ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب انتقام 47

اون حتی حاضر نبود حرفامو بشنوه .. ساعتها منتظرش وایسادم . به عباد و حسین گفته بودم که از دور مراقبم باشن . ولی بازم از این می ترسیدم که سها بخواد کار دستمون بده . هر چند تقریبا اطمینان داشتم همون که بهشته رو ازم متنفر کرده براش کفایت می کنه .. این بار پس از ساعتها انتظار اونو دیدم که تنها داره بر می گرده خوابگاه . اوایل شب بود . -بهشته خواهش می کنم . تو باید به حرفام گوش کنی .. -خجالت بکش سهراب .. خیلی .. خیلی جلو خودمو دارم که حرف زشتی بهت نزنم . -خواهش می کنم . تو باید به حرفام توجه کنی . من تنهام . من بدون تو می میرم . -نمی دونم که باید به حرفات بخندم یا گریه کنم . فقط از اینجا برو تا ندادم به جرم مزاحمت دستگیرت نکردن -نگو که دیگه دوستم نداری . نگو که عاشقم نیستی . -نذار حرف بد از دهنم بیرون بیاد . نذار یه چیزی بگم که پشیمون شم و پشیمون شی . -بهشته به حرفام گوش کن .. بازم رفت . فکر عجیبی به سرم افتاد . یک فکر عجیب و خطر ناک . تصمیم گرفتم که بهشته رو بدزدم . نه این که اونو مال خودم کنم . بلکه می خواستم اونو واسه چند دقیقه ای ببندم و حرفامو بهش بزنم . چاره دیگه ای نداشتم . باید عقده هامو خالی می کردم . اون باید می فهمید که موضوع از چه قراره .اون اگه منو نمی بخشید اشکالی نداشت . ولی باید می دونست که من دوستش دارم . فریبش ندادم . بدی اونو نمی خواستم . اون باید می فهمید که من دیوونه شم .  یک هفته کشید تا پس از ساعتها تعقیب تونستن اونو در یه جای مناسبی بدزدن و ببرن به همونجایی که من می خوام . اتفاقا اونو بردیم به مرکز شهر . یه جای شلوغ . در یکی از خونه هایی که اونم از پدر مر حومم بهم ارث رسیده بود . خونه شیکی نبود . در هر حال دست و پای بهشته رو طناب پیچش کرده و یه حالتایی شبیه به همون وضعیتی  که سها براش درست کرده بود ایجاد شد . ..  این بار نگاهش نفرت انگیز تر از دفعه قبل بود . شاید همون یه ذره باور و اعتقادی رو هم که نسبت به من داشت از بین رفته بود . -بهشته زیاد وقتتو نمی گیرم . من اینجا نیومدم که اذیتت کنم . نیومدم که به زور به خواسته هام برسم . اومدم تا بهت بگم من اون جوری که تو فکر می کنی نیستم . شاید بد و اشتباه کار باشم ولی پست و دروغگو نیستم . خلاصه می کنم وقتتو نمی گیرم . ما یه خونواده خوشبخت بودیم . 5 نفره . من برادر و خواهر و مادر و پدر داشتم . بودیم تهرون که با خبر شدم  در رشته پزشکی دانشگاه شهرمون قبول شدم . دسته جمعی  شاد و خندون اومدیم طرف مشهد .. یه خانواده پنج نفره .. غافل از این که دست سر نوشت چه بازیها که نداره .. یک آن رفتیم ته دره . اونا جلو چشام سوختند . یه لحظه بود . همه چی دود شد رفت هوا .. تا حالا شده چیزی رو از دست بدی ؟/؟ چیزی رو که بهش  علاقه زیادی داشته باشی ؟/؟ نمی تونم بگم کدومشونو بیشتر دوست داشتم .. کاش منم با اونا می مردم . کاش می مردم و امروز نمی مردم . مرگ دسته جمعی عروسیه . حتما اینو شنیدی . من از اون حادثه جان سالم به در بردم . صورتم سوخت . پوستم جمع شد . خیلی زشت شدم . یه آدمی که اگه نگاش می کردند حالشون بهم می خورد .. از همه جا مونده و رونده در غم از دست دادن خونواده بودم که یه دختری پیداش شد . اون منو به زندگی امید وارم کرد . بهم گفت که عشق ارزشش خیلی بالاتر از اینهاست . زیبایی عشق را باید در باطن آدما جست . اون بهم جون تازه ای داد . هر چند هیچوقت نتونستم با این اندوه کنار بیام ولی دیگه آرزوی مرگ نمی کردم . اون بهم امید داد . من عاشقش بودم . فکر می کردم که  هنوز هستند آدمای از خود گذشته ای که همه چی رو در پول و زیبایی خلاصه شده نبینن . یه چند وقتی رو خودمو خوشبخت ترین آدم دنیا می دونستم . حرفای قشنگی می زد . چقدر با حرفاش آروم می گرفتم . حس می کردم بهشت زیر پای اونه . حس می کردم اون یک فرشته ای ماموری از طرف خداست که اومده آرومم کنه . می دونی چی میگم ؟/؟  من چهار نفری رو که از گوشت و خونم بودن از دست داده بودم .. دیگه هیچوقت نه خواهری می تونم داشته باشم و نه برادری .. یه روز اومدم و دیدم که زنم با یکی دیگه داره عشقبازی می کنه .. اون فقط به خاطر ثروتم بود که باهام از دواج کرد .. می دونی اون کی بود ؟/؟ همین سهایی که  حالا بهت حسادت می کنه . همون که میگه عاشق منه .. در هر حال دستش رو شد ولی ازم طلبکار شد . منو زشت قلمداد کرد . گفت که به خاطر پولم اومده طرفم . یه قسمت از مال و منال منو گرفت . چند تا فحش هم نثارم کرد .. این فقط تو نیستی که احساس سر خوردگی می کنی .. اونم که نباید این احساسو بکنی . نمی دونی چه شبها یی که تا صبح اشک نریختم و آرزوی مرگ نکردم . .. من عشقمو هم از دست داده بودم و باورمو به عشق .. دیگه هیچ چیز و هیچکس در این دنیا واسم ارزشی نداشت . اون بت من بود . سها همه چیز من بود . رفت و تنهام گذاشت . رفت تا من به دردخودم بمیرم ولی نمی دونم چرا نمی مردم . بالاخره زمانش رسید که من بتونم با یه جراحی پلاستیک سنگین چهره زشت خودمو زیر نقاب زیبایی پنهون کنم . طوری که حتی سهای امروز هم منو نشناسه . اون عشقو در من کشته بود . اموالی رو از من ربوده بود که می تونستم اونو ببخشم به اونایی که حقشونه و حالا هم اون قدر دارم که سر فرصت این کارو انجام بدم . اون خیلی کثیفه .. اومدم تا انتقام خودمو ازش بگیرم . اون منو نشناخت . اون عاشقم شد . میگه که عاشقم شده . باور نمی کنم . .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر