ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 60

هفته ها و ماهها می گذشتند و من و دخترم نیلوفر مثل دو یار جدا نشدنی در کنار هم روز های خوشی رو سپری می کردیم . به دخترم اولویت داده بودم . این که زمینه های یاد گیری رو براش آماده کنم . کتابها تغییرچندانی نکرده بود . درس همون درس بود و مطالب همان مطالب . هیچ چیز عوض نشده بود . به وقت انقلاب طوری مغز ها را شستشو داده بودند که حتی عده ای بر این باور بودند که فیزیک و شیمی و هندسه و...اهمیت چندانی ندارد و تزکیه نفس و درس اخلاق و تقوی کفایت می کند که امروز از آن هم خبری نیست . -نیلوفر دخترم تو می تونی .. تو می تونی .. تو می تونی اون راهی رو که من نتونستم تو می تونی تو موفق میشی .. من به تو افتخار می کنم . دخترم همیشه بهترین بود .  در ترین ها ترین ترین بود . زیبا ترین .. مهربان ترین .. نجیب ترین و بی توقع ترین . بازم چیزی ازم نمی خواست . ولی من که تمام وجودم متعلق به اون بود . دلم نمیومد و اصلا نمی شد که اونو تنها بذارم و به بهانه مسافرت چند روزی رو از اون دور باشم . گاه مثل  دخترای کوچولو و بچه ها خودشو مینداخت بغلم و با همون چهره معصومانه و مظلومانه در آغوشم می خوابید و من نیلوفر در خوابمو نوازش می کردم . خیلی خوشش میومد .. یه سری از راز و رمز های اقتصادی رو در حد معمول واسش گفتم . فقط یه دروغ دیگه هم گفتم و این که صبحها میرم یه خونه هایی و کار شرافتمندانه می کنم . مثلا نظافت و ... -مامان این کارا در شان تو نیست -عزیزم کار که عار نیست . زندگی باید پیش بره . مدتها بود که از سارا خبری نداشتم . با یکی دیگه آشنا شده بودم به اسم لاله . اون هم مثل من از خودش خونه داشت . یه خونه خیلی کوچولو و نقلی . خوشبختانه ته کوچه بود که یه کوچه فرعی دیگه هم داشت که فقط دو تا خونه در قسمت آخر بودند و در ورود و خروج اولیه زیاد نمی شد فضولی کرد . هر چند کسی با کسی کاری نداشت . نیلوفر من تا چند ماه دیگه باید کنکورشو می داد . هر شب خواب اینو می دیدم که اون اومده و میگه مامان من  بهترین رشته قبول شدم . انگار که شقایق و آرزوهاش زنده شده باشن . اون روز من همه غمهامو فراموش می کنم . براش قشنگ ترین لباسا رو می خرم . وقتی که یه مادر موفقیت فرزندشو می بینه پزشو به خیلی ها میده . لذت می بره . انگار که خودش موفق شده باشه . ولی من که کسی رو نداشتم . من به کی می گفتم که خوشحال ترین آدم دنیام اگه اون روز نیلوفر من میومد و می گفت مامان من موفق شدم .. استرس داشت دیوونه ام می کرد . حتی رو سکس و فعالیتهای شغلی من اثر منفی داشت . عصبی و تند خوشده بودم . حقوق و دستمزد ما بالا رفته بود . نرخ ما به هفت هشت ده هزار تومن هم رسیده بود . هرچند تورم هم در جامعه وجود داشت ولی نه مثل امروز . از اونجایی که جا از لاله بود هر مردی که منو توی خونه شون می کرد یه چیزی هم بابت حق صاحبخونه به لاله می دادم . ولی راضی بودم این آرامشو داشتم که نه نیلوفر چیزی می فهمه و نه همسایه ها . تحمل مردای بوگندو و عرقی از همه اینا برام سخت تر بود ولی چاره ای نداشتم . باید پی همه اینا رو به تنم می مالیدم . حتی مدتها بود که دیگه نمی تونستم ار گاسم شم . حس می کردم که اگه دخترم خانوم دکتر نشه اگه در پزشکی قبول نشه تمام آرزوهام نقش بر آب میشه . من می میرم . ولی نباید این رفتارو می داشتم و نباید دخترمو در سختی قرار می دادم .. این آرامشو ازش گرفته بودم . تنها درسی رو که براش معلم گرفته بودم انگلیسی بود.. می تونستم اونو هم باهاش کار کنم ولی تست و سوالات کنکور در زمینه زبان خارجه با بیست سال قبل تفاوت زیادی کرده بود . اون وقتا اگه لغت نمی دونستی می تونستی با استفاده از گرامر و چند تا فرمول به نیمی از پرسشها و تستهای کنکور  درس زبان جواب بدی ولی حالا نمی شد .. -مامان من حتما باید پزشکی قبول شم ؟/؟ اگه یه رشته پایین تر قبول شدم چی ؟/؟ -عزیزم عیبی نداره . این قدر به خودت سخت نگیر .. ولی از بس از آرزوها و شکست خودم گفته بودم اون شاید روزی چهار پنج ساعت هم نمی خوابید . سرانجام اون روزایی که نیلوفر باید امتحان می داد از راه رسید . شب قبلش از بس باهاش حرف زدم دیگه خودم خسته شدم . -عزیزم خوب بخواب که چرتی نباشی . تمرکز داشته باش . اون سوالی رو که به جوابش شک داری ولش کن . در اون لحظه هایی که اون سر جلسه کنکور بود یک لحظه آروم و قرار نداشتم . ساعتها در حال قدم زدن بودم . می دونستم گرسنه امه ولی هیچی نمی تونستم بخورم . .. وقتی نیلوفر بر گشت اونو بستم به رگبار سوال .. -مامان سوالات کنکور این قدر زیاد و سخت نبودکه تو داری این قدر به من و خودت سخت می گیری یه چیزی میشه دیگه .. -عزیزم زیست شناسی چند تا زدی .. فیزیک شیمی چطور بود .. -مامان خوب بود خوب بود .. همه چی خوب بود . فقط زبان انگلیسی رو هفتاد هشتاد درصد بیشتر نزدم .. -راست میگی ؟/؟ پس بقیه رو بیشتر زدی ؟/؟  یک هفته قبلش که هر شب خواب نداشتم . از کار و کاسبی افتاده بودم و از پس انداز می خوردم . اون روزی هم که می خواست نتایج اعلام بشه و کار نامه رو بدن چند بار فشارم افت کرده بود .. نیلوفر مشتی کاغذ دستش گرفته بود و اومد سراغ من .. -دخترم چی شده چرا ناراحتی .. چرا گرفته ای ؟/؟ راستشو بگو .. -مامان تو دوست داشتی من قبول شم ؟/؟ پزشکی ؟/؟ تهران ؟/؟ -چی شد نمره ات خوب نشد .. رتبه ات بد شد ؟/؟ عیبی نداره بازم وقت داری .. ولی خیلی پکر بودم .. -مامان می دونی من همه اینا رو دوست داشتم فقط یه چیزی بیشترمی خواستم . یه چیزی که مامان خوب و زحمتکشمو بیشتر از این ناراحت نکنم و به دردسر نندازم . دلم می خواست جزو چند نفر اول می بودم . یه اسپانسری پیدا می کردم . یه بورسیه ای .... که دیگه این قدر پولاتو واسه من خرج نکنی .. که همیشه خوشگل و جوون بمونی .. مامان دوستت دارم مامان من رتبه ام دو رقمی شده همونی که تو می خواستی شده . ولی خودم فکر می کردم جزو نه  نفراول  میشم . بی توجه به آدمایی که دور و برم بودن از خوشحالی زار زار گریه می کردم .... ادامه دارد .. نویسنده ...ا یرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر