ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

می خواهم زنده بمانی -ع.س

خودش مث اسمش قشنگ بود . اسم منم با اسمش می خوند . سه سال ازش بزرگتر بودم . من از خدمت اومده بودم و شدم دانشجو و اونم که دختر بود و بلافاصله بعد از فارغ التحصیل شدن درسشو تو دانشگاه ادامه داد . هر دومون دانشجوی رشته زمین شناسی بودیم . نمی دونم چرا عاشقش شدم . شاید واسه خوشگلیش بود . شاید واسه اون مظلومیتی بود که تو صورت و نگاش بود . شایدم واسه این بود که با همه بگو بخند هایی که با همه داشت ولی به کسی و به پسری رو نمی داد . اسمش بود مهتاب و اسم منم مهیار . من یه پسر خجالتی بودم . نمی دونم چرا نمی تونستم حرف دلمو به مهتاب بزنم . تو عصری که همه چی با چت و صحبت و .. خیلی راحت پیش می ره من هنوز تو گفتن دوستت دارمش وا مونده بودم . همش این اولین ترانه خواننده مرحوم مازیار رو گوش می کردم که می گفت تو زمونه ای که عمر عشق یک صبح تا شبه من هنوز تو گفتن دوستت دارم واموندم .... یه روز دلو زدم به دریا و اینو واسش نوشتم ودادم دستش البته یه قسمتیش به این صورت بود .. به مهتاب زیبایم که ماه از زیباییش حسادت می کند و از روشنیش می گریزد .. به مهتاب زیبایم که زندگی و هستیم را نه تنها با او قسمت خواهم نمود بلکه همه را تقدیمش خواهم کرد و در او فنا خواهم شد . مهتاب با تمام وجودم دوستت دارم .. با تو به آن چه که می خواهم خواهم رسید .. بی تو عشق هرگز و با تو هیچ یعنی همه چیز ... وقتی که می خواستم نامه رو به دستش بدم که خیلی بیشتر از اینا بود دستام می لرزید .. دوسه روز گذشت و خبری از جوابش نشد .. یکی دیگه بهش دادم .. بازم یکی دیگه و دیگه داشت حساب نامه های بی جواب از دستم در می رفت . تا این که یه روز یه جواب از اون به دستم رسید وقتی می خواستم سر نامه رو باز کنم دلم مث سیر و سرکه می جوشید . چند بار رفتم دستشویی تا بتونم در نهایت آرامش و بدون اضطراب و با تسلط نامه رو بخونم . همون جمله اول رو که خوندم دیگه حساب کار دستم افتاد . اون قدر عجولانه نوشته بود که حتی نخواست من چند خطی رو امید وارانه برم جلو . آب پاکی رو همون اول ریخت . مهتاب زیبایم با همه زیبایی و نگاه مهربانانه و سنگینش این جوری شروع کرده بود .. نرود میخ آهنین درسنگ ..عشق و دوست داشتن سخن و اندیشه مسخره ای بیش نیست . یک رویای افلاطونی و یک نیاز جنسی که با دوستت دارم گفتن های لیلی و مجنونی راه به جایی نمی برد ... نوشت و نوشت و نوشت تا سر انجام در پایان نوشت با همه این ها اگر روزی توانستی عشق را بیابی  مسیرش را برایم ترسیم کن تا از آن راه نروم چون جز نابودی و تباهی ثمره ای ندارد . دلم می خواست نامه اش را ریز ریز کنم ولی دلم نیومد  اون خط زیبا رو که یاد آور چهره زیبایش بود از بین ببرم . بیست تن از دانشجویان با یه اتوبوس پاشدیم رفتیم کوه . واسه یه تحقیقات کوفتی و یه گردش علمی . همه چی مساوی بود . ده تا دختر و ده تا پسر . دوتا همراه ما هم که مثلا استادامون بودند یکی زن بود و یکی مرد . رفتیم طرف یکی از کوههای جاده هراز تو مسیر آمل . از پلور رد شده بودیم . اسم اون منطقه و اون کوهها رو نمی دونستم یه اسمی رو گفته بودند ولی دوست نداشتم حافظه ام کار کنه . اصلا حال و حوصله هیچی رو نداشتم .  یه روز زمستونی بود . آفتابی بدون لکه ای ابر و سرد . قرار شد چند ساعتی رو بریم بالا و بر گردیم . اتوبوس چهل تا جا داشت . بعضی از دانشجویان پسر و دختر می شد گفت با هم دوست پسر دختر بودند . بعضی ها نه . من و مهتاب هر کدوم یه گوشه ای نشسته بودیم . دیگه اصلا بهش یه سلام هم نمی کردم . اون دلمو شکسته بود . .وسط روز هوا کمی سرد بود . یه خورده ازمسیر های مشخص بالا رفتیم . چقدر هوا تمیز و سالم بود . رنگ آبی آسمون وقتی رو قله سفید قرار داشت به نظر میومد که نقاش زیبای طبیعت یه کارت پستال خیلی خوشگلو واسه ما ردیف کرده . چقدر دلم می خواست در اون سرما مهتاب سنگدل خودمو بغل بزنم و بهش بگم که حاضرم برات بمیرم ولی اون همه این چیزا رو دروغ می دونست . اون می گفت عشق و دوست داشتن دروغه یه حقه هست . حتی احساسات منو مسخره کرده بود و گفته بود که اگه یه روز عشقو پیدا کردم بهش بگم تا از یه راه دیگه بره . وقتی مهتاب با بقیه می گفت و می خندید و دیگه به من توجهی نداشت دلم می خواست خودمو بندازم تو این دره های برفی . دیگه به تو ضیحات استاداتوجهی نداشتم . دلم می خواست زودتر این گردش مسخره تموم شه . چقدر دور نمای زیبایی داشت . من لاغرتر از بقیه بودم و زود سردم می شد . یه خورده می لرزیدم . اون روزواسه اولین بار بود که مهتاب نسبت به من یه عکس العملی نشون داد .. -بچه ها بچه سوسولو ببینین داره فسیل میشه . یه لیوان عشق داغ اگه دارین بدین بخوره گرم بیفته .. ازشون فاصله گرفتم و رفتم یه گوشه ای . نمی خواستم کسی صدای بغضمو بشنوه و چهره گرفته مو ببینه . حس کردم که یکی داره پشت سرم میاد . گفتم شاید یکی باشه که داره میاد ازم دلجویی کنه . شاید مهتاب من باشه . ولی اگه بیاد طرف من .. باهاش حرف نمی زنم و قهر می کنم . نمی دونم چرا مهتاب هم با این که مثل من تنها بود و تنها قدم بر می داشت و تنها می نشست حاضر نبود که تنهایی شو با دوستی با من قسمت کنه . شاید  همین تنها بودن من و اون یه حکمتی درش نهفته بود . هوا داشت سرد می شد . یه شکلاتی از کوله پشتی ام در آورده گذاشتم تو دهنم . دیگه باید بر می گشتیم . برف داشت یواش یواش سفت تر و یخی تر می شد . تا پایین راه زیادی بود . نمی دونم چرا صدای جمعیت به گوش نمی رسید . من تنها مونده بودم . .ترس برم داشته بود . یادم رفته بود از کدوم راه اومده بودیم . دوست داشتم به هر مصیبتی شده خودمو برسونم پایین . می دونستم اگه به شب برسم باید یه گوشه ای یخ بزنم و بمیرم . شایدم جسدمو گرگها بخورن . صدای ناله های خفیفی رو می شنیدم . صدایی شبیه به کمک کمک صدایی ظریف و زنونه .. رفتم جلوتر و دیدم که مهتاب یه گوشه ای افتاده و از حال رفته . سرش به سنگ خورده و خراش برداشته ورم کرده بود . -ببینم حالت خوبه ؟/؟ -آره بد نیستم -پسر حواست کجا بود . اون حواس پرتا رفتن و من و تو موندیم .من غش کرده بودم توی عاشق پیشه از بس تو عالم رویا و خودتی که جز به خودت به هیچی دیگه فکر نکردی اونا حالا خیلی ازمون دور شدن . ما هم گم شدیم تازه اگرم راهو بلد باشیم فایده ای نداره . ببین تقریبا داره شب میشه . از سرما به خودم می لرزیدم ولی به مهتاب گفتم هرجوری شده باید بریم پایین -مهیار خان کایت های عشق کجایند تا بر بالش سوار شده به دامنه زندگی برسیم .. -بهت نمیاد یه زن باشی -اشتباه نکن من دخترم .. راهی نبود جز این که به طرف پایین بریم . دیگه راستی راستی شب شده بود و ظاهرا پراکندگی جمعیت و مسیر بد و این که من و مهتاب هرکدوم بیشتر در عالم تنهایی خودمون بودیم و شایدم سهل انگاری همراهان سبب شده بود که مارو فراموش کنن و شایدم یه وقتی به فکر ما افتاده بودند که دیگه خیلی دیر شده بود . یه لحظه پاهای مهتاب سر خورد و دستشو گرفتم . سختش بود ولی با این حال دست یخ زده  شو داد به دستم و حالا اون بود که مقاومتش به حداقل رسیده بود . شاید اگه مهتاب نبود من تا حالا خودمو رسونده بودم به یه منطقه بی خطر ولی دیگه خیلی دیر شده بود . حالا دیگه یا هر دوتامون می مردیم یا هر دوتامون نجات پیدا می کردیم . زوزه گرگها از دور دستها سبب شده بود که مهتاب افت فشار پیدا کنه . حالا اون بود که دندوناش بهم می خورد . .دیگه داشت از حال می رفت . نمی تونست جلوتر بیاد . -مهیار برو خودتو نجات بده .. این جوری هردومون تلف میشیم . برو هیشکی نمی فهمه که تنهام گذاشتی . -این قدر هذیون نگو دختر . هرچند حقته که همین جا بذارمت تا گرگها نوش جونت کنند . -بهت میگم برو پسر . اینجا آخر سر نوشت منه . خیلی راحته مردن . بین مرگ و زندگی فاصله فقط یک قدمه . -به همین زودی جا زدی دختر . یا هردومون با هم میریم یا هردومون با هم می میریم . من نامرد نیستم تو رو تنهات بذارم . میخوام که زنده بمونی . تواگه بمیری من می میرم پس چه بهتر که با هم باشیم . خودم حال وروز ی بهتر از اون نداشتم . یه خورده گرم تر از اون بودم ولی نمی خواستم که اینو بفهمه .. -مهتاب چشاتو نبند تو نباید بخوابی . اگه بخوابی می میری . گوش کن . داریم می رسیم . صدای ماشینا از اون پایین میاد . یه خورده صبر کن داریم می رسیم . اونو به شدت تکونش می دادم . خدای من اون داشت یخ می زد . دیگه شب شده بود . حالا گرگا می رسیدند و هردومونو تیکه پاره می کردند . ..مهتاب بیدار شو . انگار به یه آلونکی رسیدیم . یه اتاقک بین راهی . اونو گذاشتم زمین و با خوشحالی طرف اون در بسته دویدم . این چرا باز نمیشه . یه اتاقکی بود شبیه یه امامزاده بین راهی . بچه ها از یه همچه چیزی صحبت می کردند و می گفتند که کوهنوردا هر وقت می خوان شبو اینجا بمونن از این پناهگاه استفاده می کنن . به هزار دردسر و مشت و لگد درو باز کردم . داشتم از حال می رفتم . منم داشت خوابم می گرفت . مهتاب همه جا رو روشن کرده بود ولی مهتاب من داشت خاموش می شد . امید به من نیروی دوباره ای داده بود . اونو به هر زحمتی برد کشوندمش آوردم بالا و درو بستم . یه بخاری هیمه ای و مقداری هیزم اون گوشه و کنار قرار داشت . ولی مهتاب دیگه خشکش زده بود . هرچی فریاد می زدم تاثیری نداشت . دیگه ول کردم ترسیدم که با فریاد هام کوه بهمن کنه . بازم این امکانات اونجا بود که آتیش روشن کنم و گرم بیفتم ولی مهتاب چی . نمی دونستم به کدوم کار برسم . آتیشو روشن کردم ولی مهتاب من ظاهرا مرده بود . اونو بردم کنار گرما ولی فایده ای نداشت . داشت گریه ام می گرفت . اگه اون بمیره من چیکار کنم . نمی دونم چی شد که یاد یکی از فیلمهای هندی و مشابهش ایرونی افتادم که در همچین وضعیتی اگه دو تا بدن لخت به هم بچسبن گرمای اون داغه به تن سرد اون یخ زده منتقل میشه . تو اون فیلم دختره بار دار شده بود و فیلم خیلی رمانتیک شده بود ولی من به این قسمتش اهمیتی نمی دادم . مهتابو کاملا لختش کردم و هر چی پتو اون دور و بر بود انداختم روش و فضا رو پر ازآتیش کردم و هر چی پارچه و پتو بود انداختم زیر و رومون . وای خودم داشتم از سر ما می مردم . خودمم لخت شده بودم . راه دیگه ای نداشتم . بدن یخی مهتاب سرمای خودشو به من می داد ولی گرمامو نمی گرفت . عزیرم پاشو چشاتو باز کن . اگه تو بمیری من این درو باز می کنم تا گرگا منو تیکه پاره ام کنن تا در کنار تو بمیرم پاشو مهتاب . .دست از سرت ور می دارم دیگه اذیتت نمی کنم . روده هام می لرزید . کلیه هام درد گرفته بود . خدایا مهتاب منو نجاتش بده . حس کردم . نمی دونم چند دقیقه گذشته بود . نیمساعت یکساعت یا بیشتر . دیگه احساس سر ما نمی کردم . .دیگه مهتاب بهم سر مایی نمی داد . دستمو گذاشتم زیر سینه اش . صدای قلبشو می شنیدم . صدای نفسهای آرومشو .تن لختش به بدن لخت من چسبیده بود ولی از این که اون زنده بود خوشحال بودم . حتی به این فکر نمی کردم که از این وضعیت سوءاستفاده کنم . با این که حالا که همه چی به خیر و خوشی داشت تموم می شد و هوس داشتم ولی نخواستم که در حقش نامردی کنم . خب دوستم نداره زور که نیست . شاید یکی اونو در عشق فریبش داده و این احساس بدو داره . دلم نمیومد از جام بلند شم . باید کاملا حالش جا میومد . یه گوشه ای آبی رو که در حال یخ زدن بود جوش آورده و یه آب جوشی درست کردم تا اگه چشاشو باز کرد یواش یواش به خوردش بدم . با یه چند تا شکلاتی که برام مونده بود . .دوباره بغلش کردم . چی می شد اگه این بدنو همراه با عشقی داغ به من می سپرد . براش قسم می خوردم که تا آخر عمرم بهش وفادار می مونم و بهش خیانت نمی کنم . .. در هر حال در اون لحظات هر کاری انجام می دادم که اگه از یه زاویه ای سرما به ما نفوذ  کنه اون سر ما به من برسه و مهتاب من یخ نزنه . اون شب تا صبح نخوابیدم مراقب بودم که این آتیش خاک نشه و دودش خفه مون نکنه . مراقب بودم که عزیز دلم دوباره حالش بد نشه . نمی دونم چرا راحت خوابش برده بود . دم صبح یه خورده داشت سردتر می شد . وقتی صبح شد و چشاشو باز کرد قبل ازاین که بذاره زیر گوشم موضوع رو خیلی سریع واسش تعریف کردم . -ببینم مهتاب حالت خوبه ؟/؟ منو ببخش چاره ای نداشتم . تقریبا مرده بودی -خب میذاشتی من بمیرم . مگه بهت نگفته بودم خودتو نجات بدی . می خواستم بهش بگم اگه عاشق بودی می فهمیدی که بدون عشق زندگی کردن چه دردی داره . می فهمیدی که وقتی معشوقه ات تو آغوش تو در کنار تو جون بده چه زجری داره .. ولی می دونستم که اون اینا رو درک نمی کنه . هنوز جواب این سوالو نداده یه سوال دیگه ازم کرد . واسه چی بهم تجاوز نکردی ؟/؟ توچشاش نگاه کرده و در حالی که دندونامو به هم می فشردم بهش گفتم تو زندگی آدم چیزایی وجود داره که لذتش خیلی بیشتر از هوس و نامردیه . شیرینیش خیلی بیشتر از اونیه که فکرشو بکنی . وقتی که در نهایت ناامیدی به خدا و زمین و زمان متوسل میشی تا اونی رو که دوستش داری و از جونت واست عزیز تره نجاتش بده و خدا هم صداتو می شنوه و این لذت بی نهایتو نصیبت می کنه چطور می تونم اونو با شیرینی تجاوزی که با یک خواسته یک طرفه همراه باشه عوضش کنم .؟/؟ -حالا من اگه ازت بخوام که  در یک مانور دو طرفه همچین کاری بکنی چی میگی ؟/؟ ........................................می خوای مزدمو بدی ؟/؟  من این کارو به خاطر دلم انجام دادم . اومد طرف من و گفت کسی که به من زندگی داده هیچوقت این زندگی رو ازم نمی گیره اگه دوستم داری به من نه نمیگی .. -به همین سادگی ؟/؟ دوست داشتن ارزشش خیلی بالاتر از ایناست -چون من می دونم خیلی بالاتر از ایناست که دارم با تمام وجودم خودمو تسلیم تو می کنم . دارم جسم و روحمو تسلیم یکی می کنم که بدون این که یه عاشق خیالی باشه خودشو داشت واسه من به کشتن می داد . -کاش می مردم و باور می کردی که چقدر دوستت دارم . -فکر نکن که من یه دختر هوسبازم . می خوام همین جا بهت نشون بدم که منم از خیلی چیزا می تونم بگذرم . عشق وقتی که بخواد بیاد هیچی نمی تونه جلوشو بگیره . مثل یک طوفانه . مثل یک گردباد .. مثل یک زلزله .. عشق شیرینه .. -تو که می گفتی تلخه و زشته .. -ولی تو خلافشو ثابت کردی . -ببینم آتیشو زیاد ترش کنم ؟/؟ -مهیار تو دیشب با آتیشت گرمم کردی حالا من میخوام با آتیش خودم داغت کنم . رفتیم زیر پتو و این بار تن داغشو تو بغلم گرفتم و اونو غرق بوسه اش کردم . -دوستت دارم مهتاب دوستت دارم واست می میرم -می دونم دروغ نمیگی . می دونم دوستم داری . می دونم عاشقمی . منم دوستت دارم و بدون تو نمی تونم زندگی کنم . سر تا پاشو می بوسیدم . دستمو گذاشتم لای پاش و کوس خیسشو با دستام تو چنگم گرفتم . .نمی دونم چرا واسه یه لحظه از این ترسیدم که نکنه مهتاب من دختر نباشه و این جوری میخواد یک تیر دو نشون کنه . یعنی .. زود این فکرو از سرم خارج کردم . به درک که دختر نبود . این چیزا که واسم مهم نیست . من دوستش دارم . تحت هر شرایطی . مهتاب داغ من پتو رو از تنش انداخت . حالا دیگه خورشید همه جا رو روشن کرده بود و هوا داشت گرم تر می شد . گرگها رفته بودند . دهنمو گذاشته بودم رو کوس ناز مهتاب خوشگلم . با این که بوی دود گرفته بود ولی من جز بوی عشق و هوس چیزی رو احساس نمی کردم . اون خودشو بهم چسبونده بود و در دل کوهستان فریاد می کشید . -مهیار زود باش عزیزم من کیرتو می خوام زودباش که دیگه از هوس مردم . -عزیزم هنوز از  بوسه ها سیر نشدم . -منم سیر نشدم ولی زود باش عزیزم .. بااین که هنوز به اون صورت چیزی نخورده بودیم ولی تشنه و گرسنه سکس و هوس بودیم . کیرمو گرفت تو دستاش و اونو گذاشت رو سر کوسش . -دیوونه مثل این که خوشت میادبازم حالتو بگیرم . چرا این قدر حالمو می گیری . در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست . مگه دوستم نداری .؟/؟ مگه عاشقم نیستی ؟/؟ پس واسه چی معطل می کنی . کیرمو به طرف داخل کوسش حرکت داده و اونم با یه حرکت از روبرو دیگه نذاشت که من تردید کنم . یه آخی از درد کشید و من ریزش چند قطره خونو از پهلوهای کوسش احساس می کردم . مهتاب من دختر بود .اون خودشو گوهر وجودشو تقدیم من کرده بود . مهیار دوستت دارم . این کمترین چیزیه که من می تونستم تقدیمت کنم . یه لحظه بازوانشو گرفته تو چشاش نگاه کردم -می خواستی ایثار گری کنی ؟/؟ زیر بار منت من نباشی ؟/؟ -نه مهیار این همراه با عشق بود . عشق و نیاز . ادامه بده عزیزم . دردم میاد . اون داخل می سوزه ولی خواهش می کنم ولم نکن . امروز بهترین روز زندگی منه . روزی که  از دامن مرگ به آغوش زندگی پناه بردم . دوستت دارم . دستامو دور کمر مهتاب حلقه کرده و کیرمو به سرعت می ذاشتم تو کوسش و می کشیدمش بیرون . نمی خواستم اون داخل آب بریزم و شر درست کنم . هردومون دانشجو بودیم . ولی با میک زدن سرعتی کوسش و بازی کردن با سینه هاش اونو به سر حد لذت رسوندم -مهیار کیرتو می خوام خواهش می کنم . -عزیزم من نمی تونم جلو خودمو بگیرم . مهتاب آن قدر غرق هوس بود و اعصابش آروم که با چند دقیقه میک زدن کوسش به ارگاسم رسید و من اونو بر گردوندم . -مهیار اگه می خوای کونمو پارش کنی حرفی ندارم . همه زندگیم مال تو . من دیگه کنیزتم . -به یاری خدا نجاتت ندادم که کنیزم باشی . من ملکه می خوام . یکی که شهبانوی قلب و جانم تا آخر عمر م باشه . نوک کیرمو گذاشتم رو سر سوراخ کون لاغر ولی هوس انگیزش . -مهیار فشار بیار عیبی نداره میخوام حال کنی . راضی باشی . نمی دونم چرا از بس نازکدل بودم یا این لحظات خوشو باور نداشتم که اشک از چشام جاری شد . آخه هرچی فکر کردم دلشو نداشتم که به مهتابم آسیبی برسونم و دردش بیارم . سر کیرمو با تماس با سوراخ کونش داغ کرده و بدون این که فرو کنم تو کونش به همون صورت آبمو آوردم . -مهیار تو داری گریه می کنی . هرچی سکوت کردم تا بغضم بخوابه نشد .. نه گریه نیست اشک خوشحالیه . دوباره طاقباز کرد و منم روش سوار شدم . اون در حالی که اشکای صورتمو پاک می کرد من کیرمو کردم تو کوسش تا اون جوری که دوست داشت گاییده شه . با بوسه ای عاشقونه شکوه و حرارت سکسمونو زیاد کردیم . حالا دیگه می تونستم با مقاومت بیشتری اونو بکنم و اون جوری که می خواست به اون و کوسش حال بدم . -مهیار دوباره دارم همون حالتی میشم . ولم نکن . بکنم .بکنم . تند تر .. کیرتو میخوام بده بده .. وااااااییییییی داره میاد اوخخخخخخخ .. تمومه .. دیگه تمومه .. دو دقیقه ای رو تو بغل هم آروم گرفتیم -کیرم داشت داغ می کرد و دوباره آبش در حال سرازیر شدن بود که از کوس مهتاب کشیدمش بیرون . -کاش می تونستی آبتو می ریختی داخل . کوسم نیاز داره . آب میخواد . دوستت دارم مهیار . راست میگن که از محبت خار ها گل می شود . -مهتاب اولا که من همیشه دوست داشتم بهت محبت کنم و شایدم می کردم و تو نمی دونستی . در ثانی تو همیشه واسم گل بودی . حتی اون موقعی که دلمو شکستی . وگرنه من واسه یه خار خودمو به خطر نمینداختم . دیگه از ترس این که ما رو گیر بندازن پاشدیم رفتیم . وقتی یه دویست متری از اون فضا دور شدیم تازه چشممون به جمال چند تن از همراهان روشن شد که داشتن با نگرانی دنبالمون می گشتند و یه خورده پایین تر خونواده هامونو دیدیم . .. دیگه من و مهتاب رابطه مون داغ داغ شد . یک لحظه بدون هم نمی تونستیم باشیم و هیچ کس و هیچ چیزی هم نمی تونست مانع از دواج ما بشه و نشد . نمی دونم سر عقدمون این دیگه چی بود یادم اومد -راستی مهتاب اون وقتی که من و تو دونفری از بقیه دور مونده بودیم توبه طرف من تو برفا افتاده بودی و تقریبا از حال رفته بودی .. کاری داشتی ؟/؟ -چقدر زود یادت اومد . حالا دیگه بیات شده . -راستشو بگو چی می خواستی بگی . -حالا که خیلی بهتر از اوناشو بهت گفتم . هیچی فقط می خواستم بهت بگم به خاطر حرف بدی که بهت زدم و دلتو درد آوردم منو ببخش .. حالا ببینم منو می بخشی ؟/؟ -آره تو رو به مهیار عاشق و جان فدات می بخشم .. پایان .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

ایرانی گفت...

یه جای داستان نوشته شده چند بار رفتم دستشویی ...تا در نهایت آرامش ..نامه رو بخونم . البته منظورم این نبود که نامه در دستشویی خونده شه. به خاطر غلبه بر استرس چند بار رفت دستشویی ..اینم از اون جمله های غلط انداز که بایه فعل دیگه همه چی حل می شد ..ایرانی

دلفین گفت...

وای دادش گلم چی بگم موندم دوست دارم شادتر از شاد باشی

ناشناس گفت...

ایرانی جون بیسته بیسته .فدات فردین

ایرانی گفت...

ازلطف و محبت دلفین عزیز و فردین خوبم سپاسگزارم ..ایرانی

 

ابزار وبمستر