ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

گشت و گذار

راستش الان که دارم  می نویسم ساعت حدود دو صبح (یکی دوماه قبل )جمعه هست . خیلی خسته ام و از کلی از داستانهام عقبم . همیشه داستانهای  فردای هفته بعد رومی نوشتم حالا باید مال دیروز هفته بعد رو بنویسم .حیفم میاد زود بخوابم . واسه همین گفتم واسه استراحت و آماده نگه داشتن ذهن کمی هم درددل کنم و یکی دو تا خاطره بگم و از چیزای دیگه . رفته بودم بازار میوه بخرم . البته از میوه فروشی نبود یه گوشه خیابونی یه زن میانسالی که فکر کنم یه چند سالی رو ازم بزرگتر بود یه بساط پهن کرده بود و داشت میوه می فروخت . منم که طبق معمول تا چشام به پرتفال می خوره بیهوش میشم .. -کیلویی چند . -چهار هزار تومن -چه خبره ؟/؟ این که همش پوسیده هست .البته بارون خورده بود و ظاهرا پرتقال های شمال بود . تعجب کردم که چرا با این تیپ چادر به کمر بسته در این قسمت از خیابون که کلی مغازه لوکس و بوتیک و قصابی و سوپری هست یه زن  اونم  داره این جنسای خیس خورده ور اومده رو می فروشه . -من اگه اینو بذارم یخچال هم یه روز دوام نمی کنه . کمتر حساب کن . زنه انگار طلبکار بود . -منو این جوری نبین که اینجا نشستم دارم میوه می فروشم . دست روز گار منو کشونده اینجا که صبح تا غروب جلوی این چهار کیلو بار بشینم . من لیسانس هستم .. تعجب کردم . با این سنش لیسانسش هم باید مال زمانی باشه که کیلویی مدرک نمی دادند .. -چه لیسانسی داری .. یه چیزی گفت که من هیجان زده شدم .- اتفاقا منم همین لیسانسو دارم .. چه خوش و بشی کردیم . یه چند تا صحبت درسی کردم و حس کردم خالی بندی نمی کنه . اصلا لزومی نداشت این کارو بکنه . منم واسه این که پز بدم چه پسر درس خونی بودم گفتم پدرم در اومد  صبحها اداره بعد ازظهر درس و دانشگاه و توی صف نون درس خوندن .. تازه شاگرد اول هم شدم و به همه تقلب هم می دادم . طوری خوشحال شده بودم که فکر می کردم  یه رفیق توی جهنم پیدا کردم . نزدیک بود به جای  چهار هزار تومن کیلویی پنج  هزار تومن بهش بدم .چون واقعا خجالت کشیدم .من حداقل با مدرکم یه   گروه پایه و بعدش امتیازی گرفته بودم این بنده خدا گوشه خیابون در گر ما و سر ما داشت شرافتمندانه کاسبی می کرد ولی آخه .. دیدم زنه میگه کیلویی سه  هزار تومن بر دار .. .راستشته دلم خوشم نمیومد این لک دار ها رو بگیرم . دور ریختن پول بود ولی  منم  دیگه توی ذوقش نزدم ودلشو نشکستم وتخفیفشو قبول کردم . دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم . که با چه امیدی رفته درس خونده و حالا کارش به کجا رسیده . درود بر شرافتت ای زن . درود بر نجابتت . درود بر خودتو .. هرچی باشه هم رشته ایم .....یه کاری داشتم که باید دو ساعتی رو توی خیابون علاف می بودم . ساعت حدود دو بعد از ظهر بود . تقریبا ساعت خواب من . خدایا من اگه نخوابم امشب چه جوری پای این کامپیوتر بشینم و داستان بنویسم . کی به کیه . برم یه یه ساعتی رو توی همین پارک یعنی لاله بخوابم . همسایه که همسایه رو نمی شناسه اینجا کی می خواد منو بشناسه .. دلم می خواست مثل یه سر باز وسط چمنها دراز می کشیدم . از اون کارایی که وقت خدمت می کردم . یه روز مورچه ها پدرمو در آورده بودند ..... رفتم رو یه نیمکت مناسبی که در سایه قرار داشت دراز کشیدم . چشامو بستم و با فکر چند تا از داستانهام و این که قسمتهای بعدی اونو چی بنویسم چشم رو هم گذاشتم .. نههههه این سر و صدا ها دیگه چیه . ده دوازده تا دختر و پسر که فکر کنم دانشجوی همکلاس بودند اونجا رو با مهمونی خونوادگی اشتباه گرفته بودند . طوری هم با هم شوخی و کل کل می کردند که من یکی از بی خیالی اونا خوشم میومد .آخه اون وقتا که من دوست دختر داشتم باید با ترس و لرز یه فاصله پنجاه متری رو تو ی خیابونا رعایت می کردم که کسی نفهمه من دنبالشم .. وای چقدر بی خیال بودن . داشتن گل پوچ بازی می کردند و غذا می خوردند.. بر شیطون لعنت من اگه امشب نخوابم برج زهر مارم . نمی دونم یا من ندید بدید بودم یا اینا دیگه بیش از حد اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون . .. یه لحظه دیدم از دور دو تا مامور گشت و امنیت دارن به این طرف نزدیک میشن . دلم واسه این جوونا سوخت . الان دیگه بازارشون خراب میشه .. ولی این ما مورا هم دیگه بی خیال شده بودند  . خدا پدرشونو بیامرزه . دلم می خواست می رفتم کنار این بچه ها که زیر یه درخت تنومندی نشسته بودند باهاشون گپ می زدم . ولی طرز صحبتشون یه جوری بود .. هر کاری کردم نتونستم بیشتر از ده دقیقه بخوابم .درسته که وقتی سر باز بودم هر جا می افتادم می خوابیدم ولی اینجا فرق می کرد .این دخترا پسرا عجب دوری گرفته بودند . پسرا از لهجه خیلی خودمونی و لات منشانه ای استفاده می کردند و دخترا هم به خودشون فشار می آوردند که مثل اونا باشن . در هر حال شیطونه می گفت برم وسطشون و یک گپی با هم بزنیم و برای اولین بار خودمو لو بدم گفتم بابا ولش ایرانی جان مثل این که کله ات بوی قرمه سبزی میده .خدای من اینا دارن توی پارک می رقصند و ملت هم خیالشون نیست ولی من یکی که از این دهن کجی اونا به نظام لذت می بردم . . ..یک ماه و نیم بعد (یعنی همین چند روزه ) : داشتم از خیابونی رد می شدم  یه دختر خیلی خوش قد و قامت و زیبا و سانتی مانتالو دیدم که یک بچه سگ (حالت جمله طوری بود که اگه می گفتم توله سگ به اون سگه توهین می شد )شکلاتی کم موی خوشگلی رو بغلش کرده بود و چه جورم داشت اونو می بوسید . -فدات شم قربونت شم نازتو بخورم . سر و صورت و لباشو می بوسید . این دختره چه جوری دوست پسرشو می بوسه .اگه داشته باشه .  نکنه از دست پسرا فرار کرده به سگا پناه آورده . منم که بچه بودم می رفتم  روستای دوستان یاآشنا هام سگ های گردن کلفتی بودند که دو تا هیکل منو داشتند و یکی شون چقدر باهام خوب بود . در همین تاپیک هم خاطراتی هم از درکنارشون بودنو نوشتم . اون سگ زرد رو بغلش می زدم . نوازشش می کردم بوش می کردم ولی هیچوقت نبوسیدمش .. گفتم برم وای نایستم که دختره میگه چقدر ندید بدید باشم .. سوار تاکسی شدم. می خواستم از انقلاب برم امام حسین . یه کاری داشتم . . روبروی دانشگاه تهران سمت چپ ما یه پژو206 بود که دو تا جوون هرچی آشغال و کاغذ داشتند ریختن کف خیابون . راننده تاکسی که یه پیرمردی عصبی بود سرشو آورد بیرون و اون پسره رو بست به فحش .. پسره هم متلک بارونش کرد و خدا پدرش رو بیامرزه فحش خوار مادر نداد .. اول تا آخر راه تا امام حسین این پیر مرده سر ما رو خورد بابا چرا رعایت نمی کنند عجب ملتی داریم .. -پدر جان خودت رو ناراحت نکن از این مصیبت ها در مملکت زیاد داریم . این پیرمرد دیگه قات زده بود هرجا سطل آشغالی رو گیر می آورد می گفت اینا هاش ..اینا هاش .. نمی دونستم چرا زودتر هم نمی رسیدیم به این امام حسین .. وقتی که پیاده شدیم صبر کردم همراه بغل دستی من پیاده شه تا من حرفمو بزنم . آخه از دست بغل دستی که با من بود نمی شد حرف زد می گفت حرفای سیاسی نزن تو رو می گیرن .. وقتی دیدم پیاده شد رفتم به راننده تاکسی گفتم پدر جان خودت رو واسه این چند تا آشغال ناراحت نکن ما در این مملکت آشغال زیاد داریم واسه اون آشغالاست که باید حرص و جوش بزنی و تلاش کنی که اونا رو بندازی توی این سطل آشغالا . چند بار گفتم منظورمو متوجه شدی ؟/؟ پیرمرد گل از گلش شکفت . حرف دلشو زده بودم . اگه واسه خیلی از چیزای دیگه متحد بودیم و جوش می زدیم حالا مملکت ما گلستان بود .. وقتی پیاده شدم همراه من بر و بر منو نگاه می کرد . بالاخره حرفتو زدی ؟/؟ ... و اما این هفته تیم ایران جواز ورود به جام جهانی فوتبال 2014 برزیل رو گرفت . البته ارزش جشن و پایکوبی به اون بود که میلیونها نفر اومدن به خیابونها و به طور خودجوش ابراز احساسات کردند . وگرنه خودم فرداش که جمعیت کم استقبال کننده در استادیوم آزادی رو دیدم خجالت کشیدم . هیجان و انتظار شاید در حد هیجان بازی با استرالیای 16سال پیش نبود ولی دست کمی از اون نداشت . روی مربی کره ای کم شد و استعفا داد . این دولتی ها هوای عربهای بیگانه رو دارند و این عربها هم همش می خوان به ما ضربه بزنن . تا حالا چند بار هوای قطر رو داشتیم ولی نامرد ها نیمه اول یک گل زدن که بگن ما اهل گاو بندی نیستیم ولی آخرای بازی 5 تا گل بچه گونه خوردند اما دلاورمردان ایرانی روی قطر و ازبکستان و کره جنوبی و حتی لبنان رو هم کم کردند و حتی روی به ظاهر دوستانی رو که چشم دیدن افتخارات ملی ما رو ندارند .بازی که تموم شد یه دوساعتی رو تفسیر گوش کرده رفتیم بیرون .خنده دار اینجا بود که همه این گزارشگر ها که خاطرشون از رفتن ایران به جام جهانی آسوده شد داشتن فیلم میومدند و به به ! چه چه ! می کردند که آفرین قطر عجب جوانمردانه بازی کرد .این قطراگه می خواست ناجوانمردانه بازی کنه معلوم نبود چند تا گل می خورد ؟! ولی تیم های فوتبال عربی همه شون کثیف و اهل رشوه بازی هستند . ما به اونا باج میدیم یعنی بها میدیم . به خاطر قطر دقیقه 90 گل می خوریم که اون تیم بیاد مرحله دوم ولی ....ولی اونا به ما باج بده نبوده حاضر به جبران نیستند . هرچند این گاوبندیها در فوتبال ناجوانمردانه و کثیفه .    شیپور قرمز رو دادم دست این پسره راه افتادیم طرف جمعیت . خلاصه یه دوساعتی رو در جشن و بزن و بکوب سرکرده و دیدم که از داستان نویسی عقب میفتم برگشتم خونه . قبلا یه بازیکن داشتیم به اسم م ن که خدای سوتی و دریبل خوردن و اخراج شدن و پنالتی دادن بود من نمی دونم چرا همش از اون استفاده می شد . تازگیها هم یکی داریم به اسم م ش که انگاری قبل از بازی همش ماست می خوره . من نمی دونم اصلا آوردن این بازیکن و دیر تعویض کردنش برای چی بود . هرچقدر هم خراب بازی کنه بازم اونو به عنوان فیکس میارن هشتاد نود درصد بازیهایی که کرده همش ناشیانه بوده . نمی دونم چرا این قدر براش تبلیغات میشه . خدا خودش اونو ردیفش کنه که برای سال دیگه سوتی نده چون می دونم بازم هست . . نیمه اول هر توپی که کره مینداخت سمت چپ دفاع ما خطری بود .   دیگه از این بگم که پنجشنبه صبح یه سری زدم به کارگر شمالی و کوچه خسروی همون جایی که ندا از همون جا به سوی خدا پرکشید . به زمین و آسمونش نگاه کردم . و به احساس درون خودم . در این جهان خاکی هستند انسانهایی که مرغ درونشون در حال پرواز به دنیای باقیه . مهم شاد و شادانه زیستن در دنیای بعدیه . مهم اینه که با نامی نیک از این دنیا بریم . چقدر دلم می خواست رو اون زمینی که ندا با تمام وجودش به خدا سلام گفت می نشستم و به آسمون بالا سرم نگاه می کردم . ندا شجاعانه پرواز کرد . خاک بر سرخودم که از نشستن در سکوی پرتابش هم هراس دارم ودلم به این خوشه که زمینه موبایلم عکس با حجاب ندا جانه . جون خودم خیلی هنر کردم و شجاعت به خرج دادم .  سرمو که بالا گرفتم دیدم ندا از آسمون داره به من و خیلی ها می خنده . حس کردم داره بهم میگه دیگه واسه من گریه نکنین . واسه خودتون گریه کنین . خلاصه خیلی وقت بود گشت و گذاری نداشتیم . تا یادم نرفته اینو هم بگم که یه خواب بدی هم دیدم دیدم یه چند ده هزار نفر , چند میلیون نفر رو محاصره کرده انداختند یه گوشه ای به منم دارن میگن حاج آقا اینجا دموکراسی داریم . کدومو دوست داری . اعدام باچوبه داررو .. یا با گلوله .. یا این که تو رو وصل کنیم به سیم لخت برق ؟/؟ -ببخشید یه دموکراسی راحت تری ندارین ؟/؟ -چرا یه حوضچه داریم پر از اسیده . اگه بندازیمت اون داخل فقط موی سرو بدنت شاید یه خورده یاد گار بمونه . -پس چرا اون همه آدم اونجا یک طرف دیگه دارن نفس می کشن . واسه چی اونا زنده هستن . -آهااااااا . دموکراسی یعنی همین . اینو گذاشتیم آخر سر بهت بگیم .که قدر اون طرف رو بدونی . -پس واسه چی یه عده ای دارن تو سر اونا می زنن . -واسه این که اونا میگن ما حاضریم تب کتیم ولی نمیریم .. در همین اوضاع و احوال بود که هنوز جواب این مفتش رو نداده از خواب بیدار شدم . خیس عرق شده بودم . فکر کنم همون تب کرده بودم . . البته از ترس . ولی عجب کابوسی بود . ما خودمون از این خوابهای در بیداری زیاد داریم ولی نمی دونم چرا این جوری در خواب دیدنش ادمو می لرزونه .. ......اصلا خوشم نمیاد سنم بره .. انگاری همین دیروز عید بود . ولی الان که دارم آخرای این متنو می نویسم اول تیر ماهه . وقتی که فکرشو می کنم حس می کنم چیزی به نام فردا و دیروز مفهومی نداره . همه چی در امروز خلاصه میشه . آخه روزی که ما از آن به عنوان روز یاد می کنیم همون حرکت وضعی زمین به دور خودشه و سال هم حرکت انتقالی زمینه یه حرکتی به دور خورشید . در واقع فردا و دیروز همون تکه های امروز هستند . . این ما هستیم که با بخش بخش کردن امروز خودمونو با بر نامه های زندگیمون وفق میدیم . در واقع زندگی فقط یک روزه . فقط و فقط یک روز . پس ای آدما سعی کنید در این یک روز با هم مهربون باشین . کسی نمیدونه که در ساعت چند این روز می میره .هر ساعتی که بمیره آخر روزشه ولی این اولین روز زندگیش بوده .  می بینی که یکی داره در کنار شما می خنده از امید و آرزوهای ساعت بعدش میگه . یهو می بینی که دیگه نمی خنده . دیگه حرفی نمی زنه . روز اون در همون ساعت و در همون لحظه به انتها رسیده . کسی نمی تونه بگه که چرا روز من کوتاه بوده یا طولانی . پس آی آدما با هم مهربون باشین . چون روز آفرین و سوز آفرین هردو یکیه .. اما اونی که ما رو آفریده دوست داره شاد و خوشحالمون ببینه . گاهی وقتا می بینی خریدن یک آدامس از یک دخترک کولی ژولیده و دیدن لبخندش آرامشی به آدم میده که حس می کنی که خداوند بهشتو زیر پای تو قرار داده . آره عزیزان بهشت در سینه های پاک ماست . اگه دلهای پاکو آزار ندیم می تونیم بهشت خدا رو در سینه هامون ببینیم . خب خوبان نازنین تا گشت و گذاری بعد خدا نگه دار همگی . . دلهایتان چون بهشت , پاک و سبز وپر نشاط باد ..... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

4 نظرات:

احمد گفت...

من بهت خسته نباشید میگم دوست من، ولی دو تا پیشنهاد دارم برات:
یکی اینکه به نظر من بهتره تمرکزتو روی داستانای جدید بذاری، داستانای طولانی کم کم حوصله سر بر میشن. الان مثلا داستانای خانوما ساکت و بابا تقسیم بر سه رو تا قسمت 10، 15ش دنبال می کردم ولی دیگه کسل کننده بود بقیه ش واسم
دومیشم این که یه کم واقعی تر بنویسی. مثلاً زمان سکس تو واقعیت مردم کمتر حرف می زنن اما توی داستانای تو حتی فاز فلسفی هم می گیرن و این طبیعی نیست.
در کل کارت حرف نداره، من بهت 19 میدم!
موفق باشی
به امید ایرانی آزاد و آباد

ایرانی گفت...

من هم با شما کاملا موافقم که باید داستانهای جدید زیادی به این مجموعه اضافه شه ولی دوستانی هم هستند که پی در پی ازم می خوان که داستان خانوما ساکت رو بیشتر منتشرکنم و بیشتر بهش توجه کنم و شاید در میان ده نظری که در مورد این داستان رسیده شما اولین موردی بودی که فرمودی تعقیبش نمی کنی و من اگه بخوام مثلا ادامه اش ندم نود درصد دیگه معترض میشن . و اگه به خانومای ساکت 49 سری بزنی همین امروز هم یک پیام داشتم و همچین پیامهایی که در سایت لوتی بابت این داستان دارم . بابا تقسیم بر سه هم خب طرفداران زیادی داره ..ولی در کل من هم با شما هم عقیده ام . چند تا از داستانها رو باید تموم کرد و داستانهای جدیدی تزریق کرد . یه چیزی هم هست و این که اکه خیلی سریع هم بخوای به اصل مطلب بپردازی داستان کلیشه ای و مصنوعی میشه اون وقت خیلی های دیگه به حق اعتراض می کنند . سیستم بعضی داستانها و هدف از نگارش اونا طوریه که باید داستان طولانی شه . مثلا در داستان خانوما ساکت معلم مرد مدرسه داره مخ زنی می کنه هرچند زنا انگیزه شو ذارن . نمیشه که یک دفعه با هم جورشن . مقدمه می خواد هسته و جهش و جهت می خواد . با همه این طولانی شدن من فکر می کنم خیلی سریع آدما رو به هم جوش میدم . یا داستان فقط یک مرد که حدود 200 قسمت شده اگه می خواست رسالت خودشو انجام بده شاید در 1000 قسمت هم نمی تونست پیام خودشو بیان کنه . شروع بعضی از داستانها به گونه ایه که نمیشه راحت کاتش یا قطعش کرد . فعلا که خانوم مهندس و یک عروس و هزار داماد و شاید هم مامان تقسیم بر سه در حال تموم شدن هستند . تعداد داستانها اگه کم شه با تمرکز بیشتری میشه نوشت . ولی سلیقه های گوناگون هم اون وقت به نوع دیگه ای وارد عمل میشه .درمورد زمان حرف زدن درسکس بازم سلیقه ها در سکس مختلفه . خیلی ها بهم گفتند البته همون اوایل که فقط سکس رو عملیاتی نکن با حرف زدن هیجانشو بیشتر کن و منم دیگه به فراخور داستان گاهی کمتر و گاهی بیشتر از حرف زدن استفاده می کنم . حالا یه سری حرف نمی زنن و عادت ندارند بهتره عادت کنند . ما در اصل در داستانهامون باید به دنبال حقایق باشیم نه واقعیات . مثلا در داستان عاطفه عشق که غیر سکسیه من از رابطه دختر و پدری گفتم که خیلی عاطفی و محبت آمیز و منطقی بود . دختر از دوست پسرش با پدرش حرف می زد وقتی که در رابطه عشقی خودش شکست خورد از پدرش کمک گرفت . این داستان طرفدار زیادی پیدا کرد . ممکنه یکی بیاد بگه بابا همچین چیزی مگه میشه ؟ خب شدن که میشه . ما باید بگیم و لذت چیزای خوبو نشون بدیم که بشه .. حالا می بینی در جامعه مادختری دوست پسرشو ول می کنه . پسره خودشو می کشه این میشه واقع گرایی ولی باید امید وارانه با یک مسئله بر خورد کرد و به دنبال حقیقت بود که این جوری نشه . احمد جان باعث افتخار منه که به این صورت به من و نوشته هام اهمیت میدی و امتیازی که به من دادی مثل خودت برام بی نهایت ارزش داره . امید وارم که در آینده بتونم بهتر و بیشتر در خدمت تو عزیز و سایر عزیزان و دوستان گلم باشم . یا درود و احترام بسیار : ایرانی

ناشناس گفت...

سلام . روز بخیر. یه خواهش. به یه نحوی از اسم داستان ها مشخص باشه که بین دختر و پسره یا مربوط به لز یا گی هست اینجوری کسی که موضوع خاصی رو پیگیری میکنه راحت تره. ممنون

ایرانی گفت...

با سلام به دوست عزیز آشنام ! تا اونجایی که بشه این کارو انجام داد حتما این کارو می کنم . البته باید یک تیر دو نشون کنم . هم موضوع داستان رو نشون بدم هم اسم زیبایی رو برای داستان انتخاب کنم . چون من به اسم خیلی اهمیت میدم . مثلا داستان لز با دختر خجالتی ..هم نشون دهنده موضوع داستانه هم به نظرم اسم خوبیه .ولی گاهی وقتا می بینی جور نمیشه . اصلا از اسامی ساده داستان که خیلی سبک باشه خوشم نمیاد . کلاس داستانو میاره پایین . مثلا بخواهیم بگیم سکس من و زندایی در قطار ..این از نظر من یک اسم جالبی نیست و همون اول داره داستانو تعریف می کنه . در حالی که باید یک دید کلی داشته باشه . من برای امشب یک داستان تک قسمتی در نظر گرفتم که فعلا نصفشو نوشتم اسمشو گذاشتم خواهر خوب مامان بد ..این هم اسمش با مسماست هم نشون میده مادر و خواهر در داستان نقش دارند . اگه بشه اسم رو به این صورت هم با مفهوم هم با حالتی ادبی و متین و در عین حال ساده بیان کرد این جالبه . مثلا یه داستانی دارم به اسم داداش مرگ من یواش ..این معلومه چیه . سکس خواهر و برادر ...وداستانهایی مثل مامان و بابا تقسیم بر سه و اتوبوس هوس ... بعضی داستانها انواع و اقسام سکس درش هست مثل هر کی به هرکی و زن نامرئی ..دیگه اینا خودشون جالب ترین اسمها رو دارن و دیگه سکس خاصی به عنوان یک سکس یا دو سکس درش نیست که اسمشو منحصر کنیم کلی سکس درش وجود داره . داستانهایی که دو کلمه ای بوده و حالت موصوف و صفت یا مظاف و مضاف الیه داره و کلمه دومش عشقه اینا داستانهای عشقی و عاطفی هستند .ولی . مثل ندای عشق ..سیزده عشق ..لبخند عشق ..عاطفه عشق ..مثلث عشق ..میلاد عشق ..از دم همه عشقی هستند . در مواردی استثنایی اول داستان می نویسم غیر سکسی که خواننده فکر نکنه داستان سکسیه . در مورد این گشت و گذار هم مه خواننده باید با خوندن دو سه خط اول داستان متوجه می شده که من ایرانی دارم خاطره خودمو از گشتن در خیابونا تعریف می کنم . داستانهایی هست که اسمش نمایانگر کل داستانه . مثلا زن نامرئی فقط یک مرد و یا خانوما ساکت .. در داستان خانوما ساکت دیگه اسمی نمیشه گذاشت واسه دوست دختری پسری یا چیز دیگه ای ..بیشتر در داستانهای تک قسمتی و گاهی در داستانهای دنباله دار میشه این سیستم رو پیاده کرد . و هشتاد درصد داستانهای من کاملا مشخصه که داستان در مورد چیه . مثلا شیدای شی میل یا هرجایی و یا ماجراهای مامان زبل یا داستان بر بالهای عشق و هوس ...اگه خواننده زرنگ باشه همون اول شروع نکرده متوجه میشه که در این داستان هم عشق وجود داره هم سکس . و من علاوه بر عشق و سکس بر بالهای هواپیما و بر بالهای پرواز انسانهای عاشق که هوس را در کنار عشق می پرستند تکیه کرده ام . با تشکر از دقت و توجه و راهنمایی شما و با نهایت احترام : ایرانی

 

ابزار وبمستر