ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 10


> از سر میز بلند شدم گوشیو جواب دادم
> -بله؟!
> -سلام علی منم مامان . از آرایشگاه دارم زنگ میزنم
> -آها چطوری؟چی شده خبریه؟!
> -آره علیرضا.الان زن عموت زنگ زد گفت دارن میان خونمون باباتم هرچی زنگ
> میزنم جواب نمیده تو راه برگشت 1مرغ و 2تا نوشابه با یکم گوجه بگیر
> -چشممم مادر گل.امر دیگه؟!
> -نه عزیزم.فقط یادت نره ها
> -باشه مامان می گیرم.فعلا خدافظ
> -خدافظ
> گوشیو که قطع کردم رفتم پیش لیلی و مجنون خودمون
> پدرام-کی بود؟!
> -خایمالی نکن
> سمیرا-ای بابا باز شماها یادتون رفت من اینجاما
>  من-آخه سمیرا یکی نیست بش بگه بتو چه کی بود
> سمیرا-ااا علی اینجوری نگو..حالا کی بود داداشی؟
> -فدات شم مادرم بود.
> پدرام که دیگه کارد میزدی خونش در نمیومد یه چپ چپ نگام کرد منم از زیر
> میز جوری که سمیرا نبینه یه بیلاخ حوالش کردم.با شناختیم که من از درصد
> کس خل بودنش داشتم می دونستم وقت فراره سه سوت از جام پریدم شروع کردم به
> فرار که دیدم پدرام هم افتاده دنبالم
> ملت تو کافی شاپ هم تخم کرده بودن پیش خودشون حتما میگفتن اینا دیگه کین
> از در کافی شاپ زدیم بیرون حتی یادمون رفت پول میزو حساب کنیم بعدا پدرام
> گفت سمیرا اون روز حساب کرده
> تا نزدیکای میدون اون نزدیکیا رسیدیم.دیگه پدرامم از خستگی رو چمنای
> میدون نشت منم یکم با فاصله نشستم
> پدرام-کونی تر از تو رو زمین نیست علی
> -جوش نزن خودم میدونم
> دیگه بعدش من برگشتم خونه پدرامم رفت دنبال سمیرا
> تو راه برگشتم خریدایی که مامان گفت رو گرفتمو راهی خونه شدم.
> داشتم فوتبال تیم محبوبم یعنی استقلال رو میدیدم که چشم به نور گوشیم
> خورد پریدم دیدم داره زنگ میخوره.پیمان بود همکلاسیم
> -الو
> -به به سلام داش علیرضا.چه عجب صداتونو شنیدم
> -سلام پیمان چطوری تو کجایی نیستی؟
> -آره دادا با پدرم دوبی بودم این 2ماه رو دیگه 2هفته مونده به دانشگاه
> گفتم بیام که به کارام برسم
> -بابا ایول.مایه داریه دیگه.حالا سوغاتیه ما کو
> -وایسا اول ببینمت بعد به روی چشم.حالا پایه ای یه سر بریم باشگاه باهم ؟
> -داش خیلی دلم میخواد اما عموم اینا تو راهن دارن میان بعد 2؛3 ساله
> می بینمشون باشه آخر هفته دیگه هماهنگ میکنم بریم.
> -باشه پس علی.تا هفته دیگه .فعلا
> -قربونت.خدافظ
> گوشیو انداختم رو میزو نشستم پا فوتبال
> این عموم که برادر بزرگ پدرمه اسمش احمده .
> 2تا دخترم داره که یکیشون همسن منه اسمش ساراست یکی دیگه هم 23 سالشه که
> آناهیتاست.زن عموم هم اسمش شیرین بود که خیلی دوسم داره.
> بیشتر از 2سال بود که ندیده بودمشون یه بار سال پیش اومده بودن اما من با
> بچه ها مسافرت بودم.
> رابطم با آناهیتا خیلی خوب بود.مث خواهر ی که نداشتم بود.اما با سارا معمولی
> بود.گاهی یه کل کلی میکردیم یا درباره درسامون حرف میزدیم.
> از نظر قیافه هر دوتاشون خوشگل بودن اما آنا لاغر تر بود و سارا پرتر.
> صدای در منو به خودم آورد دیدم مادرمه که اومده باداداشم.
> -سلاااام به مامان خوشگل خودم.سلام داداش محمد
> -سلام. علیرضا اون خریدا بت گفتمو کردی؟!
> -آره مامان خیالت راحت
> -آفرین.دستت درد نکنه
> محمد-سلام داداشی.بیا یه بازی گرفتم برام نصبش کن.
> -باشه تو برو سی دی رو بذار تا منم بیام
> -باشه
> دیگه کم کم نزدیکای اومدنه عموم اینا بود بابامم اومده بود خونه ساعت
> نزدیک 8 شب بود که دیدم صدای آیفون میاد
> رفتم از آیفون دیدم بله عموم اینان درو وا کردم به بقیم گفتم
> سریع پریدم تو اتاق یه دستی به سر و وضعم کشیدم یه اسپری هم زدمو رفتم
> دمه در برا استقبال...
> پایان قسمت 10..نویسنده : دوست گرامی 2agh نازنین 

1 نظرات:

ایرانی گفت...


علی آقا یا 2agh عزیز این داستان خیلی دیر ویک روز پیش به دستم رسید و حالا چرا این طور شد دیگه داستانش مفصله .. بعضی وقتا می بینی که یک نفر در زندگی به مشکلاتی می خوره که ممکنه هفته ها به اینترنت دسترسی نداشته باشه .. بگذریم منتظر بقیه قسمتهای این داستان هستم . شاد وپیروز باشی ...ایرانی

دوشنبه ۱۸ فوریهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰:۰۸:۰۰

 

ابزار وبمستر