ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب انتقام 55

وقتی که چشامو باز کردم خاله امو دفتر دار  هتل رو اونجا دیدم . خاله ام بد جوری گریه می کرد . -سهراب تو تنها یاد گار خواهرمی .. اصلا معلومه داری چیکار می کنی ؟/؟ خیلی زود یادم اومد که چی شده . هنوز از درد شکم خلاص نشده بودم یه وجب بالاش تیر خورده بود .. -خاله جون از این بابت که من کی هستم و این چیزا حرفی نمی زنی . فقط زن سابقم نباید چیزی بفهمه ..  کاشکی می مردم . من نباید زنده می موندم . الان سه باره که از دام مرگ نجات پیدا می کنم . ولی با چشایی باز در حالی که نفس می کشم روزی هزار دفعه می میرم . همه ادعای دوست داشتن منو دارن ولی هیشکی دوستم نداره . خاله هیشکی حرفامو گوش نمی کنه .. اونایی که یه روزی می گفتن عاشق منن همه یا ولم کردن یا بهم خیانت کردن .. خاله جون در حالی که  صورت خیس شده از اشکمو می بوسید گفت کیه که به تو زن نده . .. اون فکر می کرد که با ازدواج من همه چی حل میشه .. یه اتاق بزرگ و اختصاصی بود که فقط من درش بستری بودم . یه خورده که به گوشه سمت راستم نگاه کردم بهشته و اون مرده رو دیدم . همونی که تو پارک دیده بودمش . واسم یه دسته گل بزرگ هم آورده بودند . بهشته داشت گریه می کرد .. -واسه چی گریه می کنی ؟/؟ تو که باید خیلی خوشحال باشی .. منظورم دوست پسرش بود که همراش بود . سرشو گرفته بود طرف من . چشاش باز نمی شد . -می دونم چی داری میگی سهراب . همش تقصیر منه .. -نه حالا دیگه بی حساب شدیم . خاله که ظاهرا از جریان اون دفعه با خبر شده بود گفت اتفاقا این بار هم بهشته جون تو رو رسوندش .. -پس بازم ازم جلو افتادی -من اگه نمی رسوندمت یکی دیگه می آوردت اون مرد غریبه و خاله ام و کارمندم از اتاق رفتند بیرون . حس می کردند که من و اون نیاز داریم که با هم تنها باشیم . -ببینم دوست پسر بی غیرتی داری . نمی دونم چه جوری رضایت داد که باهام خلوت کنی . اصلا واسه چی نذاشتی بمیرم . چرا بازم منو رسوندی اینجا . اصلا کی بهت گفت که کمکم کنی .. -می دونی کی بهم گفت ؟/؟ همونی که بهت گفت خودتو سپر بلای من کنی ..-صبر کن یه لحظه صبر کن تا منم بیام . تو که روزی هزار دفعه منو می کشتی . تو که دلمو شکستی و واسه تلافی رفتی با یکی دیگه دوست شدی .. -سهراب مطمئنی که یه روزی دوستم داشتی ؟/؟ -من مطمئنم . هنوزم با این که می دونم خیلی راحت منو دور زدی ولی دوستت دارم . ولی خیلی بدی خیلی بد جنسی بی رحمی . دلم می خواد .......-چی می خوای ؟/؟ می خوای بدترین فحشهای دنیا رو نثارم کنی ؟/؟ می خوای بگی پستم ؟/؟ بی شرمم ؟/؟ بگو حرف دلتو بزن خجالت نکش . خوشحالم که تو زنده ای . من لیاقت تو رو ندارم .  سهراب حرفتو بزن . می خوای بگی من یه دختری هستم که هرروز از بغل یکی در میام و می پرم توی بغل یکی دیگه ؟/؟ تو با چشات چی رودیدی ؟/؟ تو چی دیدی ؟/؟ ولی من خیلی چیزا دیدم . خیلی چیزا رو احساس کردم . من با یه دنیا امید عاشق شدم . عشقو پاک و مقدس می دونستم .. می دونم حرفات منطقیه .. شاید احساس من نمی ذاشت که منطق تو رو قبول کنم . ولی اگه یه گناهی هم داشته بودی خون تو همه رو شسته .. شاید یه روزی در خیال خودم وقتی به گذشته ها برگردم بتونم عشق خودمونو پاک ببینم . ولی تو تو خیلی بیرحمی . خیلی سنگدلی . خودتو خیلی مهربون می دونی . شاید فکر می کنی خیلی بهتر از همه ای ولی هیچی نیستی .. هیچی .. تو جونمو نجات دادی . تو اگه نبودی من می مردم آخرین جمله قبل از بیهوشی تو این بود که بهم گفتی که من به فلبت تیر زدم . همچین بی تقصیر بی تقصیر هم نبودی ولی من چی من به کدامین گناه باید به دست تو بمیرم . تو به کدامین گناه داری دلمو با تیر می زنی . به کدامین گناه داری منو زیر پات له می کنی .. من همه چی رو می تونم ببخشم . تو بهم ثابت کردی که شاید تا حدودی حق با تو بود به خاطر این که من نمیرم حاضر بودی خودتو به کشتن بدی ولی متاسفم .-خب من حق دارم بهشته . تو بدون این که به منطق من توجه کنی رفتی و بهم خیانت کردی . با این که تو رو با یکی دیگه دیدم ولی بازم حاضر بودم و حاضرم که برات بمیرم چون می دونم ناخواسته در حقت ظلم کردم حتی اگه مجبور بوده باشم .. بهشته اشکاشو پاک کرد . می خواست یکی رو صدا کنه ولی صداش می لرزید . صبر کرد تا کمی آروم بگیره . در اتاقو آروم باز کرد . یه نگاهی به دور و برش انداخت و با صدایی بلند که شاید می خواست منم بشنوم گفت دایی جون بیا که می خوایم بریم .. .... چی داشت می گفت . دایی جون ؟/؟! یعنی اون دایی بهشته بوده ؟/؟ لعنت بر من بازم اذیتش کرده بودم .. نههههه .. نههههه عشق پاکشو برده بودم زیر سوال .. دایی احمدش اومد بالا سرم . هر چند قبلا چند تا جمله تشکر آمیز بهم گفته بود و من چون فکر می کردم دوست پسرشه  تحویلش نگرفتم ولی حالا یه دنیا غم رو سینه ام نشسته بود . خجالتم میومد از این که پیش اون با التماس خواهر زاده شو صدا کنم .. بهشته روشو بر گردونده بود به سمتی . دایی که باهام خداحافظی کرد تا با بهشته از در برن بیرون دیگه نتونستم تحمل کنم . ترس سبب شد که خجالت و ملاحظه رو کنار بذارم .. -بهشته .. خواهش می کنم .. نرو بمون تنهام نذار ... تنهام نذار .. منو ببخش من بدون تو می میرم .. نرو .. من خیلی تنهام .. نرو ..ولی درو پشت سرش بسته بود . اون رفت و منو با اشک و تنهایی و اشک تنهایی تنها گذاشت .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر