ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

میوه ممنوعه عشق

بین بهرام من نمی تونم بیشتر از این باهات همکاری کنم . نمی تونم سر این پیرمرد شیره بمالم . -ببین آناهیتا تو که الان وضع خونه و زندگیت معلوم نیست ..  از وقتی که بابات خدا رحمتی شده و مامانت هم از دواج کرده خواهرات هم دیگه فراموش کردن که  خواهری دارن .. پس دیگه چه مرگته .. هستی همین جا تا من این خونه که به اسمم شد دیگه اون وقت هر کاری دوست داشتی بکن . تو تا کی می خوای این قدر به خودت عذاب بدی . ببین چه خونه ویلایی شیکی هست . بابا بزرگم که اسمش بود عباس آقا منو خیلی دوست داشت . من برادر نداشتم و سه تا خواهر داشتم . عباس جون با مامان بزرگ در خونه بغلی خونه ای زندگی می کرد که می گفت اگه زن بگیرم میدش به من . -ببین آنی جون قول و قرارمون یادت نره ها . . من اگه این خونه رو از بابا بزرگ نگیرم اونو می فروشه و پولشو یه کاری می کنه که دیگه نمیشه ازش در آورد . ببین آنی جون حواست باشه مهریه الان فقط 14 سکه طلا بیشتر نباشه ... خیلی سبک .. باشه . نا پدریت رو هم نمی خوای دخالت بدی . میریم دفتر خونه یه عقدی می کنیم و بعد که کار خونه تموم شد مدتی بعد جدا میشیم . آناهیتا دختر زیبایی بود . خیلی مهربون و دلشکسته . فقز بیچاره اش کرده بود . بیشتر وقتا بستگان یه کمک های تو جیبی بهش می کردند ولی اون عذاب می کشید . اولش نمی خواست  که شریک جرم من در فریب دادن پدر بزرگم شه ولی وقتی که از پس اندازم واسش هزینه کردم و بهش گفتم  که بازم هواشو دارم و بهش دست نمی زنم و بکارتش مال خودش قبول کرد که باهام راه بیاد . ما با هم از دواج دفتر خانه ای کردیم . پدر بزرگ موافق این کار ما نبود .دانشگاه هم کلاس بودیم .  درس دانشگاه و پایان ترم رو بهونه کردیم و گفتیم که دیگه ما نمی خواهیم کار حرام کنیم و از درس هم نمی خواهیم بیفتیم . دو ماه دیگه که درس تموم شد جشن می گیریم . بابا بزرگ عباس گلم خونه رو به اسم من کرد . -آنی تو هر وقت که دلت بخواد می تونی بیای و بری .البته همیشه یا بیشتر وقتا حتی شبا پیش من بود . خونواده ام هیشکدوم از این جریان با خبر نبودند  که من و اون نقشه چیدیم . به خونواده ام گفتم که سر و صدا زیاد بلند نکنن  و باشه بعد از جشن همه بفهمن که من زن دارم که البته می خواستم تا اون موقع جداشم . خلاصه من و آنی بیچاره مثل دو تا غریبه رفتیم زیر یه سقف . گاهی با هم درس کار می کردیم .هم کلاس دانشگاه بودیم .   از وقتی که بهش پول می دادم خیلی خوشگل تر شده بود . چون به خودش خیلی می رسید .پدر و مادرم اولش با ازدواج با اون مخالف بودن ولی از اونجایی که بابا بزرگ عباس جون ازآنی خوشش اومده بود تونست بر نامه رو جور  کنه . .. -آنا هیتا خودت رو زیاد آفتابی نمی کنی . با بقیه بر نمی خوری . یه بهونه ای میاریم و از هم جدا میشیم . منم تا یه زمانی هواتو دارم . سعی می کنم یه کاری برات جور کنم . راستش از از دواج بدم میومد . چند تایی دوست دختر داشتم که باهاشون حال می کردم . ولی این آنی هم وجودش یه حالت مزاحمت و اضافی داشت . وقتی که پیشم بود همه کاری می کرد . ظرف می شست رخت می شست خونه رو مرتب می کرد . آخه کل خونه پر شده بود از اثاثیه ای که پدر بزرگ واسم ردیف کرده بود و چند تا خرت و پرتی که خود آنی آورده بود . بابا بزرگ آنی رو خیلی دوست داشت . آنی هم هواشو داشت . می گفت اونو یاد باباش میندازه . . نمی دونم چرا اون بیشتر وقتا با یه حالت خاصی نگام می کرد . هوس و شهوت داشت دیوونه ام می کرد ولی نمی خواستم خودمو اسیرش کنم . از زندگی زن و شوهری بدم میومد . اونو واسه خودم درد سر می دونستم . و از طرفی اگه دختریشو می گرفتم وجدانم اجازه نمی داد که اونو به حال خودش رها کنم در حالی که دختر نیست . آخه من دوستش که نداشتم . اون خیلی مهربون بود و با محبت ولی حس می کردم تمام این کارا رو داره می کنه که خودشو توی دل من جا کنه . واسه این که  شاید بتونه تورم کنه . راستش تازگیها می دیدم که خیلی تو همه . در اتاقای جدا گونه می خوابیدیم . بابا بزرگ خیلی دوست داشت بچه منو ببینه . دو ماه مونده بود که در س هر دومون تموم شه . اون وقت من باید کاری می کردم که امروز ترم تموم شد فردا طلاقمون ردیف می شد . نمی خواستم فعلا  در س خوندن ما تحت الشعاع این مسائل قرار بگیره . تازگیها خیلی به خودش می رسید .. با هاش  شبیه نیمه بر ده ها رفتار می کردم . ولی اون اعتراضی نمی کرد . یه روز بهش گفتم آنی اگه من یه شبی بخوام یه دوست دختری رو بیارم این جا ایرادی که نداره .. نگاهی از درد بهم انداخت و گفت -نه هر وقت خواستی بیاری بهم بگو من اون شب به یه بهونه ای برم خونه مامانم . وقتی این حرفو بهم زد از خودم خجالت کشید م . با این که عاشقش نبودم ولی اگه یکی دیگه بهش توجه می کرد نمی تونستم طاقت بیارم . شاید نسبت به اونم نوعی احساس مالکیت می کردم . . یه شب که خوابم نبرده بود اومدم بیرون دیدم که چراغ اتاقش روشنه و داره گریه می کنه  .کاری به کارش نداشتم . حس کردم که به یاد باباش افتاده .. چند روز بعد یه شب رفتم اتاقش و خواستم که باهاش حرف بزنم و به این وضعیت خاتمه بدم --آنی جونم با این شرایط که ساز گاری داری . دیگه باید به این نمایش مسخره خاتمه بدیم . نمیشه بیش از این فیلم بازی کرد .اولش می خواستم بذارم اخر ترم ولی ... آناهیتا اشک می ریخت . دلش گرفته بود -یاد بابات افتادی ؟/؟ -دلم برای بابا بزرگت می سوزه. واسه خودمم دلم می سوزه -ناراحتی که اسمم روت افتاده ؟/؟ -نه من هنوز یه دخترم . تو اون قدر نجابت داشتی که بهم دست نزنی . تازه ما که مراسمی نگرفتیم و زیاد هم از این موضوع مطلع نیستند . منم زندگی خوبی دارم . شکمم سیره . لباسایی رو که دوست دارم می خرم . یه پولی توی پس اندازم دارم که سودشو می گیرم . دیگه چی می خوام . چند وقت دیگه هم که بهم قول دادی برام کار گیر میاری . مگه یه آدم از زندگی چی می خواد . -چته آنی ؟/؟ چرا چیزی بهم نمیگی .- توی چشام نگاه کن . ببین می تونی چیزی ببینی . ؟/؟ یه دختری که از بچگی زجر کشیده . دلش به بابای مهربونش خوش بود .. حالا این جوری باید با فریب زندگی خودشو پیش ببره . گاهی دلم می خواد برم پیش بابا عباس همه چی رو تعریف کنم -آنا هیتا قسمت میدم این کارو نکنی . تو خودت قول دادی .. آبروم میره . این خونه رو ازم می گیره .. -نه بهرام من اون قدر پست نیستم که دل اونایی رو که دوستشون دارم بشکنم . خسته شدم از فریب کاری . می خوام بمیرم از همه چی بدم میاد از خودم و این زندگی بدم میاد ..-از منم بدت میاد ؟/؟ آنی تو چطوری می خوای با پدر بزرگ حرف بزنی که اون باهام بد نشه .-نمی دونم بهرام ولی بعدش حس می کنم که دیگه هیچوقت دوست ندارم تو رو ببینم . دلم نمی خواد تو چشات نگاه کنم . تو چشای کسی که قلب نداره احساس نداره . فقط به مال دنیا فکر می کنه . مهربونه ولی نمی تونه احساس قشنگو حسش کنه . -آنی تو رو خدا منو پیش عباس جون شرمنده نکن . آنی چته .. راستشو بگو .. تو خیلی عوض شدی .. -آره بهرام . گاهی وقتا آدم در رویاهای خودش یه چیزایی رو می بینه که هیچوقت نمی تونه بهش برسه  گاهی می بینی به یه چیزایی رسیده ولی نمی تونه ازش استفاده کنه . مثل یه مترسک وسط مزرعه سبز می مونه . . حوا که در بهشت قدم می زد بهش گفته شد که از میوه این درخت نباید بخوری . اون خورد شیطون گولش زد . ولی ما داریم حواهایی رو که در بهشت واقعی خودشون دارن قدم می زنن . در یه باغ پر گل و گیاه و میوه ولی همه اونا واسشون حکم میوه ممنوعه رو داره . بهرام من کاری می کنم که تو به خواسته ات برسی . تا حالا هر کاری که واسم کردی دستت درد نکنه . از این به بعدشو اگه تونستم رو پاهام وایسم یه روزی هر چی رو که بهم دادی پست می دم . پست میدم تا این قدر پست نباشم . -پس تو حلش می کنی ؟/؟ -آره همه چی رو حلش می کنم . با بابا بزرگت حرف می زنم . حرفامو ضبط می کنم . با همون موبایلی که تو برام خریدیش .. -خیلی خلاصه باهاش حرف می زنم .. حالا برو بیرون نمی خوام ببینمت . نمی خوام بیشتر از این حس کنم که چقدر پست و بی ارزش و پوچم . آدمی که لیاقت آدم بودنو نداره . یه لحظه نگاهم به نگاهش افتاد . نمی دونم چی می خواست بگه .. ولی صبح روزکه از پیش بابا بزرگ برگشت  موبایلشو داد به دستم و گفت من دارم میرم . چند روز بعد میام یه سری از وسایلمو می برم . دیگه همه چی تموم شد -مطمئن باشم .-حله -پس میریم دادگاه تموم می کنیم ؟/؟ -آره تموم می کنیم . از خوشحالی بغلش کردم خودشو کنار کشید .. -چیه آنا هیتا مگه محرم نیستیم ؟/؟ -چرا روکاغذ محرمیم ولی از روی قلبامون که محرم نیستیم . این کاغذ و این قباله پوسیده چه ارزشی داره .. ولی اونو بغلش کردم و برای اولین بار خواستم که ببوسمش .-برای فرار از بوسه های من داری منو می بوسی ؟/؟ خیلی بدی . فقط به فکر پولی .. خیلی بدی .. به صدای بلند اشک می ریخت . نذاشت ببوسمش . نذاشت ازش تشکر کنم . ازم گریخت . ولی قبلش گفت چند روز دیگه میام . سکه هاتم نمی خوام . هیچی ازت نمی خوام . ..اون رفت .. خواستم که به صدای اون و پدر بزرگ گوش کنم .. آنا هیتا : پدر جون می خواستم یه چیزی بگم . خلاصه اش می کنم .من و بهرام می خواهیم از هم جدا شیم -دختر شوخیت گرفته ؟/؟ چرا آخه . من پدرشو در میارم . دختر خوشگلمو اذیت کرده ؟/؟ به کسی نگی ها من تو عروس گلمو از همه نوه هام بیشتر دوست دارم .. -پدر جون من از اولش اشتباه کردم . من یه کسی رو دوست داشتم و عاشق بودم . نمی دونم چی شد با بهرام از دواج کردم . -تو داری شوخی می کنی -نه جدی میگم . بهرام  پسر خیلی خوبیه . خیلی شما رو دوست داره . همیشه از شما حرف می زنه . میگه دوست ندارم پدر بزرگم فکر کنه که به خاطر این خونه دوستش دارم . من لیاقت اونو ندارم .. -دخترم من بهت عادت کردم . چرا دلمو شکستی وقتی که می خواستی یه روزی ازش جدا شی .. صدای هق هق آنا هیتا رو می شنیدم .. -منو ببخش پدر جون من خیلی بدم . یه آدم دروغ گو . می دونم شما و بهرام جونو اذیتش کردم . می دونم خیلی بدم . می دونم .. بذارین من برم . به زندگیم برسم . بیش از این شرمنده نباشم . -ببخش دخترم یکی دو تا سوال داشتم روم نمیشه ..-می دونم پدر چی می خوای بگی . من هنوز یک دخترم . بهرام اون قدر آقایی داشته   وقتی حسشو نداشتم به من دست نزنه . من مدیون خوبی های شما هستم . -تو مطمئنی نوه منو دوست نداری ؟/؟ اون دلش می شکنه -پدر جون اون یه روزی یکی رو پیدا می کنه بهتر از من که دوستش داشته باشه . یکی رو که قلبشو نشکنه . یکی که وقتی اونو نگاش کنه بتونه راز عشقو از نگاه اون دختر بخونه . نگاه من که چیزی نداشت اون بتونه چیزی رو بخونه .. ...دیگه نتونستم بقیه حرفاشونو گوش کنم . همین جمله و بحث آخر منو دگر گونم کرد . اون عاشقم بود . دوستم داشت . اون خودشو قربانی کرد و پست نشون داد که منو سر بلندم کنه که من به اون چه که می خوام برسم . که من پیش پدر بزرگم سر افکنده نشم . چقدر من بدم خدا .. پدر بزرگ اومد پیش من . دلداریم داد .. گفت عیبی نداره . حالا که اون نمی خواد و کاریش نمیشه کرد . تو خودت رو نباز . شرمم اومد توی صورتش نگاه کنم . اون شب عباس جون پیش من موند . می رفتم اتاق آنا هیتا جای خالی اونو می دیدم . دیگه صدای اشکی از اتاقش نمیومد . دیگه سایه اونو نمی دیدم . اون از میوه ممنوعه عشق می گفت . از خودش می گفت که اومده در بهشت رویایی خودش ولی نمی تونه ازش استفاده کنه . من چقدر پست و رذل و بی شرم و بی حیام خدا . چرا قلبشو شکستم . اون نخواست سوءاستفاده کنه . با این که در فقر دست و پا می زنه ولی خواست که شخصیت خودشو حفظ کنه وشخصیت قلابی منو چون دوستم داشت و عاشقم بود وهست .. اون مثل یه کنیز واسم کار می کرد و من بهش دست هم نزدم . اون همسر من بود . زن من . چرا من احساسشو درک نکردم . چرا خوبی های اونو ندیدم . چرا اونو عذابش دادم . خدایا منو ببخش . هر جای خونه که می رفتم اونو می دیدم . بابا بزرگ خوابیده بود و من اشک می ریختم . من اونو می خواستم . موبایلش رو هم پیش من جا گذاشته بود و نمی تونستم بهش زنگ بزنم . .می خواستم از خونه بزنم برم بیرون .. برم دنبالش . اونو بر گردونم . بهش بگم پیشم بمونه . از خونه رفتم بیرون . هنوز شب به نیمه نرسیده بود . مادر زنم اخم کرده بود . آنا هیتا رو در اتاقش تنها گیر آوردم . به من پشت کرده بود . -حالا دیگه نگام نمی کنی ؟/؟ من مهمون توام .. -برو بهرام من بهت گفته بودم که نمی خوام ببینمت . . فقط وقت طلاق مجبورم که ببینمت و در کلاسای درس هم همین طور .. -بیا بریم خونه .. -دوروز دیگه پیشت بمونم ؟/؟ بازم همین میشه . تو که به خواسته ات رسیدی . از جون من چی می خوای ؟/؟ -تو رو -می خوای دختری منو بگیری و منو بفرستی ؟/؟ حاضرم . اگه اینو می خوای من حرفی ندارم . من بهت مدیونم . نمی تونم بدهی خودمو بدم . اینو به عنوان قسمتی ازطلبت اگه قبول می کنی حاضرم . چرا این قدر زجرم میدی . اونو از پشت بغلش کردم . روشو به طرف خودم بر گردونم . -آنا هیتا .. اومدم تا خیلی حرفا بهت بزنم . اومدم تا بهت بگم که من کور بودم . اومدم تا بهت بگم که بدون تو نمی تونم ادامه بدم . اومدم تا بهت بگم دوستت دارم عاشقتم . اومدم تا جلوت زانو بزنم . تا بهت بگم تو ملکه دل من و خونه من و بهشت کوچولومون هستی ؟/؟ اومدم تا بهت بگم دیوونتم .. -باز چه نقشه ای تو سرت داری ؟/؟ چی می خوای از جونم .-سرتو بالا بگیر آنا هیتا . من کور بودم . راز نگاه خورشید چشاتو نخوندم .  به چشام نگاه کن . خواهش می کنم . فقط یک بار .. به آرومی سرشو بالا آورد . لبخندی رو با اشکهاش در هم آمیخت . حس کردم که دیگه متوجه شده که دوستش دارم . -بهرام تو خودتی ؟/؟ چرا نگات این جوری شده ؟/؟ دارم خواب می بینم ؟/؟ داری فیلم بازی می کنی ؟/؟ -ببینم آنی مگه دوستم نداری ؟/؟ مگه تو عاشقم نبودی و نیستی ؟/؟ -کی بهت گفته من عاشقتم ؟/؟ -نگاه همون چشایی که می دونم حالا داره راز نگاهمو می خونه . -بهرام تو جدی میگی ؟/؟ من لیاقت اونو دارم که خانوم اون خونه شم ؟/؟ -تو شایسته ترینی . این منم که لیاقت تو رو ندارم . -می تونم از میوه های بهشت قشنگم استفاده کنم ؟/؟ نمی دونی چه شبهایی که با دلی شکسته و پردرد و با حسرت و آرزو میومدم کنار در اتاقت و به توکه راحت روتخت دو  نفره خوابت برده بود نگاه می کردم . چقدر دلم می خواست کنارت می خوابیدم . نگات می کردم . نوازشت می کردم . بغلت می زدم و با تو به آرامش می رسیدم . حالا می تونم پیشت بخوابم ؟/؟ دیگه ازم جدا نمیشی ؟/؟ می تونی منو همه جا با خودت ببری ؟/؟ می تونم پیشت بخوابم .؟/؟ -آنی بس کن . دیگه من داغون شدم . چقدر بد و سنگدل بودم که تو رو رنجوندم . آره امشب دیگه اتاقمون جدا نیست ولی اگه عیبی نداره از فردا شب  پیش هم بخوابیم بهتره . آخه امشب یکی رو تخت دو نفره ما هست .. . آنی چشاش داشت در میومد . لباشو می جوید ..-فکرای بد نکن .. فکر بد نکن بابا بزرگ پیشمه .. -اوخ من چقدر دلشو شکستم -ولی همین کارت بیدارم کرد .. آنی تو امروز صبح نذاشتی ببوسمت -من کنیزتم .. خودشو انداخت تو بغلم .. چه بوسه شیرینی ! اصلا دلم نمی خواست برم خونه .دلم می خواست همین جا اونو به عنوان یک همسر حسش کنم . -آنی منو ببخش . خوشبختی کنارم بود و من ندیدمش . جواهر پیشم بود و من به دنبال ثروت بودم . با هم رفتیم خونه .. پدر بزرگ بیداربوده  آماده رفتن شد .. -کجا پدر .. آنی بغلش زد و اونو بوسید .. -دخترم من خودم می دونستم صبح وقتی که داری از عشق میگی از عشقت به بهرام می گفتی . طوری حرف نزده بودی که معنای عاشق یکی دیگه بودنو بده . من از چشات می دونستم بهرامو دوست داری . حس می کردم که بر گردی نخواستم توکارتون دخالت کنم . زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند . من که ابله نبودم  -پدر جون منو ببخش .ابن حرفها چیه . تو آقای مایی . بزرگ مایی  -می دونم همش تقصیر نوه امه . بهرام بار آخرت باشه اذیتش می کنی وگرنه حسابتو می رسم . -خونه رو ازم می گیری ؟/؟ -به خاطر دخترم آنا هیتا هرگز . یه خورده ازش درس محبت و مهربونی یاد بگیر -پدر جون بهرام هم مهربون و دوست داشتنیه وگرنه من تا این حد دوستش نداشتم .. -خوب بلدی چه جوری رو آتیش آب بریزی .. بابا بزرگ رفت .. آنا هیتا  دستی به سر و روش کشید . خیلی وسوسه انگیز شده بود . تا رفتم بغلش بزنم بازم گریه اش گرفت .. -چیه . نمی دونم چرا یه لحظه حس کردم همون دختر تنهایی هستم که سرمو به در تکیه می دادم و با حسرت به جای خالی خودم روی تخت و کنار تو نگاه می کردم .. -حالا بیا این قدر ناز نکن . نیمه های شب همسر مهربون و قشنگم دیگه یه دختر نبود . وشب بعدش دیگه حسرت روزایی رو که نمی تونه از میوه های بهشت عشق استفاده کنه نمی خورد .... پایان ... نویسنده ... ایرانی 

2 نظرات:

نیکو گفت...

زیبا و قشنگ...

ایرانی گفت...

ممنونم نیکو جان با این دید زیبا و قشنگت ! به امید فردایی زیباتر و بهتر برای تو نازنین دوست داشتنی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر