ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب عشق 25 (قسمت آخر)

پروفسور وفا طوری با آدم حرف می زد که به همون نسبت که نا امید بودم امید وار مم  کرد . دل تو دلم نبود وقتی منو داشتند می بردند اتاق عمل دلهره داشت داغونم می کرد  یعنی می تونم ؟/؟  وقتی چشامو باز کردم چند ثانیه ای گذشت تا یادم بیاد چی به چیه . منو آورده بودن بخش ظاهرا کار تموم شده بود . ومن همچنان دراز کش بودم . دلم می خواست راه برم . نمی دونم چرا پروفسور چیزی نمی گفت . فقط به عکسها نگاه می کرد و می گفت یه دو سه روزی باید صبر کرد . فعلا نمیشه چیزی گفت . بعد از چند روز بستری بودن دستور رسید که برای اولین بار شانس خودمو آزمایش کنم . راستش دلهره رو در چهره خود پروفسور هم می دیدم . حس کردم که اونم شاید به اندازه من دوست داره این عمل موفقیت آمیز باشه .. این دوسه روزی پاهامو کلی ماساژدادند . گاهی یه حسایی داشتم ولی بیشتر حالت همون بی حسی قبل در من مونده بود . -پسر آروم باش روحیه ات قوی باشه . اگه بخوای این قدر استرس داشته باشی همون شانس کمت هم از بین میره . سعی کن که قوی باشی . صبر داشته باشی . من آدم با ایمانی نیستم ولی تا صبر و حوصله نباشه کاری درست نمیشه . -زیر بغلشو بگیرین . این تنبلو از رو ویلچر بلندش کنین . بهناز یه گوشه ای قایم شده بود و از جاش در نمیومد . فقط می دونم از پشت یه پرده ای داشت صحنه رو نگاه می کرد . نگاهمو به چهره جذاب پروفسور میانسال دوخته بودم . حس کردم که یه قسمت از پاهام داره تحریک میشه -حالا بچه ها یه خورده شلش کنین ببینین چند مرده حلاجه . فقط مراقب باشین زمینش نزنین .. دو قدم که رفتم یهو زیر پام خالی شد .. -یه خورده راه رفتم .. من تونستم .. -من خودم دیدم و می دونستم همین قدرو می تونی بری . فقط ترسیدم که راه رفتن یادت رفته باشه و مث یه نوزاد باید یادت داد . موفقیت آمیز بود عالی بود . ولی فکر نکن که همین فردا می تونی برقصی . چند ماه باید بگذره تا شاید بتونی عادی بشی . هرچند شاید نتونی مثل اولت شی . ولی هر چی رو که من میگم چند برابر مثبتش کن . خدای من دخترم کجاست .. دخترم کوش . اون اگه نبود امروز نمی تونستی حرکت کنی .. اون اگه نبود من یکی حوصله تو یکی رو نمی کردم . چون چند تا مریض اگه مثل تو داشته باشم که این قدر بد عنق و ناامید باشن باید فاتحه بقیه رو خوند . اون داشت راجع به بهناز حرف می زد .. بهناز سرشو به گوشه دیواری تکیه داده بود و با صدای بلند و از خوشحالی گریه می کرد . من دوباره دراز کش شده بودم ولی چند روز چند هفته و چند ماه  دیگه می تونستم این امیدو داشته باشم که بتونم راه برم . هر چند این امیدو همین حالا هم پیدا کرده بودم . دکتر دیگه می خندید ..-آهای دختر بیا جلو ببینم . نکنه باید تو رو هم ببرم اتاق عمل الان که وقت گریه کردن نیست . شگون نداره .. دختر من یه خورده ازت کوچیک تره . با این که مامانش امریکاییه ولی مامانه بهتر فارسی حرف می زنه .. من رفتم  . بابا و مامان  داشتند دستشو می بوسیدند که دکتر گفت که ای بابا این کارا چیه .. اولا کار خدا بوده درثانی اگه قراره دست کسی رو ببوسین اوناهاش اونیه که اونجا وایساده عین مجسمه شده تکون نمی خوره . برین دست اونو ببوسین . وقت برام طلاست .. معجزه دیدن این مریض بالاتر از معجزه درمانش بود و هر دو هم دست خدا بود ولی برین دستشو ببوسین .. بهناز که تازه قفلش باز شده بود رفت طرف دکتر . -به تو نگفتم که بیای این ور اونا هاش اون دو تا بزرگه باید بیان طرف تو و ازت تشکر کنن واین دراز کشیده روتخت .. دکتر رفت  -بهناز ؟/؟ چی شده ..؟/؟...مامان فرشته : هیچی پسرم بعدا برات تعریف می کنم الان جاش نیست -بهناز : مامان دوست ندارم براش تعریف کنی دیگه تموم شد رفت .. من نمی دونم این چه کاری بود که اون انجام داده بود .. اون چیکار کرده بود .. ازچشای عشق نازنینم اشک میومد و اون با دستای پر محبتش موهای سرمو مرتب می کرد نازم می کرد .. -بهناز تو چیکارکردی که نمی خوای بهم بگی .. اینو بدون منظور ولی با یه لحنی گفتم که اون بر داشت بدی کرده و با ناراحتی اما این بار با اشکهایی درد ناک از پیشم رفت . -مامان چی شده .. دیگه همه چی رو واسم تعریف کرد .. فردای اون روزی که  از گرفتن وقت ویزیت نا امید شده بودیم بهناز اصرار داشت که به تنهایی و به زور دکترو ببینه .. من باهاش رفتم . به دست و پای منشی افتاد .. گفت که واسه یک سال دیگه شاید بتونه بهش وقت بده .. حتی یه متلک هم پروند که اگه دوست داره می تونه بره امریکا ازش وقت بگیره . بهناز همراه یکی از بیما را رفت داخل .. از هر طرف متلک بارون شده بود . منشی به زور می خواست بیرونش کنه . منم باهاش رفتم اون به دست و پای دکتر افتاده بود اشک می ریخت از عشقش می گفت .. دو دقیقه هم حرف نزد ولی کل داستان زندگی ما رو یعنی خودشو تو رو گفت -چی گفت مامان .. راستش طوری با گریه و شیون و التماس فریاد می زد که من به زور حرفاشو می فهمیدم .تورو خدا .. تو رو خدا کمکم کنین کمکش کنین ..من دوستش دارم ....مامان در اینجا مکث کرد ..-بگو مامان باز چی گفته -عزیزم اینجا رو مجبور شد به دل نگیر گفت اون دلش شکسته .. باور های زندگیش خراب شده و و.. دیگه نمی دونم پروفسور وفا هم فکر نکنم یک در میون چیزی از حرفاش فهمیده باشه .. بهنازو خیلی شبیه دخترش دید حرکاتشو قیافه شو .. دلش سوخت .. وگرنه این داستانهایی رو که تعریف کرده بود راستش نمی دونم تا چه حداثر داشت .. ما همه مدیون اونیم .. همیشه همه جا .. -مامان بهناز الان زنمه ؟/؟ -آره داماد کوچولوی من -پس بیا بغلت بزنم مامان فرشته من .. -ببین من الان هم مامانتم هم مامان خانومت .. من فرشته نیستم فرشته اونیه که دلشو شکستی و قهر کرده -مامان من حرف بدی نزدم .. مامان رفت و بهنازو آورد .. بابا ی کم حرف من فقط داشت ما رو نگاه می کرد .. چه جالب دو تا بچه داشتند و از شر عروسی و مخارج اون خلاص شده بودند ولی این بهنازی که من می شناختم حریف هر دو تاشون بود . هر چند حریف من یکی نمی تونست بشه -من و اون در یه اتاق اختصاصی تنهاشدیم و حالا راحت تر می شد نازشو کشید .. -ببینم بهناز تو خوشحال نیستی که من دارم خوب میشم .. -می دونی کی بیشتر خوشحال میشم ؟/؟ وقتی که یه فکری هم به حال زبونت بشه .. تو همش می خوای دل آدمو به درد بیاری . همش می خوای کاری کنی که بفهمی من چقدر دوستت دارم من بمیرم راحت میشی ؟/؟ من دوست نداشتم تو بفهمی که من برای نجات تو التماس کردم . به پای این و اون افتادم . اون وقت تو فکرای منفی می بافی ؟/؟ -به جون تو قسم همچین کج خیالی نداشتم . تو خودت قهر کردی .. ببین کسی هم اینجا نیست .. مامان بابا دارن توی سالن قدم می زنن . اخلاقشونو می دونم -دیوونه پرستار چی -بیا منو ببوس تو که از التماس کردن حجالت نمی کشی بوسیدن منم باید واست راحت باشه .. -تو عوض بشو نیستی بهنام .. با این حال صورتشو به صورتم چسبوند لباشو به لبام نزدیک می کرد تا می رفتم شکارش کنم دور می شد -چیه اذیت کردن حال میده ؟/؟ -بهناز عیبی نداره دوست نداری منو ببوسی زور که نیست ولی من نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم . باورم نمیشه که تو تا این حد عاشق و فداکار باشی . -همه به خاطر اینه که تو خوشحال باشی . خیلی عذاب کشیدی بهنام .-ومنم خیلی عذابت دادم -باورکن بهناز باورم نمیشه -حتما چند دقیقه دیگه میگی که همه اینا دروغ بوده باز خوب بود که پروفسور وفا خودش گفت .. -نگفتی من چه جوری با چه زبونی ازت تشکر کنم . -می تونی نیش بزنی متلک هم بگی ولی از شوخی گذشته می تونی یه کار انجام بدی . منو ببوسی .-آخه در میری -این دفعه رو قول مردونه میدم که در نرم . وقتی لباشو رو لبام قرار داد حس کردم که این بوسه هم در اوج بوسه های شیرین ما قرار گرفته . تمام غمهای دنیا و این ماههای اخیر از یادم رفته بود . وقتی مامان بابا بر گشتند این بار دیگه از این شرم نداشتم که دخترشونو کنارشون بغل بزنم .-بابا بهرام اون دکتری که منو درمان کرد اسمش چی بود -پروفسور وفا .. -ولی از اون بهترشو هم داریم -عزیزم توی ایران بهتر از اون پیدا نمیشه -چرا یکی هست . اینا هاش .. سوپر پروفسور وفا یا سوپر پروفسور بهناز وفا . دیگه هیچ آدمی نمی تونست من و بهنازو از هم جدا کنه . کدوم پیوندو دیدین محکم تر از عشق باشه .. این عشق ایرانیه . محکم ترین عشق جهان . -بهناز من دوست دارم وقتی راس راستکی ازدواج می کنیم روز 29 بهمن ماه باشه میگن روز عشق ایرونیه . برای ما ایرونیا ارزشش باید بیشتر از والنتاین باشه .  از زمان ایران قدیم تا حالا بوده . -هرچی تو بگی شوهر عزیزم .. مامان فرشته و بابا بهناز هم فقط می خندیدند وقتی که این حرفا رو می زدیم .. -مامان فرشته من اگه بیام خواستگاری بهناز,  بابابا بیام بله برون ؟/؟ مهریه رو چیکار کنیم ؟/؟ -پدرتو در میارم اگه بخوای دخترمو اذیت کنی -همین پدر خانوم منو میگی .. آخ که چقدر خندیدیم .. -ببینم بهنام با انگشتات داری حساب کتاب چی رو می کنی ..-هیچی دارم حساب می کنم به نسبت چند ماه پیش سه چیز دیگه دارم یه چیز ندارم .. درکل حالا پدر دارم مادر دارم پدر زن و مادرزن دارم زن دارم ولی دیگه خواهر ندارم .... پایان ... نویسنده ... ایرانی ....1391/11/29....سپندارمذگان , روزعشق ایرانی مبارک باد ! 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر