ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مامان آمپولی من 31 (قسمت آخر)

کف دستمو دور کوس لیدا جون می گردوندم و می خواستم که اون حداکثر کیف و حالو از این حرکت من ببره .  دور کف دستمو یواش یواش تندش کردم -اووووووهههههه رویا رویا جون .  کمرشو مثل اسب چموشی که نمی خواد رام شه و همش خودشو به طرف بالا پرت می کنه و می خواد لگد بندازه به طرف بالا و پایین ول می کرد و سرشو از این طرف به اون طرف می گردوند و با این حرکتش موهای افشون و بلند و زیباش از این شونه به اون شونه اش می ریخت و اونو بیش از پیش وسوسه انگیزش  نشون می داد . مچ دستمو کردم تو کوسش . مثل بچگی ها زیاد نمی شد پیشروی کرد . تازه کوس لیدا جون اون جوری گشاد هم نبود . در هر حال همون یه مقداری رو هم که کردمش تو کوس کافی بود که ساحل و دریا و اون فضای اطراف ما رو بلرزونه . بقیه مثل آدمایی که چشاشون به یه فیلم سکسی افتاده باشه به دیدن ما به هیجان اومده بودند و هرکی یه نفرو در یه گوشه ای به تله انداخته بود و باهاش ور می رفت . -رویاااااااااا ادامه بده . هیشکی مث تو تا حالا بهم حال نداده ببین چه شور و حالی به  وجودآوردی که همه رو با هم مشغول کردی ؟/؟  دیگه حق نداری این چند روزه که اینجایی جز با من با هیشکی دیگه مشغول شی ادامه بده عزیزم . بفرست این بقیه دستتو بره تو کوسم . نترس . به درک که گشادم کردی . دوباره تنگش می کنم .  خواستم که اونو به همین صورت حشری داشته باشم . تغییر تاکتیک داده . دستمو بیرون کشیده و کوس لیسی رو به طور جدی شروع کردم . طوری خوشش میومد که لبه های دو طرف کوسشو داشت و اونا رو به پهلوها باز می کرد تا از لیسیده شدن کوسش لذت بیشتری ببره .  با سینه هاش ور رفته لباشو بوسیده و یه نگاه تو چشاش که انداختم حس کردم که حالا دیگه تا ار گاسم چیزی نمونده و باید آخرین تلاشهامو در اسرع وقت انجام بدم که از این بهتر نمیشه . این دفعه که دستمو تو کوسش فرو کردم و بهش امون نمی دادم یه دستمو گذاشتم رو سینه هاش . باید ضربه های نهایی رو وارد می کردم . کاملا می دونستم به این نقطه ها که می رسم باید فشارو زیادش کنم و از سرعت کم نکنم . چون کم کردن سرعت و به عقب رفتن لذت در طرف سبب میشه که زحمات آدم هدر بره و از نو باید تلاش کنه . لیدا می خواست که منم حال کنم و فقط حال بده نباشم . شاید می خواست این جوری اونم یه لطفی به من کرده باشه . .واسه همین یه پاشو بالا آورد و به وسط پام و کوسم مالید . با این که خیلی خوشم میومد ولی اون چه در اون لحظات واسم اهمیت داشت این بود که میزبانو که در واقع حکم ملکه رو برای همه مون داشت راضی کنم . .یه خورده کار داشت گره می خورد .بیخود نبود که همه می گفتند به ارگاسم رسوندن لیدا کار حضرت فیله . هردومون خیس عرق شده بودیم . یه لحظه تصادفا چشمم خورد به جمیله و لبخند رو رو لباش دیدم که داره مطمئن میشه که در حال شکست خوردنم . همین حرص خوردن من نیرومو زیاد تر کرد و دست از تلاش نکشیدم و صدای هوس لیدا که بالاتر می رفت و بهم می گفت نزدیکه نزدیکه دلگرم ترم کرده و کاری می کرد که دیگه احساس خستگی نکنم وقتی که با یه نعره مردونه حتی در دریای آروم موج راه انداخت تازه فهمیدم که واقعا کوه کندم . خودمو انداختم تو بغلش و اونم با خوشحالی منو می لیسید . بالاخره به ارگاسمش رسونده بودم ده دقیقه ای رو تو بغلش بودم . اونم همین جور گذاشت که سرمو رو سینه اش بذارم چشامو بسته داشته باشم . روحیه اش شاد شده بود . با همه می گفت و می خندید و این چند روزی رو که اونجا بودیم یه لحظه نمیذاشت که از کنارش دورشم .حتی شبا می گفت که کنارش بخوابم . این قدر به سختی ارگاسم می شد که فقط روزی یه بار می تونستم موفق به این کار شم و بعدشم باید با هم لز می کردیم و می رفتیم تو حال و احوالات بعدی . البته ناگفته نمونه گاهی که خواب بود و یا دلش می سوخت یه مرخصی ساعتی هایی هم به من می داد که یه چشمه از هنر هامو رو بقیه پیاده کنم . خودمن فقط یکی دوبار به اوج لذت رسیدم . اونم با کیر مصنوعی ..ازبس به فکر بقیه بودم زیاد در بند خودم نبودم . وقتی به تهرون بر گشتیم پیغوم پشت سر پیغوم . لیدا بد جوری خاطر خواه من شده بود .می خواست هر طوری شده پامو به خونواده اش باز کنه و منو به عقد برادر کوچیکش در بیاره و همیشه نزدیک اون باشم ولی من تر جیح می دادم با فر هاد پسر فریده جون ازدواج کنم . چون می دونستم بعد از یه مدتی اون دوباره بر می گرده امریکا و مثل من اون حال و هوای مجردی رو حداقل فعلا بیشتر دوست داره  منم که از این جور زندگی لز بینی داشتن بی نهایت لذت می بردم و این آمادگی رو نداشتم که زیر یه سقف با یه مردی به نام شوهر زندگی کنم . .خانوم دکتر فریده که دید اوضاع از این قراره پسرشو از امریکا فرا خوند و ما با هم ازدواج کردیم . راستش واسم خیلی سخت بود که پس از اون همه حال کردنهای زنونه بخوام خودمو در اختیار یه مرد بذارم هرچند اسم شوهر روش باشه . فرهاد جوون خوش تیپ و خوش اخلاقی بود . به محض این که فهمید من بار دارم و از طرفی چون هنوز درسش تموم نشده بود بر گشت امریکا و من موندم و بایه بچه ای از اون که تو شکمم بود ... چه حالی می داد این لز کاری در حاملگی ..انگار هوس و نیاز آدم بیشتر میشه . نمی تونستم در ماههای آخر بار داری تحرک زیادی داشته باشم .خودم زیاد دوست نداشتم که قبل از تولد بچه از جنسیت اون مطلع شم ولی مگه این فک و فامیل یعنی این زنای دور و برم میذاشتن ؟/؟ وقتی فهمیدن که بچه دختره حال  هوای خودشونو نمی دونستن . این بچه در جا با من چهار تا صاحب پیدا کرد . فریده جون ..عزیزجون و مادر گلم رزا جون ..عصبی ام کرده بودند -ول کنین حرص نزنین . بچه همونجایی هست که مادرش باشه . گناه داره بابا اون هنوز دنیا نیومده سر لحاف ملا دارین دعوا میفتین ؟/؟ کوچولوی ناز و خوشگل و تپل و مامانی من به دنیا اومد و اسمشو گذاشتیم رها ..شایدم یه دختری می شد که بین چند تا زن رها می شد .زنایی که دیوونه وار دوستش داشتند . شاید می خواستند که یه نیروی تازه نفسی از خودشون به این جمع اضافه شه . ولی تا اون می خواست بزرگ شه و مثل مامانش به جایی برسه طول می کشید . راستی تا اون زمان عزیز همون شور و حال سابقو داره ؟/؟ یا این فریده جون چطور ؟/؟  من هنوز خودمم با همه تجربیاتم تازه اول راهم . ظاهرا این جور حال کردنا ساده به نظر می رسه ولی وقتی تو کوکش بری می بینی با همه لذت و هیجانی که داره از سکس مرد با زن هم سخت تره . خیلی مهمه که یه زن بتونه نیاز های یه زنو درک کنه . شاید ظاهرا به نظر برسه که چون زنه راحت تریه زنو  درک می کنه و همیشه هم میگن و می شنویم که اونایی که از یک جنسن خواسته هایی مشترک دارن شاید این طور باشه ولی راه رسیدن به این خواسته ها چی ؟/؟ بعضی ها رفتن وحرکت برای رسیدن به مقصد از یک مسیر ساده بهشون لذت بیشتری میده و بعضی ها هم دوست دارن که این راه رو برای خودشون سخت تر کنن . اما مهم به مقصد رسیدنه . تلاش کردن و ناامید نشدن . شاید خیلی از مردا ندونن که لذتی که ما زنا از این کار می بریم چیه . اونا اونجوری که باید ما رو درک نمی کنن . قدرت و ریاستو مال خودشون می دونن . همه چیز رو در کیر خودشون خلاصه شده می بینن اما یه زن در هر شرایطی نمی تونه و نباید که وابسته به مرد باشه . اینجوری در مواقع ضروری که یه مرد مشکلی رو براش حل نمی کنه راحت تر می تونه به زندگی خودش ادامه بده . این که دو تا زن خودشونو در اختیار هم بذارن و لذتهاشونو با هم قسمت کنن  شاید مردا مارو جنس ضعیف بدونن ولی اگه یه روزی بهشون بگی که فقط یه روز جای زنا بار دار باشن تبشون می کنه . تحمل درد های روحی رو کمتر دارن . راستش این همجنس بازی زنونه باعث شد که اصلا نفهمیدم این چند سالی چطور گذشت . وقتی کون لخت کوچولومو می دیدم اصلا دلم نمیومد که با یه نیت دیگه ای انگولکش کنم . یعنی منم باید سه سال دیگه بشم مامان آمپولی ؟/؟ اگه بتونم از یه راه دیگه ای وارد شم خیلی بهتره . تازه داشتم حس مادری رو حس می کردم . کوچولوی من نمی دونم که تو هم دوست داری مثل ما باشی یا نه ولی اگرم دوست نداشته باشی اونایی که دور و برت هستند کاری می کنند که علاقمند شی . واقعا آدم کار دنیا رو می بینه شگفت زده میشه . من دیروز چی بودم وامروز چی شدم ! راستی فردا و فردا ها چی می خواد بشه ؟/؟ بهتره که فعلا از حالم و این زمانی که درش هستم نهایت استفاده رو ببرم . من که شاگرد بدی نبودم امیدوارم که معلم ومربی بدی هم نباشم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

دلفین گفت...

عالیه عالی بود ولی حیف که تموم شد

ایرانی گفت...

درهر حال هر آغازی یه پایانی داره . سعی می کنم داستان یا داستانهای جانشینشودرکل خیلی کوتاهتر بنویسم ..ایرانی

sia گفت...

سلام. میگم خودمونیم عجب شخصیت های عجیبی تو این داستان بودا!! منکه حسابی حال کردم باهاشون.. در هر حال مرسی..

ایرانی گفت...

سلام سیا جان واقعا خسته نباشی که داستانها رو یکی پس از دیگری داری درو می کنی .. دیگه تا یه مدت دیگه به من می رسی . دست گلت درد نکنه . شاد باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر