که عشق ماالکی نبوده .. -ملیسا نخواب . چشاتو نبند می میری .. تو اگه طوریت بشه من دیگه زنده نمی مونم . خوشحالم که در کنارتم ولی من دیگه میرم یه کلانتری جایی -مرتضی نرو -به خاطر تو -اگه به خاطر منه زحماتمونو خراب نکن  -می دونی چقدر خوشحالم .. -ولی من نمی خوام تو بمیری ملیسا .-این قدر سوسول نشو مرتضی انگار ما سر ما ندیده و نخورده ایم -ولی نه تا این حد . حس کردم روده هام در حال لرزیدنه .. رفتیم تو یکی از کوچه ها و یه گوشه ای که دید نداشت و برف هم اون قسمت نمی بارید نشستیم . -مرتضی من سردمه ..می تونم بغلت بزنم ؟/؟ ما هیچوقت تا این مر حله نرسیده بودیم . با تمام عشق و احساس و با همه وجود رفتیم تو بغل هم .. دیوونگی کرده بودیم ..باید سوار یه ماشینی می شدیم و حداقل در حرکت می بودیم . استرس و ندانم کاری یا زود تصمیم گرفتن برای انتخاب مقصد ما رو به اینجا رسونده بود . چقدر در آغوش عشقم احساس  آرامش می کردم . خوشحال بودم از این که در کنار اونم و به بقیه دهن کجی کردیم . نگرانی دیگران اصلا واسم مهم نبود . اصلا . واسه این که با با مامانم خود خواه بودند . درسته که مامان با هام مهربون بود ولی همون حرف بابا رو می زد . داداشام بد جنس بودند .در کم نمی کردند . دست اونا بود که می گفتند اصلا شوهر نکنم . چش باز کردم خودمو تو بیمارستان دیدم . بدنم می لرزید . اولش نمی دونستم چی به چیه . صبح شده بود . هیچی یادم نمیومد .. بابا مامانمو بالا سرم دیدم .. تازه داشت یادم میومد که از خونه فرار کردیم .. پس مرتضی کو .. تاریخ فرار رو هم به خاطر آوردم ولی خیلی از چیزای ساده ترو یادم نمیومد . . .. پس حالا چرا دو روز گذشته . مرتضی کو .. بعضی چیزا ی دیگه رو یادم اومد  .. یهو جیغی کشیدم که همه اومدن این طرف .. -بگین مرتضی کجاست .. بگین کجاست .. بابا بگو اون کجاست . اگه اون مرده باشه دیگه اسم منو نیار . دیگه من دختر شما نیستم .. صد دفعه دیگه هم یخ بزنم بازم فرار می کنم . در همین لحظه خونواده مرتضی اومدند طرف من تا منو دیدن گریه رو سر دادن .. -نههههههه نههههههه چرا باید اون بمیره منم که باید بمیرم .. تقصیر منه .. تقصیر منه .. پدر و مادرش اشک می ریختند .. مامان منم همین .. بابام چشاش قر مز شده بود ولی دلش از سنگ بود . یهو دیدم از حاشیه در یکی که رنگ و روش پریده وکبود به نظر می رسه اومد طرف من .. مرتضی بود . اون نمرده بود . دستمو به طرفش دراز کردم . حالا این من و پد ر و مرتضی بودیم که با هم گریه می کردیم .اونا فکر می کردند که من دارم می میرم . وقتی چشامو بازکردم از خوشحالی اشک می ریختند بابام گفت  دخترم منو ببخش من گناه کردم . من خود خواه بودم . من به زور می خواستم تو رو به عقد اونی که خودم می خواستم در بیارم .. حس می کردم پول خوشبختی میاره .. اومد و بغلم زد .. من باید از تو خیلی چیزا یاد بیگیرم . یاد بگیرم که چطور سالم زندگی کنم و برای اونچه که می خوام بجنگم . هنوز حالم خوب نشده روده هام می لرزید . یه روز کشید تا روبراه تر شم .. هر خونواده ای با ماشین خودشون بر گشتند ولی من و مرتضی خواستیم که با اتوبوس بر گردیم .. -بچه ها دیگه در نرین که اون وقت از هیچی خبری نیست . تمام راه رو از خوشحالی و ناباوری نمی دونستیم چیکار کنیم . گاهی اشک شوق تو چشامون حلقه می زد . برف وایساده بود . آسمون آفتابی و زیبا بود . تمام شبو نخوابیدیم .. چقدر اطراف زنجان و قزوین قشنگ بود.  من و مرتضی هنوز بیست نشده از دواج کردیم . ودر اون روز فراموش نشدنی  تمام راه تا تهرونو یه دوستت دارم از لبامون خارج می شد و یکی خدایا سپاس .. خدا ما رو آزمایش کرده بود . می خواست ببینه  تا چه حد عاشق همیم . خدا جون مگه خودت نمی دونستی ؟/؟ اگه می مردیم چی می شد ؟/؟ ولی خب می دونم نجاتمون می دادی . خدا عاشق عاشقانه . کمکشون می کنه . عاشقای پاکو دوست داره . مرتضی که تحصیلش تموم شد  جایی مشغول شد و بابام هم کمکش کرد .. .....حالا خیلی سالها از اون روز گذشته و من یه دختر بزرگ و یه پسر کوچیک دارم  -مامان مامان چی میگی .. دخترم مبینا بود .. میوه بیست ساله عشق من و مرتضی .. من هنوز چهل نشده بودم . قرار بود یه خواستگار خوب براش بیاد .. ولی می گفت نمی خوادش . -عزیزم واسه چی نمی خوای .. پسر خوبیه خونواده داره . وضع مالیش هم خوبه .. حالا عاشقش نیستی علاقه به وجود میاد و تبدیل به عشق میشه مگر این که .... راستشو بگو مبینا کسی رو دوست داری ؟/؟ صورتش سرخ شد و سرشو انداخت پایین .. موضوع رو به مرتضی گفتم .. .. رفت پیش دخترش منم حضور داشتم .. سرشو بوسید و گفت عزیز دلم من خوشبختی تو رو می خوام ولی به نظرم یک پدر یا یک مادر نباید عقیده خودشونو بر دختر تحمیل کنند اونا می تونن راهنما باشند .. مبینا از جاش بلند شد و خودشو انداخت تو بغل باباش ..-ولی مبینا خواستگار قراره بیاد .. بیا ما سه نفری فکرامونو بذاریم رو هم که چه جوری بپیچونیمش و ردش کنیم .. -مرتضی جون تو یک عشق خوب شوهر خوب و بابای خوب هستی . می ارزید که واست یخ  بزنم . حتی می ارزه که واست بمیرم .. این دخترم از همون بابا مامانه دیگه .. سه تایی همدیگه رو  بغل زدیم و خودمونو در دایره ای به نام خوشبختی احساس می کردیم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

ناشناس گفت...

kheili jalebe
manam yekio dosot daram
kheili be khateresh sakhti keshidam
kheili
vali engar taze shoroo shode
va hameye esmaiee ke nevishtin be khanevadash mikhoe
albate age familie irani ham jozve dastan hesab beshe
midoonin bozorgtarin moshkele man chie ???
khanevadash be kenar
khodeshe ke ja zade o alave bar khanevadash bayad khodesham baz razi konam
baram doa konid
khaste shodam
kheili

ایرانی گفت...

امید وارم که بتونی با این مشکلات به نوعی کنار بیای و به اونچه که می خوای برسی . این جور که نوشتی از طرز نگارش و بیان احساسات و این که قهرمان داستان ما هم یک دختر بود شما رو به حساب دختر گذاشتم ولی اونجایی که فرمودی خونواده جا زدند خب خونواده از پا پیش گذاشتن جا زدن ؟ آیا قبلا اقدام کرده بودند ؟ دلایل به هم خوردن یا عقب نشینی چی بوده ؟ البته این جا زدن علاوه بر خونواده پسر به معنای جا زدن از طرف خونواده دختر هم می تونه باشه . من هر کمک خاصی از دستم بر بیاد و حرف و سخنی در خدمتم . حتی می خوای با طرف هم صحبت کنم . همین یک کار رو هم نکردم در راه رضای خدا و خلق خدا حاضرمانجام بدم .هر چند هنوز نمی دونم لیلی زنه یا مرد ولی با محبت خار ها گل می شود ومن دعا می کنم . با تمام وجودم ودوست دارم عاشقا به هم برسن . علت اختلاف و سردی رو خوب پیگیری کن . برای رفع اختلاف بجنگ ناامید نشو تا بعدا حسرت نخوری که چرا تلاشتو نکردی . اگه تلاش کنی هر چی بشه... میشه به تو گفت پیروزی .یاعلی مدد ..شاد و سربلند باشی .غنچه لباتو باز کن و بخند تا شادی بیاد سراغت . با احترام: آن که برای توی عاشق دعا می کند : ایرانی

 

ابزار وبمستر