ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عاطفه عشق

بعد از این که خدا دو تا پسر داد بهم همش در آرزوی یه دختر بودم . بچه سوم من که می خواست به دنیا بیاد دلهره عجیبی داشتم .. -خدایا من نمیگم دختر بشه هر چی که خودت خواستی همون بشه .  فقط سالم باشه . زد و عاطفه من به دنیا اومد . بیست و پنج سالم بود که عاطفه من به زندگی من شور و حال دیگه ای بخشید . با این که به عارف و عرفان دو تا پسرای گلم هم علاقه داشتم ولی یه  عاطفه خاصی نسبت به عاطفه داشتم . از همون اولش عاطفه شده بود بابایی . خودشو واسه من لوس می کرد . خیلی شیرین زبون بود  . تا من نمیومدم خونه چشاشو نمی بست مگر این که خیلی خسته و بی حال می شد و یه جا می افتاد و می خوابید . تمام کاراش با من بود .. اصلا این دختره هیچی حالبش نبود . حتی وقتی که داشت بزرگ می شد این انتظارو داشت که من اونو حموم کنم . -دختر خوب نیست . داری بزرگ میشی .. -مگه وقتی بزرگ میشم بابام عوض میشه ؟/؟ تو دیگه بابام نیستی ؟/؟ .. لباشو بوسیدم و گفتم چرا دخترم من همیشه باباتم . منم بد جوری بهش عادت کرده بودم . حتی مغازه امو شبا زودتر می بستم که وقتی میام خونه اون خواب نباشه .. نمی دونم چرا دلم می خواست که این سالها هیچوقت تموم نشه .. سالهایی که دخترم بین سنین ده تا دواز ده سالگی باشه .. بعد از اون اون دیگه نمی تونست مال من باشه . پسر مردم میومد و اونو با خودش می برد . یاد اون وقتایی افتاده بودم که در دبیرستان در س می خوندم و سردر مدرسه دخترونه وای می ایستادیم تا دخترا تعطیل شن . متلک بود و گپ زدن با دخترا .. دخترایی که دیگه به جای این که به بابا شون توجه داشته باشن اسیر دوست پسرشون می شدند . از این که یه روزی عاطفه منم یه همچین سر نوشتی رو برام رقم بزنه غصه ام شده بود . اصلا تحملشو نداشتم . من عاشق دخترم بودم و اونم عاشق من .. ولی از این که عشق اون زود تر محو شه عذاب می کشیدم . نمی خواستم که عاطفه من به کس دیگه ای دل ببنده . ولی این که نمی شد . نمی شد که یک پدر همیشه دخترشو در بست متعلق به خودش بدونه هر چند عشق یک دختر به پدر با عشق اون به دوست پسرش از زمین تا آسمون فرق می کرد . این مسئله با توجه به نیاز های جنسی و عاطفی بعد از دوران بلوغ به وجود میومد و عشق پدر و دختر یک عشق غریزیه .. از این که روزی برسه که عاطفه من بخواد منو فریب بده خیلی نگران بودم . کاش می شد زمان رو متوقف کرد و عاطفه رو واسه همیشه در این وضعیت نگه داشت . نمی دونستم چیکار کنم . باهاش بازی می کردم . به علاقمندیهاش علاقه نشون می دادم . باهاش درس کار می کردم .. با همه اینها می دونستم اگه روزی بیاد که بخواد منو فریب بده این کارو می کنه . دوست داشتم براش یک دوست باشم یک رفیق .. کسی که احساسات اونو درک می کنه . کسی که باهاش زندگی می کنه . کسی که  با خود خواهی های پدرانه زندگی رو واسش سخت نمی گیره .. نمی دونستم چیکار کنم . برام خیلی سخت بود که تصمیم عجیبی رو که می خواستم بگیرم .. تصمیم گرفتم که خودمو در وجود اون قرار بدم . اون جوری که یک پدر ادعا می کنه دخترشو دوست داره دوستش داشته باشم . به خواسته هاش اهمیت بدم . اون فکری رو که در سرم بود اگه با پدرای دیگه ای که دختر داشتند در میونم میذاشتم حتما فکر می کردند که دیوونه شدم یا عقل از سرم پریده ولی من عشق عاطفه رو می خواستم . من نمی خواستم دخترمو از دست بدم . من می خواستم بهترین بابا برای بهترین دختر باشم . یه حسی بهم می گفت که می تونم موفق شم . چاره دیگه ای نداشتم . برای این که خود خواه نباشیم باید خودمونو در وجود دیگری حس کنیم . نیاز های اونو درک کنیم واسش ارزش قائل شیم و این کاری بود که من قصد داشتم به موقعش برای دخترم انجام بدم . تحت هر شرایطی . در خوشیها و ناخوشیها . حتی اگه کاری  به ظاهر خلاف انجام بده شریکش شم و کمکش کنم .. برای اولین بار پونزده سالش بود که دیدم  یه پسری داره تعقیبش می کنه . خودشو رسوند به اون .. می خواستم برم جلو حالشو بگیرم ولی نمی دونم چه عاملی باعث شد که این کارو انجام ندم . دلم می خواست که عاطفه پر خاشش کنه ولی اون دو تا داشتند با هم حرف می زدند .. بی جهت نبود که مدتی اخلاق و رفتارشو عوض شده می دیدم .. هر وقت که می خواستیم بریم مهمونی بهونه درسو می کرد .. هزینه تلفن خونه و موبایلش زیاد شده بود  حس کردم اونو از دست دادم . خودمو باخته بودم .. چیکار بایستی می کردم نمی دونستم واقعا نمی دونستم .. من که نمی تونستم بی مقدمه برم و بهش بگم عزیزم اگه کمک می خوای در خدمتت هستم . به این میگن بابای بی سیاست و کم عقل . یه روز که می خواستم اونو برسونم کلاس زبان یه چند دقیقه ای رو زود تر از خونه اومدم بیرون تا با اون یه صحبتایی بکنم -عاطفه این روزا مثل سابق بابابات صمیمی نیستی . انگاری داری یه چیزی رو از من قایم می کنی .دستشو دور گردنم حلقه زد و صورتمو بوسید . حس کردم بوسه هاش اون طعم و شیرینی قبلو نداره . شایدم از اونجایی که من اونو با دوست پسرش دیده بودم این حسو داشتم . -دخترم تو که هنوز ازدواج نکردی . این جور نسبت به بابات سرد شدی اگه شوهر کنی چی میشی ؟/؟ -بابا خوب نیست این حرفا چیه می زنی . حرفا رو تو دهنم مزه مزه می کردم . نمی دونستم چه جوری بهش بگم .. -عزیزم  تو باباتو دوست داری ؟/؟ -از هرچی توی این دنیا بیشتر دوستش دارم . -من که این طور فکر نمی کنم . آدم با اونی که دوستش داره احساس غریبی نمی کنه . نمی دونم چرا حس می کنم تو یه چیزی رو به من نمی گی و نمی خوای بگی .. دخترم هر پسر یا دختری وقتی به سن بلوغ می رسه نیاز به جنس مخالفی داره که مکمل اون بشه .. جاش نیست که در این مورد توضیح بیشتری بدم چون می دونم خودت اون قدر عاقل و بالغ شدی که بتونی صحیح رو از غلط تشخیص بدی و نصیحت کردن من فایده ای نداره .. عزیزم من مخالف اون نیستم که تو دوست پسر بگیری .. می تونم احساسات تو رو درک کنم .. تا اونجایی که به خودت و آینده ات و درسات آسیبی نرسونی همراهتم . حتی کمکت هم می کنم . ولی چشاتو باز کن . دقت کن ببین چه راهی رو و چه کسی رو انتخاب کردی . من خودم یه مرد هستم و زمانی یک پسر بودم . تمام این راهها رو رفتم . جنس خرده شیشه دار پسرا رو می شناسم . نمی خوام بگم همه شون بدن ولی بیشتراشون  به دختر به چشم یک کالا نگاه می کنند . من همه چی رو می دونم . تو رو با دوست پسرت دیدم . صورتحساب تلفن خونه رو هم دارم . لیست تماسهای موبایلی تو  هم در اختیارمه .. اینا واسم مهم نیست . برام مهم اینه که دخترم چه جوری خوشحاله و چطور به آرامش می رسه . من خوشبختی تو رو می خوام . بهت نمیگم چیکار بکن و چیکار نکن . چون دوستت دارم . منعت نمی کنم . فقط اگه کمکی خواستی بهم بگو . ازم خجالت نکش . ازم نترس . نخواه که منو فریب بدی . این جوری حس می کنم که دوستم نداری .. حس می کنم که عشق پونزده ساله من به تو باد هوا شده رفته . عاطفه با احساس من در حالی که اشک می ریخت خودشو انداخت بغل من و گقت پدر منو ببخش . منو ببخش . نمی دونم چی بگم باورم نمیشه تو اینا رو جدی میگی ؟/؟ داری باهام شوخی می کنی ؟/؟ -از وقتی که خاطره هات  رو می تونی مجسم کنی  کی دیدی که من یه دروغی بهت بگم ؟/؟ اگه کاری داشتی پول بیشتری خواستی کمکی خواستی بهم بگو .. فقط سعی کن نجابت خودتو حفظ کنی بدونی داری چیکار می کنی . حتی اگه دوست داشته باشی می تونی منو باهاش آشنا کنی . -بابا باورم نمیشه . شروع کرد به بوسیدنم . دیگه لب و صورت واسم نذاشته بود .. -بابا اگه بدونی که باباهای دوستام چقدر بد جنسن . بعضی ها شون دختراشونو کتک زدن وقتی که فهمیدن اونا دوست پسر گرفتن .. یه سری  از پدرا هم که دختراشونو می بندن به فحش .. راستی راستی خدا این بابا رو واسه من فرستاده ؟/؟ -اشتباهی رفتی باید بگی راستی راستی خدا این دخترو واسه من فرستاده ؟/؟ کاری به کارش نداشتم . فقط یه چند روزی این پسره رو تعقیب کردم . این پسره هم از اون شیشه خرده دار ها بود . راه افتاده بود دنبال چند تا دختر دیگه . دلم می خواست که عاطفه هم اونجا بود و می دیدش .. یه روز دیگه که تعقیبش کردم دیدم رفت و توی پارکی نشست و با گوشی موبایل یه تماسی گرفت و یه دختره اومد و کنارش نشست و با هم شروع کردند به گپ زدن . هرچی هم به این عاطفه زنگ می زدم تا خودشو برسونه نه موبایلشو جواب می داد نه کسی گوشی خونه رو بر می داشت .. یه همکلاس قدیمی داشتم که در مخابرات کار می کرد .شماره موبایل پسره رو یه جورایی از عاطفه گرفتم  -علی جان تو میگی که این شماره سیمکارت به اسم یکی دیگه هست  . پدر آدمو در میارن که بخواهیم صورتحساب یه نفر دیگه رو بهت بدیم . باید با اجازه دادگاه باشه. من موضوع رو براش تعریف کردم و بهم اجازه داد که از روی مانیتور چند تا شماره تلفنی رو که  حس می کنم مشکوکه یاد داشت کنم منم به تاریخ چند روز اخیر و اون ساعتی  رو که دوست پسر دوست دخترم با دوست دختر دیگه اش تماس گرفته بود توجه کرده و رفتم خونه و موضوع رو برای عاطفه گفتم .. می دونستم باور کردنش واسش سخته -بابا حتما تو اشتباه گرفتی -عزیزم امکان نداره .. یه خورده از ریخت و قیافه اش گفتم . تایید کرد . ولی بازم گفت بابا دلیل نمیشه .. -یا باید خودت و خودم با هم تعقیبش کنیم یا یه نگاهی به این چند تا شماره تلفن مخصوصا این یکی بنداز . این شماره ایه که دوست پسرت باهاش تماس گرفت و چند دقیقه بعد اونا کنار هم توی پارک بودند . حالا اگه دوست داری با این شرایط باهاش باشی من حرفی ندارم .. -بابا تو این شماره رو از کجا پیدا کردی . این  شماره دوستم نگینه .. -مال هر کی هست این دوستت با اون دوستت با هم دوستن . خودت می دونی یه جوری باید ته و توی قضیه رو در بیاری . اگه کمکی خواستی من یکی در خدمتت هستم . بگو برات چیکار کنم عاطفه . بابا دل نداره دخترشو ناراحت ببینه . بگو برات چیکار کنم .. -هیچی بابا شاید حق با تو باشه ولی باید مطمئن شم . روز بعدش عاطفه مطمئن شد که دوست پسرش بهش خیانت می کنه . رفته بود تو اتاقش و خودشو حبس کرده بود . هیشکی رو راه نمی داد .-مرد برو ببین این دخترم چشه . چرا شامشو نمی خوره -خب شما رو خیط کرده حتما منو هم خیط می کنه -از بس بهش رو دادی . گذاشتی هر غلطی که دلش می خواد بکنه . نمی دونم چه مرگشه . شایدم دوره پریودش باشه .  رفتم سمت اتاق دخترم -عاطفه عزیزم درو به روی بابات باز نمی کنی ؟/؟ این جوری همه مشکوک میشن .. درو باز کن می خوام باهات حرف بزنم .. درو  به روم باز کرد . چشاش نشون می داد خیلی گریه کرده . -دلبندم ! دنیا که به آخر نرسیده . اون آدم دورویی که با تو دوست شده به هیچ وجه نمی تونسته واست قاصد عشق و محبت باشه .. عزیز دلم من کنارتم . راهنمای تو .. هر کاری که بکنی  هر خواسته ای که داشته باشی من تنهات نمیذارم . بابات دوستت داره . بهت زور نمی گه -بابا حتما فکر می کنی من دختر بدی هستم نه ؟/؟ راستش من زیاد برای این احمقی که بهم نارو زده ناراحت نیستم واسه این ناراحتم که تو رو اذیت کردم بابای خوبمو که بهترین آدم دنیاست . هیشکی رو مث تو دوست ندارم بابا .. از این به بعد هر چی تو بگی میگم چشم -عزیزم من هیچوقت به این صورت عمل نمی کنم . یه بابای خوب اون نیست که بخواد خواسته هاشو به دخترش تحمیل کنه . این تویی که باید خوبو از بد تشخیص بدی تا در آینده حسرت نخوری .  یه بابای خوب نباید دخترشو در منگنه بذاره . زوربگه .. یه بابای خوب باید به اون چیزی که خدای خوب میگه عمل کنه . -می دونم بابا تو خوبی منو می خوای -درسته ولی گاهی یه احساسات و عواطفی در تو  به جوش میاد که اون موقع یادت میره که همه چی رو در اختیار من گذاشتی . بابات دیکتاتور نیست .. فقط ازت می خوام که همیشه دوستم داشته باشی . به چشم یک دشمن که بخوای فریبش بدی نگاه نکنی چون من همیشه همراه و یاور توام . ازم خجالت نکش .. -بابا تو دیگه کی هستی . دست  هرچی فرشته رو از پشت بستی . هر چند که تو بالاتر از همه اونایی .-عزیزم منو این قدر بزرگ نکن . من یه پدری هستم که نمی خوام عشق دخترمو از دست بدم . چیه یه جوری به بابات نگاه می کنی که انگاری عقلشو از دست داده .-نه بابا دخترتو عقلشو از دست داده بود . خودشو انداخت تو بغلم و سرشو گذاشت رو سینه ام . در حالی که نوازشش می کردم و با موهاش بازی می کردم گفتم عزیزم دختر حساس من هنوز که هیچی نشده درساتو بخون. به آینده فکر کن . فکر نکن که من فکر می کنم تو دختر بد بابا هستی . اگه این جوری بود تو رو تا این حد دیوونه وار دوستت نمی داشتم و اون کاری رو که به نظرت هیچ بابایی واسه دخترش نمی کنه نمی کردم .. پس دوستت دارم دیگه .. .. عاطفه تو رو خدا گریه نکن بابایی گریه اش می گیره . می دونستم که با سکوتش چی داره بهم میگه .. هردومون احساس آرامش می کردیم . می دونستیم که دیگه هیچ فاصله ای بین ما وجود نداره . در همین لحظه در باز شد و عیال بنده و مادر عاطفه وارد شد .. -به ! به ! پدر و دختر یه جوری همدیگه رو بغل زدن که من یکی حسودیم میشه .. زود باشین که شام از دهن افتاده .. برنده بزرگ بازی احساس و منطق من بودم که با صداقت و درک دخترم فاصله هایی رو که می رفت بین من و اون ایجاد شه پرش کردم . راستی باباهایی که شما هم دختر دارین و دختر نو جوون و جوون بد نیست که شما هم دخترتونو اون جور که اون در رویاهاش تصور می کنه دوست داشته باشین . چه اشکالی داره که بعضی از رویا ها یه روزی تبدیل به واقعیت شن .. پایان .. نویسنده . .ایرانی 

4 نظرات:

ایرانی گفت...

سلام به همگی مخصوصا به دختر خانومای دوست داشتنی و نوجوون .. که متاسفانه من دختر ندارم . فکر نکنین این داستان زیادی تخیلیه . باور کنین من اگه دختر داشتم همچین رفتاری رو با دختر خودم در پیش می گرفتم . چون اولا یه آدم باید احساس آدم دیگه رو درک کنه و از طرفی اگه یه آدم یه چیزی رو کاملا از دست بده بهتره یا بازم قسمتی از اونو داشته باشه ؟/؟ خب من اگه دخترمو دوست داشته با شم و درکش کنم اونم منو دوست داره و درکم می کنه . دیگه غرور و حسادت میره پی کارش و قانون زندگی هم سر جای خودشه . هر چند عشق پدر و دختری با عشق زن و شوهری فرق می کنه .. فکر نکنین من شوخی می کنم . این در واقع خودش یه نوع زرنگی هم هست . باباهای گل و دوست داشتنی سعی کنین دوست دخترتون باشین نه مثل یک جلاد که اونا بخوان سرتون کلاه بذارن . مطمئن باشین هرچی بیشتر سخت بگیرین اون کلاهی که میره سرتون گشاد تره . محبت کردن سودش خیلی خیلی بیشتر از اون ضرریه که فکرشو می کنین . هر چند درک کردن فرزند ضرری نداره .. خب عزیزانم شخصیت واقعی من در این داستانه , نه در داستان از سینما تا هتل که فقط ارزش تحریک پذیری رو داره . شب همگی خوش .شاد شاد شاد باشید ....ایرانی

ناشناس گفت...

azizam man y khanandam.ama bd0n 90% dastanato kh0ndam ama faghat Y bar ghablan yki a dastanaye am0zandato kh0ndam rajbe zano shohar bod nazar dadam tashak0r kardam vaghean b umghe y dastan k hadafsh am0khtane rahe doroste tu un dastan didam. In dastan vagheaaaan dar khore y nevisande fogholadei mese toe.
Doste man nid0nam cht0r bgam ama bd0n ashk tu chsham jam sh0d vase in dastan . Shayad y nasihat b dard nakhore kasiam gosh nik0ne va tajrobe ham hazineye sangini dare. Ama sh0ma ba in dastant0n shahrahi vase dorosti nsh0n dadin. Mamn0nam. Ba tamame v0j0d a samime ghalb. Kash manam mse sh0ma tavana b0dam uje ehsasamo tu kalamat biaram o bgam k mahshar bodo tamana k0nam a tajrobiatto rahe dorosto b khylia nsh0nm0n bdi. Harfe dlt bod k b dle mane sangdel nshast. Mamn0nam

ناشناس گفت...

azizam man y khanandam.ama bd0n 90% dastanato kh0ndam ama faghat Y bar ghablan yki a dastanaye am0zandato kh0ndam rajbe zano shohar bod nazar dadam tashak0r kardam vaghean b umghe y dastan k hadafsh am0khtane rahe doroste tu un dastan didam. In dastan vagheaaaan dar khore y nevisande fogholadei mese toe.
Doste man nid0nam cht0r bgam ama bd0n ashk tu chsham jam sh0d vase in dastan . Shayad y nasihat b dard nakhore kasiam gosh nik0ne va tajrobe ham hazineye sangini dare. Ama sh0ma ba in dastant0n shahrahi vase dorosti nsh0n dadin. Mamn0nam. Ba tamame v0j0d a samime ghalb. Kash manam mse sh0ma tavana b0dam uje ehsasamo tu kalamat biaram o bgam k mahshar bodo tamana k0nam a tajrobiatto rahe dorosto b khylia nsh0nm0n bdi. Harfe dlt bod k b dle mane sangdel nshast. Mamn0nam

ایرانی گفت...

با سلامی گرم به تو عزیز آشنا و پر احساس .. به تو که زیبا می نویسی و زیبا نویسی تو نیز نوعی زیبایی بیان است که به من انگیزه می دهد تا باز هم از این گونه داستانها بنویسم . زیبا نویسی تو شرمنده ام می سازد که ای کاش تنها به دنبال نوشتن مطالب و سوژه هایی می بودم که رقم زننده و نشان دهنده شخصیت اصلی من باشد . ممنونم که با قلم زیبا و محبت خود نشان دادی که اندک تلاشهای من بی ثمر نبوده تا بتوانم برای دوستان خوبی چون تو بهتر بنویسم و بهتر باشم . برای نوشتن باید خواند و تمرین کرد و احساس کرد . با تمام وجود احساس کرد . باور کنید این که گفتم اگر دختر می داشتم و چنین رفتاری با او در پیش می گرفتم جز حقیقت نگفته ام . زندگی یعنی عشق و تفاهم و محبت . من شخصیت یا شخص ساده ای هستم که خوانندگان یا دوستان فوق العاده با شخصیتی چون شما به من دلگرمی می دهند که هنوز می توان در کنار مرداب نیلوفری بود و در کنار مطالب سکسی مطالبی نوشت که قلم و انگشتان پر احساس انسانهای پر احساسی چون تو(شما )را به حرکت در آورد تا نه تنها از شرمندگی سکسی نویسی هایم بکاهد بلکه مرا شر منده اخلاق پاک و درک و فهم و فرهنگ بالای شما گرداند .دلم می خواهد آن چنان پاسخگوی شما باشم که بدانید نوشته و کلام شما تا چه حد در من اثر کرده .. بی نهایت از لطف و محبت تو آشنای خوبم سپاسگزارم . آنچه بیش از همه این داستانها می ارزد دوستی ها و صمیمیت هاست .روز و روز گارتان خوش وخرم باد ! شاد و سربلند باشید ...ایرانی

 

ابزار وبمستر