ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بابا تقسیم برسه 1


من شغلم پزشکی زنان و زایمانه و با این که نکات زیادی رو رعایت کردم که حداقل یکی از بچه هام پسر از آب در بیاد نشد که نشد . اسمم نیماست 39 سالمه خیلی خوش قیافه ام و خیلی از زنا و دخترایی که میان مطب کشته مرده منن ولی من تا اونجایی که می تونستم به زنم خیانت نکردم وهمیشه هم تونستم که خیانت نکنم  . سه تا دختر دارم به اسامی نورا و نونا و نینا که به ترتیب 11و9 و7 سالشونه .واسم اتفاق تلخ و ناگواری افتاد که آرزو می کردم کاش پزشک نبودم و این قدر سهل انگاری نمی کردم واونم این بود که وقتی متوجه شدیم که همسرم مهناز سرطان کبد داره که دیگه کار از کار گذشته بود . جراحی و شیمی درمانی سودی نبخشید و بعد از چند ماه رفت و منو با سه تا بچه تنها گذاشت . گاهی مادرم گاهی خواهرم و گاهی مادر زن و خواهرزنم میومدن کمک که بعدا یه زنو به عنوان کارگر استخدام کردم که به صورت نیمه وقت کارای خونه رو پیش می برد  .بیچاره مهناز تازه رفته بود رنگ خوشی و راحتی رو ببینه اجل امونش نداد . یه خونه ویلایی بزرگ تو حول و حوش تجریش و شمرون ردیف کرده بودم باکلی تشکیلات واسه خودش یه دنیایی بود ولی دنیای من دیگه رفت . وقتی داشت می مرد لبخند به لباش بود گفت دارم میرم و می میرم و آخرشم برات پسر نیاوردم ولی امیدوارم همسر بعدی بتونه این کارو واست انجام بده . فقط از دخترامون خوب محافظت کن نذار درد بی مادری و یتیمی عذابشون بده دوستشون داشته باش تو خودت دکتری اونا در سنینی هستند که باید از نظر جنسی و جسمی با یه مسائلی آشنا بشن که یه مادردلسوز می تونه این کارو واسشون انجام بده ولی خواهش می کنم یه نامادری بالا سرشون نیار که اذیتشون کنه و اونا رو زجر بده -مهناز من بعد از تو زن دیگه ای نمی گیرم . خودم هم پدر میشم واسشون هم مادر . نمیذارم سختی بکشن . هر گونه آموزشی که لازمه یه دختر نوجوونه خودم در اختیارشون میذارم . ولی تو نباید بری منو تنهام بذاری ... مهناز رفت و ما فقط تا چند روز به هم نگاه می کردیم و اشک می ریختیم . کمتر مریض قبول می کردم و جراحی هم کمتر می کردم . مگر این که خیلی فوری باشه و به جان مریض بستگی داشته باشه .غروبا زودتر میومدم خونه تا کنار دخترام باشم . نونا و نینا خیلی  دلتنگی می کردند و لی نورا که بزرگتر بود و بیشتر حالیش می شد بیشتر بیتابی می کرد و زجر می کشید و گریه می کرد  .اون تازه پریود شده بود وواقعا لازم بود که مادرش مثل یه رفیق یه دوست دلسوز همراش باشه ولی مهناز رفت به جایی که به این زودیها نباید می رفت . دخترام کلاس پنجم و سوم و اول ابتدایی بودند .نورا رشدش بهتر از بقیه بود . می رفت تا واسه خودش خانومی بشه . تپل تر از خواهراش بود . ولی این یک هفته ای که از مرگ مادرش می گذشت یه خورده لاغر شده بود . به اصطلاح اون دیگه حالا شده بود مامان بچه ها ولی خودش یه بچه بود . دلم واسشون می سوخت  . چند ماه آخر مادره خوب نمی تونست بهشون رسیدگی کنه ولی با این همه ناتوانی تا یه ماه قبل اونا رو حموم می کرد وپیش اونا درد خودشو نشون نمی داد سه تایی شون درس داشتند ومن نمی تونستم از این دختر بچه ها زیاد کار بکشم . کار گر صبحها نظافت می کرد و آشپزی . یه سری کارهایی بود که نمی شد داد دست هر کارگری . تازه ما نیاز به آرامش داشتیم هر لحظه که نمی تونستیم یه غریبه رو کنار خودمون ببینیم واسه همین تصمیم گرفتم که یه سری از کارای دخترا رو خودم انجام بدم . همشون عادت داشتند که با مامانشون برن حموم .. با مامانشون برن بازار .. مامان موهاشونو شونه بکشه .. وحالا من باید این کارو براشون انجام می دادم . مهناز به نورا سفارش کرده بود که اگه بابات زن گرفت سعی کنن با زن جدید کنار بیان و نه خودشونو اذیت کنن و نه اون زنه  رو, ولی نورا در جواب با چشایی گریون گفته بود مامان ما فقط تو رو میخواهیم . من نمیخوام بابا زن بگیره . از مدرسه میام بیرون و مواظب خواهرام هستم ... رفته رفته باید خودمو با وضعیت جدید وفق می دادم . باید چند ساعتی رو از کارم می زدم و میذاشتم رو دخترام یعنی به وضع اونا رسیدگی می کردم . دلم نمیومد اونا رو بسپرم دست هر پرستاری . دلم بیشتر از همه واسه نورا می سوخت  .تازه می رفت که با مامانش مث یه رفیق شه . از وقتی که دوره ماهیانه اش شروع شده بود و پا به دنیای بزرگترا گذاشته بود با مادرش رابطه صمیمانه تری پیدا کرده بود . تا یه مدت هیچ زن و دختری منو حشری نمی کرد اما بعد از گذشت چند هفته یه حسایی در من زنده شد . دیگه داشت باورم می شد که مجردم و تا ابد نمی تونم بدون زن باشم ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی

12 نظرات:

دلفین گفت...

دادش گلم ایولا داری دمت گرم

ایرانی گفت...

داداش دلفین عزیز ! خسته نباشی . دستت درد نکنه ..ایرانی

ارباب " کازه-کاگه" گفت...

مرسی! سنشون عالیه! همونی که دوس دارم.
فقط زود تمومش نکنیا! بعدشم خالشونو از کس لیسی خواهر زاده هاش دریغ نکن. یعنی خالشون یواشکی باهاشون... پدرشونم یواشکی باهاشون...
بعد این دوتا با هم باهاشون...
بعد که با این موظو حال کردن, خاله و پدر ازدواج میکنن.
به جون خودم اینجوری خیلی تو میشه.
مرسی ایرونی جونم. ایرونی بمون!

ارباب " کازه-کاگه" گفت...

آقا ولی خیلی تو کف اینم. جوون ارباب یکم سری تر اینو بهمون برسون.
نگا کن چه کردی با ما!
شدیم مثل معتادا! بی داستان خابمون نمیگیره! دمت مرسی ایرانی جان.

ناشناس گفت...

سلام ایرانی خستگی ناپذیر.خسته نباشی.شروع داستانت بسیار زیبا بود وبدون شک میتونه داستان ماندگاری بشه.ممنون(نادر)

علی تنها گفت...

خیلی از این داستان تعریف میکردی حالا شروع شد برم بخونم ببینم چیه؟
مامان تقسیم بر 3 هم داشتی نه؟
آبی عشق کی تموم میشه؟

ایرانی گفت...

با تشکر از ارباب کازه کاگه عزیزم ..من درنوشتن داستانهای مامان آمپولی من و حرف حرف بابا یه اصولی رو رعایت کردم که به نوعی سکس همراه با عشق واحساس بود . در حرف حرف بابا شخص دیگری را وارد نکردم و در مامان آمپولی هم مستقیما مردی را وارد نکردم و به جزئیات سکس مرد و زن اشاره ای نکردم . روابط بین پدر و دختران مسائل زیادی را از نظر سکس و عاطفه به وجود خواهد آورد که به نظرم اگه داستان به همین روال باشه بهتره . حالا یه ده بیست قسمتی بریم جلو ببینم اگه سوژه کم آوردم شاید یه کاراکتر هایی رو هم اضافه کردم . ممنونم ازت ارباب جوون ...ایرانی

ایرانی گفت...

سلام به نادر خان و علی آقای عزیز . از لطفتون سپاسگزارم . داستان مامان تقسیم بر 3 درست دوروز بعد از این داستان شروع میشه ..البته من از این داستان تعریف خاصی نکردم اون بسته به نظر و سلیقه شما دوستان دوست داشتنی ام داره ..آبی عشق به این زودیها تموم نمیشه . اون چیزایی رو که در ذهنم دارم اگه به همین صورت ادامه و انتشارش بدم یعنی هفته ای یک بار شاید یک سال دیگه هم تموم نشه . فعلا تا سه چهار قسمت جلوترشو نوشتم . سیزده عشق در قسمت سیزدهم تموم میشه . شاد وخندان باشید ..ایرانی

ارباب " کازه-کاگه" گفت...

اصلا خودت استادی. هرجور عشقته, عشق میکنیم.

ایرانی گفت...

بازم ازت ممنونم ارباب جون ! راهنمایی های شما دوستان گلم در بسیاری موارد نیز راهگشای بنده می باشد ..ایرانی

ارباب " کازه-کاگه" گفت...

چاکر.
مخلص.
دربست.
حرفیم توش نیس.
مرسی

ایرانی گفت...

درخدمت و در خدمت و درخدمتم ارباب جون ..ایرانی

 

ابزار وبمستر