ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ستاره آبی , قلب سبز

ستاره سرخ , ستاره سبز , ستاره جان و جهان , با فریاد سکوتت و با آخرین نگاه آن چنان کرده ای که احساس می کنم این تویی که هر بار که می پندارم دیگر نمی توانم از تو بنویسم و دیگر اندیشه هایم راه به جایی نمی برد افسونم می کنی تا با همان جادوی قلم از تو بنویسم . بگذار تو را ستاره آبی بنامم . آبی آرامش . آرامشی بعد و قبل از طوفان . بگذار با خا طرات آخرین نگاه تو اشکی دوباره بردیده جاری سازم . بهاران آمده اند و بهاران رفته اند . بگذار تو را شکوفه سبز بخوانم . تو با زمستان  آمده ای و با بهاران به بهار جاویدان رسیده ای . از فنا ی سیاه آمده ای تا در بقای سبز بمانی . تو شکوفه همیشه سبزی . غنچه  ای همیشه سبز با قلبی همیشه سرخ با چشمانی پر از ستارگان سرخ و سبز و آبی . تو نوری از خدایی . آن گاه که در دل شب اندوه نمی توانم راه خود را بیابم سر به آسمان می سایم تا ستاره آبی خود را ببینم همان ستاره ای که با نگاه خود به من آرامش می دهد همان ستاره ای که به من می گوید از زمین بر خیزم تا به آسمانها روم . از ستاره آبی خود می پرسم به من بگو چگونه می توان به تو رسید چگونه می توان در آسمانها قدم زد . به او می گویم ستاره من . ستاره زیبای من چگونه به آن بالاها رسیده ای . به من بگو از کدامین دردرآیم اینجا که من دری نمی بینم پس چرا نمی توانم پرواز کنم چرا نمی توانم خود را به تو برسانم ؟/؟ و تو به من گفتی وقتی که خالق جهان , جهان را آفرید در به سوی کسی نبست . وقتی که جهان را سراسر عشق سبز و نغمه های عاشقانه ساخت در به روی کسی نبست و این آدمیانند که در قلب خویش را به سوی او بسته اند . به من بگو با ندای آسمانی خود چگونه دریچه قلب خود را به سوی آسمان بگشایم تا با بالهای سبز خود بر سرزمین خدا اوجی دوباره یابم . پرورد گارا آن زمان که مرا آفریدی و بر زمینم نهادی خود نمی دانستم که ای کاش می دانستم تو مرا در اوج آفریدی و بر عرش نهادی . ای ندای خدا و ای خدای ندا به من بگو چگونه می توانم دوباره به نقطه آغازین اوجم برسم . آن گاه که کودکی بیگناه بیش نبودم . به من بگو ندا . دل سرخم گرفته . به من بگو دلها چگونه سبز می گردند . به من بگو چگونه با قلب سبز می توان به خدا رسید به ندا رسید . ندای من ! قلبی سرخ  با خونی سیاه دارم به من بگو چگونه می توانم ستاره های رنگی را در آغوش بگیرم . و تو گفتی و می گویی دریچه قلبت را به روی سبزینه ها بگشای . بر سرزمین خدا حاکمی جز خدا حاکم نخواهد بود . وقتی که این را باورکنی قلب تو سبزینه خواهد شد و به یقین سبز خواهد رسید . از تو پرسیدم قلب سبز تو چگونه سبزینه گشت و تو گفتی .. وقتی که گلوله شیطان بر قلب پاک و مهربانت می نشست خداوند فرمان داد که آن تیر شیطان سینه سرخت را سبز گونه سازد تا با فریاد سکوت آتشگرانه خود جهان را بلرزانی تا پایه های ستم شیطان بلرزد . آن گلوله تو را به عرش الهی برد  و تو گفتی زمانی که خون سرخ دلها آشکار شوند دلها سبز می گردند . زمانی که از دیدگان اشک ندامت بر گونه های پاکت جاری سازی و از غم دلها بگویی از خون دل بگویی .. از رنج برادر و خواهرت بسرایی گویی که خون سرخ بر سینه ات جاری گشته است . باز هم با دلی سبز به نزد خدا خواهی رفت . وخداوند وعده فرمود آن کس را که در بهشت جایش دهد جایگاهش جاودانه خواهد بود . پس قلب سبزت همیشه سبز خواهد بود .به من گفتی که بهشت به آسمان خونین آمده است تا که بازهم آغاز بهاری دیگر را در پایان بهاری دیگر به تو تبریک بگوید . بهشت می داند که تو محبوبه محبوب و معشوقه معشوقی . بهشت می داند که تا آبد تو را در آغوش خواهد داشت . به دیدن تو آمده است تا تو را بهتر بشناسد . آخر به من نگفتی راز نگاهت چه بوده است و تو در لحظه پایانی چه دیده ای . آخر به من نگفتی این چه رازیست که تا ابد در سینه خواهی داشت . شاید رازی باشد بین تو و خالق یگانه ویگانه خالقت . قلب سبز تو در آسمانها می تپد . شیطان با گلوله سرخ هزاران هزار فرشته سبز به زمین آورده است . نداجان تا زمانی که نفسی درقفسی هست وخونی بسته دررگهای خسته باز هم از تو خواهم گفت از تو خواهم نوشت . امشب در سر شوری دارم . امشب در دل نوری دارم باز امشب در اوج آسمانم رازی باشد با ستارگانم .... و آن راز آشکار من تو هستی . زمین را سراسر ندا خواهم کردآن چنان که تو آسمان را چنین کرده ای . .وخداوند تو را بیگناه آفرید با خون سرخ شهادت غسل تعمیدت داد تا پاک و مطهر و بیگناه در کنارش بمانی . . شیاطین , هشت در دوزخ را چون هشت در بهشت نشان داده اند و  دریوزانه از پشت میله های اسارت از آزادی می گویند . سرانجام روزی راز نگاهت را خواهم دانست . آن روز خوشبختی را فریاد خواهم زد که چرا دیر به سراغم آمده ای . خوشبختی با لبخند زیبای همیشگی به من خواهد گفت من همیشه در کنارت بوده ام . اگر کمی سرت را پایین می گرفتی و با چشم دل به زیر پایت می نگریستی می دیدی که همیشه با تو بوده ام . آن چنان که نداها را در آغوش کشیده به خدایشان رسانیده ام . نداجان  هنوز در سوگ تو اشک از دل و دیدگان ما جاریست اما می دانم که به آرامش رسیده ای می دانم که خانه سبز خود را قبل از ورود به آن می بینی . بهشت به تو سلام می گوید . آغوشش را به سوی تو گشوده است تا که کی بهشت آفرین یگانه و یگانه آفرین بهشت قربانی سبزخود را به او بسپارد . نداجان بهشت بر تو مبارک باد .. بهشت بر تو مبارک باد .. پایان . . نویسنده ... ایرانی   

1 نظرات:

ایرانی گفت...

با سلام خدمت خوانندگان و دوستان نازنین و گرامی !از آنجایی که فردا پنجشنبه سی خرداد رو در خدمت شما نیستم داستانهای امشب و فرداشب رو با هم منتشرکردم . البته تا هفت هشت ساعت دیگه در خصوص پاسخ به نظرات در خدمت شما خواهم بود . انتشار بعدی داستان در آغاز شنبه با داستانهای یک عروس و هزار داماد و لز با دختر خجالتی وزن نامرئی خواهد بود . با تشکر از همه شما : ایرانی

 

ابزار وبمستر