ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب عشق 14

وقتی که اونا رفتند زهرا خانوم کلی نصیحتم کرد .. -پسرم می دونم که این برات ضربه بزرگی بود ولی اونا به نظرت چیکار می کردند . از اونا چه انتظاری داشتی . به من بگو گناه اونا چی بود . راستی اینو هم خواهرت برات نوشته . داده بهم که بدمش بهت . فقط ازم خواسته که قسمت بدم که پاره اش نکنی و تا آخر بخونیش . -زهرا خانوم نیازی نیست که قسمم بدی . من شرمنده اخلاق و الطاف شما هستم -دشمنت شر منده باشه پسرم همه ما زیر سایه خدا هستیم . ببین من و جعفر آقا هر قدمی که تا حالا برات بر داشتیم تو هم داری به اندازه توانایی ات برامون کار می کنی ولی فرشته خانوم و آقا بهرامی که عمری برات زحمت کشیدند فکر می کنی اونا حقشونه که این جور نسبت به اونا کم لطفی شه ؟/؟ می دونم تو هم ضربه خوردی . تو هم غرور داری . تو هم دلت می خواست که یه پدر و مادری داشتی که از رگ و ریشه اونا بودی . ببین ما آدما  همه مون یه روزی می میریم . زندگی جاودانه ای نداریم . حداقل در این دنیا . نمی تونی به چیزی دل ببندی . عشق  حقیقی ما باید به اونی باشه که ما رو آفریده و به ما اجازه داده که عاشق باشیم . اجازه داده که ما آدما همدیگه رو دوست داشته باشیم . این ناجوانمردی و نمک نشناسیه که این جور به اونا پشت کنی . انصاف نیست .. حرفای زهرا حانوم آرومم می کرد . ولی اون روحیه و آمادگی اونو نداشتم که بر گردم . اون شخصیتی رو که حس می کردم ازش برخوردارم دیگه حسش نمی کردم . -حاضری همین جا بمونی و به جای تعمیر گاه بری مدرسه ؟/؟ از درسات عقب موندی . الان پسرام که می بینی میرن پیش باباشون حداقل دیپلمو دارن و از خدمت بر گشتن .-زهرا خانوم ! منم خیلی دلم می خواد راحت زندگی کنم ولی دوست ندارم سر بار شما باشم . هنوزم نمی تونم حس کنم که اونا می تونن منو مثل فرزند اصلی خودشون دوست داشته باشن -به نظرم اگه بر عکسشو بگی بهتره . این تویی که نمی تونی اونا رو به عنوان پدر و مادرت قبول کنی . دنیایی خاطره با اونا داری . چطور دلت میاد . مامانت بعد از بهناز دیگه نتونست بار دار شه . هر طور راحتی .. نمی دونستم چیکار کنم . قصد رفتن به خونه رو که نداشتم ولی در مورد ادامه تحصیل یا رفتن به سر کار مردد بودم .   اون جوری هم نبود که وجود من حتما در تعمیر گاه ضروری باشه . -پسرم خسته ای . اعصاب تو و اعصاب همه ما به هم ریخته .. رفتم که بخوابم یادم اومد که بهناز واسم نامه نوشته .. یه اتاق جدا واسم در نظر گرفته بودند . پس از مدتها می خواستم راخت بخوابم . هر لحظه منتظر شنیدن واق واق سگ بودم . .. شروع کردم به خوندن نامه بهناز .. ....چیه پسر حتما تعجب می کنی که سلام نکرده  دارم شروع می کنم . هنوز صدای اون سیلی که گذاشتی زیر گوشم اذیتم می کنه و دردش که دلمو داره از جا می کنه . چطور دلت اومد اون کارو باهام بکنی .. آدما چقدر زود عشق همو از یاد می برن . چقدر زود همه چی رو فراموش کردی . هنوز یه ساعت نشده بود که با هم ستاره ها  رو می شمردیم . خیلی زیاد بودند . یادت میاد ؟/؟ آخرش ول کردیم که به حال خودشون باشن . گفتی که باهام میای پیش ستاره ها . گفتم که دوستت دارم گفتی که نمیشه . گفتم که نترس گفتی که می ترسم . راستی تو از عشق و دوست داشتن چی می دونی . فکر می کنی عشق و دوست داشتن به اینه که حتما یه پدرو مادری داشته باشی که از رگ و ریشه خودت باشن ؟/؟ درسته که شاید این عشق زمینی رو با هیچ عشق دیگه مشابهی نشه عوضش کرد . حتی با عشق به بهنازی که اون شب با حرکاتت بهش گفتی که دوستش داری . تو از من و از پدر و مادرت و از عشق فرار کردی .. از خودت چرا فرار کردی . از حقیقت چرا فرار کردی . فرار کردی تا همه چی رو عوض کنی ؟/؟ آخه می خوای چی رو عوض کنی ؟/؟ به من بگو . در قدرت تو هست که چیزی رو عوض کنی ؟/؟ همون جوری که در قدرت تو نبود که پدر و مادر اصلی خودتو از زیر آوار نجات بدی .. چیه پسر می خوای بری به جنگ خدا ؟/؟ یالله پاشو برو . معطل چی هستی . چرا تکون نمی خوری . خیلی مغرور و خود خواهی . درسته که این یه شوکی بود که بر تو وارد اومد و منم اگه جای تو بودم خیلی بد تر از تو می شدم ولی تو یک مردی .. نمی دونم چرا هر چند تا جمله ای که می نویسم بازم یاد اون سیلی درد ناک تو می افتم . شاید اگه هر وقت دیگه اون کارو باهام می کردی دردش خیلی بیشتر از اینا بود . وقتی که تو از پیشم رفتی من تا صبح نشستم گریه کردم . فقط به خاطر تو . به خاطر غم تو اشکهای تو .. به خاطر درد های تو نه به خاطر خودم . نه به این خاطر که تنهام گذاشتی .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر