ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من و مامان و زندایی 8

حالا دیگه باید خودمو نشون می دادم . باید تلاش زیاد تری می کردم تا دل مامانو به دست بیارم . اول من و مامان مهوش افتادیم به جون زندایی و من یکی این قدر قلقلکش دادم تا خسته اش کردم . -نکن .. نکن .. ماهرخ نکن .. حالتو می گیرما .. با چهار تا انگشتام افتادم به جون کوسش و تا می تونستم سر حالش کردم .. دیگه بی حال و بی حس یه گوشه ای افتاده بود . حالا دیگه من و مامان می تونستیم اونو سر حالش کنیم .  صورتمو به صورت مهسا جون چسبونده گفتم حالا دیگه نوبت منه که بهت حال بدم -مگه تا حالا حال نکردم ؟/؟ تو باید بدونی که حال کردن و حال دادن ما هر دو تاش تقریبا یه معنی داره چون با عشق انجام میشه -قربونت زن دایی یعنی تو با عشق باهام عشقبازی کردی ؟/؟ -آره عزیز .. اونو سخت بغلش کرده و خواستم که با تمام وجودم بهش حال بدم . طوری که  همیشه زیر کوس و پوست تنش بمونه  . طوری که از همه اونایی که بهش حال دادن با حال تر باشه . دستاشو که به دو طرف دراز شده بود محکم به رو تخت فشرده و نذاشتم حرکت کنه . از اونجایی که می دونستم می تونه وزنمو تحمل کنه روش دراز کشیدم . کوسم کاملا منطبق با کوس زندایی جون و سوار بر اون شد . انگاری  تقریبا هم قد بودیم . با این که اون لبامو می بوسید و با بوسه هاش حال می کردم ولی حالا که من خودم ابتکار عملو در دست گرفته بودم بازم یه حال دیگه ای می کردم . راست می گفت مهسا جون . هر چند حال دادن و حال کردن یه جورایی تفاوت داشتند ولی شباهتشون خیلی بیشتر بود و به هر دو تاشون می شد گفت حال کردن . سینه های درشت مهسارو با سینه های متوسط خودم می گردوندم .. -نهههههه ماهرخ جون خسته ای درس داری .. -مهسا جون تو که می دونی من چقدر دوستت دارم و باهات حال می کنم . حال کردن با تو یعنی رفع خستگی .. مهوش جون که بیکار ش کرده بودم  و میدون داری ما رو می دید گفت بچه ها مثل این که منو یادتون رفت -مامان اگه دوست داری برو کنار زن دایی دراز بکش که به هر دو تاتون حال بدم . اگرم نه که می تونی بیای کمک من تا مهسا جونو برسونیم اون بالا بالاها .. -ماهرخ ببینم یه شبه داری ره صد ساله رو میری -به من افتخار نمی کنی ؟/؟ من بچه همون مامانم دیگه . بچه توام مامان .. البته هر چی باشم بازم به تو افتخار می کنم چون تو استاد منی . البته داشتم به مامان شاخ و بال هم می دادم . چون به نظرم اومد زندایی خیلی راحت تر و باحال تر لز می کنه . مامانو هم کنار زندایی خوابوندم . با یه دستم با اون ور می رفتم و بقیه قسمتهای تنم هم رو مهسا جون کار می کرد . مهوش جون و مهسا  که سرشون کنار هم قرار داشت شروع کردند به بوسیدن هم .. این به نفع منم تموم شد چون دو تایی یه جوری  خودشونو داغ تر هم می کردند .. یه حرکت دیگه ای رو انجام دادم که یه خورده کارمون سنگین تر شده بود ولی مهسا جون می گفت این حرکت واسش تنوع داره . رفتم زیر بدن مهسا دو تا پاشو به طرف خودم کشیدم و کوسشو همون دراز کش گذاشتم توی دهنم . با یه میک زدن مشتی و جانانه اونو بازم بیحالش کرده بودم . پای چپمو هم دراز کرده گذاشتمش وسط کوس مامان و با کف پا اونجا رو می مالیدم . مامان دو تا پاشو از وسط محکم به مچ و کف پام می فشرد .. -اووووخخخخخ ماهرخ عزیزم کوسسسم زود تر کلک این مهسا رو بکن بیا سراغ من . بیا دیگه بیا دخترم .. دیگه حسی ندارم .. می دونست که اگه بیاد کمک من مهسا جونو زود تر می تونه به ار گاسم برسونه .. ازم خواست که فقط رو اون کار کنم . مهوش جون فقط با دستاش بدن مهسارو می مالوند و آروم همه جاشو نوازش می کرد تا من با سرعت بیشتری زن دایی خوشگلمو به اوج هوس برسونم .. -ماهرخ .. با انگشتات کوسمو بکن .. تند تر بکنش .. چهار تایی پنج تایی هر جوری که می تونی .. خوبه .. خوبه .. بزن بزن آتیشم کن .. در همین اوضاع مهوش جون هم بیکار ننشسته بود و تا می تونست به مهسا جون حال داد . -مهوش بیا جلوتر .. بیا .. -فقط صورتمو لک ننداز .. -بیا مهوش بیا جلوتر نذار آبم بره عقب دارم حال می کنم .. مامان کونشو گرفت طرف زن دایی و گفت خب مهسا جون اگه دوست داری به اینجا چنگ بنداز . با همین جا عشق کن . من انگشتامو کرده بودم تو کوس زندایی و چهار انگشته بهش حال می دادم تا این که یهو دیدم مامان جیغی کشید که دلم سوخت . مهسا جون بد جوری پنجه هاشو توی کون مامان فرو کرده بود . چشاشو بسته بود و لبخند می زد .. مامان فوری یه تکونی به خودش داد و کونشو گذاشت رو سر مهسا و گفت حالا از دلش در بیار خوب بلیسش .. مهسا ارضا شده بود و من و اون دو تایی  رفتیم سراغ مامان .. آخ که چقدر بهمون خوش می گذشت . متوجه نبودیم که وقت و زمان چه جوری می گذره .. لذت زیر پوست ما تمومی نداشت . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر