ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

غنچه های هوس

وقتی بچه بودم همراه مامانم می رفتم حموم . این وضع تا 6 سالگی ادامه داشت . تماشای این اندام مثل امروز نبود که مثل این روزا منو حشری کنه . هرچند حالا توی حموم زنونه نمیرم ولی اگه می رفتم مثل گرگی می شدم که می خواد به یک گله حمله کنه . نمی دونم چرا از این که به یک کون لخت زل بزنم و برم توی حس از همون روزا خوشم میومد . عروسک خواهر کوچولو و دخترای همسایه رو که توی دستم می گرفتم به کونشون نگاه می کردم . وکیف می کردم . برای من لذت تماشای کون بزرگ و کوچیک و کون مصنوعی و طبیعی هردو یکی بود . هنوزم نمی دونم اون احساس رو به چی تشبیه کنم . اون روزا شهوتی نداشتم و آب کیری که بخواد این تحرک رو در من به وجود بیاره ولی دلم می خواست کون خانوما رو ببوسم و نازشون کنم . از پنج سالگی تا 6 سالگی این کاررو بار ها و بار ها در حموم زنونه با مامانم و خانومای غریبه انجام دادم . بعضی از خانوما خوششون میومد بعضی ها بهم می گفتن بچه پررو و آخرشم یه بار که با یه خانوم مومنی این کارو کردم الم شنگه ای به پا کرد که مامان دیگه مجبور شد از اون به بعد منو تحویل بابام بده . بابابام که می رفتم حموم عمومی دیگه راجع به کون آقایون اون احساسو نداشتم . اون سفیدی و براق بودن کون خانوما رو نداشتند . همه پرمو بود و بدم میومدواسه همین خوشم نمیومد بابابا برم حموم . دلم میخواست کون دخترا رو که سفید و تمیز و بی مو بود ببینم . از وقتی که دیگه نمی رفتم حموم زنونه بیشتر حریص شده بودم که دخترای همسن و سال خودمو نگاه کنم و یه علاقه خاصی فقط به کون داشتم . خواهرم سمانه فقط دو سال ازم کوچیک تر بود . من هشت سالم بود و اون شش سالش . یادم میاد همیشه واسه این که بتونم کون گرد و کوچولو و سفیدشو ببینم شورتشو می کشیدم پایین . یه بار مامان منو دید . -سامان زشته اگه یه بار دیگه از این کارا بکنی به بابات میگم .. زنا بیچاره حق داشتند که می گفتند پررویی . ولی من دلم نمیومد که از تماشای این زیبایی ها دل بکنم . دلم می خواست فقط کون خواهرمو هم ببوسم اونو از وسط بازش کنم . با سوراخش بازی کنم . وحالا که بهش فکر می کنم تمام این کارهام از روی غریزه خاصی بود که نمیشه بهش گفت هوس . شاید غنچه ای از هوس بوده که می رفته تا برای سالهای بعد باز شه و شکل خاصی بگیره . دیگه تماشای کون واسم کوچیک و بزرگ نداشت . حتی دیدن سینه های درشت خانوما هم به من لذت می داد . دلم می خواست سرمو بذارم وسط سینه هاشون . هرچی سینه درشت تر بود تماشای اون به من لذت بیشتری می داد . بعضی از این زنا متوجه نگاههای من می شدند . بیشترشون خوششون میومد . به مادرم می گفتند سوسن جون پسرت از اون پرروها میشه که دخترا از دستش در امون نیستند  که همینم شد . بگذریم بریم به همون بچگی هامون برسیم که هیچوقت دیگه بهش نمی رسیم ولی واقعا چه دوران لذت بخشی بود . کاش چند بار بچه می شدیم ولی خودمونیم یه سری چیزای خوشمزه رو وقتی که بزرگ شدیم می تونیم بخوریم . ا ز دست من و این که زیاد پر خوری نکنم یه سری از خوراکی ها مثل شکلات و پسته رو داخل کمد دیواری قایم کرده بودند . یکی از این شبها که اشتهام زیاد شده بود اون سهمیه ای رو که از این خرت و پرت ها بهم می دادند کم می دونستم عین موش رفتم تا  یه ناخنکی به اینا بزنم که پدر و مادرم سر رسیدندیعنی اومدن توی اتاق  و منم از ترس دیگه بیرون نیومدم واونا مستقیم رفتند تو رختخواب . هر چی  می خواستم بزنم به چاک نمی شد . مامان و بابا لخت شده بودند . کون سفید و خوشگل مامان در مقابل کون پشمالوی بابا مثل یه فرشته ای بود در مقابل دیو .. نزدیک بود بپرم بیفتم رو کون خوشگل مامان و اونو ببوسم . دوسه سالی می شد که سیر سیر ندیده بودمش .. دوتایی شون پشت به من بودند . بابا شومبول یا همون کیر زشتشو در آورده بود و داشت می کرد تو کون مامان . منتظر بودم مامان دعواش کنه . چقدر زشت بود شومبول بابا . کلی موی سیاه ته شومبول چسبیده بود که منو به یاد پشم گوسفند مینداخت . یه نگاهی به شومبول خودم انداختم و دیدم مونداره . سر در نمی آوردم که چرا مال بابا این قدر پرموست و مال من مونداره . وقتی که خوابیدن یواش یواش با ترس و لرز از اونجا رفتم . ولی همش در این فکر بودم که چرا بابا به اصطلاح بزرگترا کیرشو مالیده به کون مامان . اگه منم از این کارا بکنم بده .. ؟/؟ فکرم تا ساعتها فقط مشغول همین بود . می دونستم مامان دعوام می کنه . چون می گفت که این کارا زشته . ولی هرچی که اون این کارا رو زشت می دونست من کنجکاوی بچه گونه ام بیشتر گل می کرد . سمانه تازه رقته بود کلاس اول . یه روز که  مامان برای چند دقیقه ای رفته بود بیرون و من و اون تنها بودیم شیطونه گولم زد . رفتم  کنارش رو تخت . خیلی راحت دو تا دستامو گذاشتم رو شلوارش و اون کشیدم پایین . -داداش نکن زشته . الان مامان میاد اگه بهش نگفتم .. ترسیدم .. -سمانه سمانه جون ببین بیا این آدامس من مال تو چیزی به مامان نگو .. این شکلات رو هم بردار مال تو .. سرشو بر گردوند و یه نگاهی به لاپام انداخت و  با دو تا دستای کوچولوش که زیاد هم کوچیک تر از دستای من نبود شورت و پیژامای منو با هم کشید پایین .. -آها دلم خنک شد . من مال تو رو ببینم . خوبه ؟/؟  به جای این که بدم بیاد از این کارش خوشم اومده بود . یه لحظه هیجان رفت زیر پوستم . نه این که حشری شده باشم ولی می خواستم حس کنم اون احساس چند شب قبل بابا مامانو . خیلی برام اهمیت داشت . یه جا دیده بودم که بابا کمر مامانو گرفته اونو به خودش چسبونده بود . سمانه به گریه افتاده بود . -سامان گمشو کثافت .  نکن . مامان میاد منو می زنه . از این که کونشو لمس می کنم خیلی خوشم میومد ولی  حس خاصی از اون حس های زمان بزرگی بهم دست نداد . بابا با دستاش کمر مامانو نازش می کرد . دستشم می ذاشت اونجای مامانو که از اونجا جیش می کرد و باهاش بازی می کرد . منم دستمو گذاشتم رو اونجای آبجی سمانه . نمی دونستم به اونجا میگن کوس . سمانه دست و پا می زد ولی یواش یواش آروم گرفت . اونم خوشش اومده بود ولی نه از اونایی که امروز بهش میگن حشری شدن . دوست داشتم که همون جوری که مامان زانو زده و بابا کیرشو چسبونده به سوراخ مامانی منم با سمانه این کارو بکنم . جالب این جا بود که سمانه خودش همون حالتی رو که میگن بهش سگی خیلی تصادفی پیاده کرد . دلش می خواست که باهاش تماس داشته باشم . کیرکوچولومو به اون شکاف وسط خواهر گلم می زدم نمی تونستم مثل بابا راه اون سوراخو باز کنم . خسته شده بودم . دیگه ول کردم و سرمو گذاشتم رو کون سمانه و از بس ماچش دادم گردنم درد گرفت . سمانه کوچولو چشاشو بسته بود و کیف می کرد . حالا که به اون لحظه ها فکر می کنم اون کیف هوس نبوده کیف گرمای ناشی ار ماساژ ملایم لبهای من بوده . از اون به بعد سمانه هم از این کار خوشش میومد . و تا سه سالی این کارو باهاش می کردم . چند وقت بعد از اون جریان بود که  سه تا از دختر دایی هام اومده بودند خونه مون . مونا و مژگان و منصوره .. ده ساله و هشت ساله و شش ساله بودند . راستش هنوزم که هنوزه نفهمیدم و نمی دونم که مونا اون روز حشری می شد یا نه ولی من این طور فکر نمی کنم . یه علائمی از مقدمات هوسی شدن داشت درش رشد می کرد و خودشو نشون می داد . ما تو اتاقمون تنها بودیم . مونا که از بقیه بزرگتر بود درو از داخل بست . قرار گذاشتیم کون بازی کنیم . آمپول بازی . من شدم دکتر  و دخترا همه شدند مریض . ما سرنگ نداشتیم ولی مونا گفت که من با شومبول خودم بهش آمپول بزنم . وقتی اسم شومبولو بردم گفت هنوزم بچه ای سامان بهش میگن کیر . سمانه می گفت که من باید اول به اون آمپول بزنم . تمام دخترا رو زمین و دمرو افتاده بودند و شورتشونو تا زانو پایین کشیده بودند . چقدر کون مونا جون تپل و خوشگل بود . اون یه قدم از ما جلو زده بود و من اول   یه شکم سیر کونشو ماچ کردم و در حال ماچ کردن مونا بهم گفت پسرعمه این چه کاریه که داری می کنی . -دارم الکل می زنم تا خوب خیس بخوره .. -خوبه حالا آمپولتو بزن .. کیرمو رو کونش می مالیدم . فقط سر و صدای سمانه و اون دو تا خواهراش در اومده بود که چه خبره ما هم مریضیم دیگه .. وقتی که همین کارو با اون دو تا دختر دایی ام انجام دادم رو سومین نفر سمانه قهر کرد و لب و لوچه اش آویزون شد و با حالت گریه می خواست از اتاق بره بیرون -پس من چی . من میرم به مامان میگم . این داداشی منه .. رفتم جلو اونو بوسیدم و زیر گوشش گفتم سمانه جون تو آخر از همه باش من تو رو بیشتر از بقیه آمپول می زنم .. گل از گلش شکفت و همین کارو هم انجام دادم .. من بودم و چهار تا دختر . وقتی که بر نامه آمپول زنی تموم شد خواستم که دوباره پر و پاچه و کون دخترا رو بخورم و از دختر دایی بزرگه شروع کردم ولی اون یه دور خودشو بر گردوند و گفت اگه می خوای بخوری اینجا رو بخور .. یه بار که شلوار سمانه رو پایین کشیده بودم و اون روز کیفش کوک نبود و باهام راه نمیومد دهنم و بینی من رسیده بود به کوس کوچولو ونقلی اون یه بویی می داد که دوست نداشتم اونجا رو مثل کون بلیسمش .. لبامو به علامت چندش ور چیدم . دیدم سه تا دختر دیگه اومدن  اول من ..اول من ..اول من .. ترسیدم که نکنه به مامان بگن و دیگه اون روز حالم داشت به هم می خورد . بیشتر دو رو بر کوسو می خوردم ولی مونا لبه های کوسشو داشت و اونا رو به دو طرف بازشون می کرد تا من زبونمو بکشم اون وسط . به نظر من اون روز هنوزم دختر بچه ای بود که نمی تونست حشری باشه ولی خوشش میومد . حالا که بیست سال از اون روزا می گذره  و اون شوهر کرده و منم زن بردم گاهی وقتا میفته به سرم که ازش بپرسم اون روز چه احساسی داشته ولی می دونم که از دستم بر نمیاد . مامان همش می گفت اونی که در بچگی شیطون بوده بزرگ شه آروم میشه و بر عکس . البته این نمی تونه یک اصل باشه ولی بیشتر وقتا صدق می کنه . یه بار  من و مامان و سمانه با هم رفته بودیم عروسی یکی از فامیلا . دخترا از کوچیک گرفته تا خانوما بیشتراشون یه کونی داشتند که می خواست بپره بیرون . کوچیک ترا که کونشون مشخص بود . همه که با آهنگ می رفتن برقصن منم با این که رقصم زیاد خوب نبود می رفتم وسطشون و انگولکشون می کردم . بیشترا خوششون میومد و کاری به کارم نداشتند . سعی می کردم به بزرگ تر از خودم کاری نداشته باشم . سمانه خیلی اذیتم می کرد . از وقتی که دخترای زیاد تری رو با خودم همراه کرده بودم اون خیلی حسادت می کرد . یه بار تو راه مدرسه دو تا  از همکلاسای پرروم که پسر بودند جلومو گرفتن نذاشتن که جلو تر برم . واسم شاخ و شونه می کشیدند . منو بردن به یه کوچه باریک اختصاصی که شاید یه ساعت در میون هم آدم از اونجا رد نمی شد به زور شلوارمو کشیدن پایین و شلوار خودشونم پایین کشیدن . و به نوبت اومدن رو کیرم نشستن و  خودشونو رو اون حرکت می دادند -سمامان خسته نشو الان جامونو عوض می کنیم .. بدم میومد از این که یکی به کونم دست بزنه اونم پسر . حالمم داشت به هم می خورد اونا باهام این کارو انجام دادند .. این یه تیکه رو دیگه جیغ کشیدم و اتفاقا از اون طرف ناظم مدرسه ما هم داشت رد میشد . اومد و سه تایی مونو یه تنبیه جانانه ای کردند و خونواده ها رو خواستند و نزدیک بود مدرسه مونو عوض کنند که والدین تعهد دادند . حالا که به اون روزا فکر می کنم  با خودم فکر می کنم اگه مدرسه ما هم عوض می شد چه تاثیری داشت . مگه واسه این جور کارا یه مدرسه مخصوص هم دایر کرده بودند ؟/؟ جوجوی سمانه جونم یه خورده ای بزگ تر شده بود . اونجا رو هم اولش ناز داشت که دست بزنم ولی بعد نمی دونم چی شد که وقت و بی وقت میومد سراغم که با جوجوهای نازش ور برم . من کونو بیشتر قبول داشتم که حالا تپل تر شده بود . مامان وقتی که می رفت حموم درو باز می ذاشت تا زیاد خفه نشه . خیلی خوشم میومد که نگاش کنم . یاد سه سال پیش می افتادم که منو با خودش می برد حموم . وقتی که پشت می کرد تا اون کون و کمر گنده شو لیف بزنه منم سرمو از مخفی گاه در آورده و نگاش می کردم . اون موقع با چشام وبا تمام وجودم لذت می بردم . این جوری نبود که کیرم یه هوس و لذت خاصی داشته باشه . مثل یه غنچه ای بودم که این آب ها و آفتاب ها می خواست اونو تحریک کنه تا رشد کنه و شکوفا شه .. تا پس از باز شدن طعم شیرین زندگی رو طور دیگه ای بهم نشون بده . یه روز با مامان رفته بودم خونه یه خانوم دکتر دعوتی .. دوره زنونه بود . اون روز سمانه رفته بود خونه مادر بزرگ و نمی دونم مامان چرا دلش نیومد که تنهام بذاره . بیشتر این داستانها همه زیر ده سالگی من اتفاق افتاد چون از اون به بعدش دیگه پا به دنیایی میذاشتم که بقیه هم مجبور بودند یه سری تابوهایی رو واسه خودشون به وجود بیارن . من و الهه دختر صاحب خونه رفته بودیم یه اتاق دیگه .. چقدر این دختر که یه سال ازم کوچیک تر بود خوشگل بود . خودمو بهش نزدیک کرده و می خواستم دستمو بذارم رو بدنش .. وای بچگی چه دورانی بود . من یکی که فکر می کنم اون روزا خیلی شجاع تر از حالا بودم . اصلا آدم که نمی دونه باید ها و نباید ها چیه خیلی دلیر میشه . یه سیلی گذاشت زیر گوشم . من که بهم بر خورده بود جوابشو دادم .. طوری منو نگاه کرد و اشک تو چشاش جمع شد که نزدیک بود دلم واسش بسوزه .حالا می فهمم که اگه دخترا قدرت ببینن میرن عقب . ولی اگه شل بگیری سیلی دومی رو هم میذارن زیر گوشت طوری که نفهمی از کجا خوردی . راستش خودمم یه خورده ترسیده بودم . اگه به مامانم می گفت براش بد می شد . این قدر حالیم می شد . یه جوری به من نگاه می کرد و زار می زد که نزدیک بود برم صورتشو ببوسم . دستمو گرفت و منو به طرف خودش کشوند . نمی دونم چرا ولی چون حس می کردم خیلی مهربون شده همراش رفتم . منو برد به یه پستویی . شلوارشو کشید پایین و کونشو به طرف من قمبل کرد . خودش اومد و شلوارمو کشید پایین . دلم می خواست کیرمو بذارم روی کونش ولی اون اول اومد کیرمو گذاشت تو دهنش .. داشت جیشم می گرفت . اونم هنوز زن نشده بود ولی حالا که اون روزا رو تجسم می کنم حس می کنم که اون خیلی از این فیلمها رو پنهونی دیده و یاد گرفته بوده . من که  با ساک زدن حال نمی کردم .. اون روزبا کونش هم حال کردم . جالب اینجا بوددوازده سال بعد که  دو تایی مون دانشجوشدیم و همکلاس هم بودیم که البته من یه سال جلوتر بودم یه تجدید خاطره ای هم کردم . اونو از کون کردم و اونم ساک جانانه ای واسم زد ولی خاطره بچگی هام واسم موندنی تر بود . الهه خیلی دلش می خواست که با من از دواج کنه ولی من دوست نداشتم دختری رو که قبل از ازدواج می کنم به زنی بگیرم . اخلاق بیشتر پسرا اینه . این جور دخترا رو لاابالی و بی قید و بند می دونن . قابل توجه دختر خانوما که این قدر زود خودشونو وا ندن . البته نباید دختر خانوما رو محکومشون کرد چون اونا هم مث پسرا خواسته ای دارن و وقتی که جسم و بدنشونو در اختیار دوست پسرشون میذارن یعنی این که روح و روان و تمام وجودشونو تقدیم اون می کنند اما گاهی وقتا یا بیشتر وقتا اون شعوری که ایثار گری دخترا رو درک کنه وجود نداره . بگذریم از این دست خاطره های بچگی زیاد دارم . دورانی که مثل یه ابر بهاری گذشت . به یک چشم به هم زدن . مسیر خواسته ها عوض شد . شرم و حیاهای جدیدی جای شیطنت ها نشست . با خودم فکر می کنم آیا واقعا دوست دارم دوباره بچه شم یا نه ؟/؟ یه چیزایی مال بزرگتراست که بچه ها ازش محرومن . ولی اگه از بچگی شروع کنم شاید مسیر زندگیمو اون جوری که تجربه فعلی بهم میگه تغییر بدم . البته اگه تجربه های آینده رو با خود به گذشته ها ببرم . من حالا ازدواج کرده یه دختر کوچولو دارم . بازم حرف مامان درست در اومد . خیلی آروم و مظلوم شدم . عاشق دختر کوچولوم هستم . همسرمو هم دوست دارم و بهش خیانت نمی کنم . گاهی که دختر کوچولوم لخت میشه و تن و بدنشو می بینم و اون کون گرد و کوچولوشو مو بر تنم سیخ میشه که اگه بخوام یه حسی مث حس بچگی هام داشته باشم . دلم نمیاد که اونو تنها بذارم . یا این که محیطو طوری فراهم کنم که یه سامان کوچولو بخواد بره سراغش . اون روزا فکر می کردم که دنیا مال منه . زیر پای منه . حالا هم همین فکرو می کنم . فکر می کنم زمین و زمان برای اینه که من ازش لذت ببرم . قبل از از دواج عاشق شدم و با عشق ازدواج کردم . حالا هم عشق به سوسن کوچولوست که دیوونه ام کرده . عشق عشق و باز هم عشق ..آغوشمو بازمی کنم تا دخترم بپره بغلم . نمی دونم اگه خدا یه پسری هم به من بده اونو به حال خودش بذارم یا مراقبش باشم ولی نمی ذارم سوسن نازمنو اذیت کنه هرچند اون موقع اون میشه داداش کوچولو ولی اگه سوسن بخواد شیطونی کنه چی ؟/؟ .. چقدر این افکار الکی لحظه های حال منو داشت خراب می کرد . چون حس می کردم خوشبختی و عشقو با تمام وجودم در آغوش دارم .. دختر نازمو دختری که عشق اونو با هیچی دیگه توی این دنیای کوچیک و بزرگ عوضش نمی کنم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر