ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب عشق 24

با این که من و بهناز  همو تا حد پرستش و پای جون دوست داشتیم ولی با همه اینا دلم نمیومد زندگیشو خراب کنم . اون هم به درساش می رسید و هم تو اتاق من می خوابید . نمی دونم چی شد که مامان فرشته دلش سوخته بود که قبول کرد من و بهناز صیغه هم شیم . البته قبل از اون کلی دردسر کشیدیم تا مسئله شناسنامه و تغییر هویت رو حل  و ردیفش کردم .البته  مامان فرشته   این قولو ازدخترش  گرفته بود که ما با هم کارای اونجوری نکنیم . بهناز بهش قول داده بود . تازه اصرار های بابا بهرام هم در مورد رضایت فرشته جون بی تاثیر نبود . چون این جوری به نفع همه ما بود . من و مامان فرشته به هم محرم می شدیم . از طرفی منم دیگه زیاد به جون مامان نق نمی زدم ولی اگه شرایط طور دیگه ای بود شاید خیلی خوشحال تر از این ها می شدم .یه بار فرشته جونو بغل کردم و زار زار گریه کردم .. -فرشته جون مامان گلم تو بوی مامان فاطمه منو میدی .. ازش می خواستم که از مامانم بگه و از بابام .. بابا رو که فقط چند بار دیده بود ولی می گفت هر دو تاشون آدمای با اخلاق و فر هنگی بودند و بهم میومدن . آخ که چقدر بوی تن مامان فرشته رو بوی فاطمه جونم احساس می کردم ..  نمی خواستم زندگی بهنازو خراب کنم . هروقت مامان خونه بود بهناز خودشو بهم می چسبوند . وسوسه ام می کرد -بهناز تو به مامان قول دادی . -ببین عشق من من قول دادم گول وگل نخورم ولی این قولو ندادم که فوتبال بازی نکنم . -بهناز خیلی شیطونی ها -واسه همه فرشته ام ولی واسه تو هم فرشته ام هم شیطون .. یه روز که سرشو گذاشته بود رو سینه ام و در سکوت حاکم با موهاش بازی می کردم بهش گفتم بهناز فکر نمی کنی بهتر باشه من و دو دوباره خواهر و برادر بشیم ؟/؟ فوری سرشو از رو سینه ام بر داشت و گفت چی میگی ؟/؟ متوجه نشدم ؟/؟ شوخی می کنی ؟/؟ -نه جدی میگم .. این داستان رو که اون دفعه سر داده بودی و آخرشو خوش تموم کردیم . ببینم مگه جن زده شدی ؟/؟ مگه عاشق کس دیگه ای شدی ؟/؟ -عاشق کی ؟/؟ آفتاب یا مهتاب ؟/؟ کی میاد عاشق یه آدم چلاقی مث من شه . تازه من که تو رو با تمام وجودم دوست دارم . تورو خدا دیگه از این حرفا نزن .- بهنام مگه من باهات بدی کردم ؟/؟ مگه کار زشتی انجام دادم ؟/؟ مگه کاری کردم که بهت بر خورده باشه و فکر کردی که برات ارزش قائل نیستم ؟/؟ بهم بگو . دلمو نشکن من که برات هر کاری می کنم . . بهنام تو خوب میشی . قلبم گواهی میده که خوب میشی . دل یه عاشق داره اینو میگه . -بهناز  من اشتباه کردم . کارمون از اول اشتباه بود دو نفر که توی یک خونه باشن و با هم بزرگ شن درست نیست که عاشق هم باشن . به دوستی اونا نمیشه گفت عشق .. سرمو به طرف خودش برگردوند . -دیوونه تو چشام نگاه کن . هرکاری کردم سرمو روبروش قرار ندم نشد ولی نگاش نکردم -خیلی مسخره ای بهنام .. مامان و بابا اومدن و خیلی ناراحت هم بودند . اون دکتر خوبی که می گفتند کارش حرف نداره از خارج اومده بود و نتونستن ازش وقت بگیرن .. وقتی اینو شنیدم بیشتر داغون شدم . لجبازیهام بیشتر شد . عشقمو بیشتر از خودم می رنجوندم . -بهناز چند بار بهت بگم من دوستت ندارم ندارم .. ازت بدم میاد . می خوام دیگه مامان مراقبم باشه .. -اگه می دونستم این قدر اخلاق یچگونه داری هیچوقت عاشقت نمی شدم . -الان هم اولش می تونی پشیمون شی .. -خیلی راحت حرف می زنی بهنام .. چطور به خودت اجازه میدی این جور با قلب من بازی کنی . تو فکر می کنی که دوستم داری و با این کارت می خوای خوشبختی منو تضمین کنی ؟/؟ این بازیها و ایثار گریها دیگه قدیمی شده . تو با این کارت هر دوی ما رو نابود می کنی .. -ولی بهناز من دیگه امیدی ندارم . همه میگن خوب نمیشی .. میگن اگه ریسک کنیم و عملت کنیم شاید این یه ذره شانست هم برای همیشه از بین بره . ولی چه شانسی بهناز وقتی که هیچ عملی رو من صورت نگیره انگار که هیچ شانسی ندارم . برو تنهام بذار -نه تنهات نمی ذارم . سرم داد بکش ..منو بزن . من ولت نمی کنم .. اشکامو در بیارتا نتونم اشکای تو رو ببینم .  بهم بگو دوستم نداری ولی من تنهات نمی ذارم . .. دوروز بعد نمی دونم چی شد که یهو همون پروفسور از فرنگ بر گشته قبول کرد که منو ببینه .. قبول کرد که  با احتمال درصد کم موفقیت عملم کنه از هیجان و خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . اون باید روی پا و کمرم کار می کرد ..من نمی دونستم می خواد چیکار کنه .. فقط بهم گفت که زیاد امید وار نباشم . برای من جای تعجب داشت منی که نتونسته بودم وقت ملاقات و ویزیت بگیرم یهو چطور شد که وقت عمل گذاشتیم .. -مامان جادوکردی ؟/؟ -خواست خدا بود . رحم اون بود که اسبابو فراهم کرد .. بهناز به شدت گریه می کرد . -بهنام من می دونم که خوب میشی می دونم .. خودشو پیش بابا مامان انداخته بود تو بغلم . یعنی حالا در اصل به بابا مامانم باید می گفتم پدر زن مادر زن . خیلی خنده دار بود . ولی با این عهد و پیمانی که مادر زنم و زنم بسته بودند و با این شرایطم هنوز احساس نمی کردم که اون همسرمه .. خیلی هم خنده داربود هردومون منهای هیجده بودیم . ولی خب دیگه ما به سن رشد رسیده بودیم .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر