ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب عشق 20

دیگه جای من توی اون خونه نبود . مامان چه حق داشت و نداشت انتظار این رفتارو نداشتم . هرچند اون جلو رو ی من به من چیزی نگفت ولی رنجوندن بهناز یعنی عذاب دادن من . من نمی تونستم اینو تحمل کنم . بهناز تهدید کرد که هر جا که من برم با من میاد من نمی تونستم زندگی اونو خراب کنم . تازه ما با هم کجا می رفتیم . دو تا  جوون اونم اول جوونی . دو تا دبیرستانی بیکار . می دونستم که بهناز شوخی نمی کنه . اون دختر مغروری بود . حالا باید دیگه حساب می کردم که چقدر منو دوست داشته که با اون همه غرورش تحملم کرده و بدیهای منو ندیده گرفته . اونا همین جوری با هم بحث می کردند من سریع از خونه اومدم بیرون . نمی دونستم چیکار کنم . دیگه نمی خواستم به خونه جعفر آقا بر گردم . راستش اون روزقبل از این جریان تصمیم داشتم که برگردم پیش مامان فرشته و بابا بهرام . شاید بابا بهتر با این مسئله کنار میومد . اشتباه کرده بودم که شناسنامه مو با خودم نیاورده بودم . مجبور بودم برگردم یا به بهناز بگم برام بیاره .. رفتم زنگ درخونه روزدم .. قایم شدم . بهناز درو بازکرد .. تا بیاد حرف بزنه و گله کنه بهش گفتم من دارم میرم صبح شناسنامه رو همراه خودت بیار -چیکار می خوای بکنی .-خوشبخت شی بهناز قسمت نبود .-بهرام دیوونه شدی ؟/؟ می خوای تنهام بذاری بری ؟/؟ خیلی نامردی . اون وقت من باید یه عمرحسرت این روزا رو بخورم ؟/؟ من نمی تونم دست مرد دیگه ای رو روتنم تحمل کنم . تو چرا نمی فهمی . برگرد خونه . مامان عادت می کنه . بابا که بر گشت باهاش حرف می زنم . مامان دوستت داره . یه خورده قبول این مسئله که من و تو نامزد شیم یا یه روز تو دامادش بشی براش سخته . اون شاید دوست داشته باشه هنوز به عنوان یه پسر اصلی بهت نگاه کنه . شاید.. من چه می دونم صبر کن بهنام . دیوونگی نکن .. -بهناز میاریش برام یا نه .. -باشه صبح برات میارم .. وای سرو کله مامان پیداش شد . دو پا داشته دو تا دیگه قرض کردم و فرار . جایی نداشتم که برم مجبور شدم برم خونه جعفر آقا .. اون شب تا صبح با خودم فکر می کردم . به غرور شکسته ام . به این که وجودم ارزشی نداره . هر وقت باشه من  کسی رو ندارم که رگ و ریشه خونی باهام داشته باشه . کسی برام ارزش قائل نیست . همه به فکر خودشونن . نمی خوام زندگی بهنازمو خرابش کنم . ولی منم نمی تونم ببینم دست یه مرد دیگه ای بهش می رسه . آخه اون که نمی تونه تا آخر عمرش مجرد زندگی کنه . ولی اون اگه با یکی دیگه ازدواج کنه ..من اگه برم دیگه هیچ وقت بر نمی گردم . میرم توی معدن کار می کنم . میرم توخیابونا اونجایی که فاضلاب می کنن کارگری می کنم . میرم عملگی تا منت کسی رو نکشم . تا سر بار کسی نباشم . ولی من بدون بهناز می میرم . خدایا من چه گناهی کردم . نه پدر دارم و نه مادر . چرا باهام این جوری می کنن . عشق منو هم میخوان ازم بگیرن . صبح زود با هیجانی زیاد از خونه اومدم بیرون .نمی دونستم چی میخواد بشه . بهناز دم در ایستاده بود . اون خودشو رسونده بود اونجا . -بهناز اینا چیه دستت گرفتی .. این کیف چیه .. -خب تو هم دستت کیفه دیگه . چهار تا لباس همرام گرفتم و یه سری خرت وپرت دیگه . هرجا تو بری باهات میام . تازه من و تو خواهر و برادریم . کسی بهمون گیر نمیده . -خواهر دیوونه شدی . این کارا چیه . -وای پسر سوتی دادی من که خواهرت نیستم .-بهناز من پشیمون شدم -تو دروغ میگی .. بگو جون بهناز ؟/؟ -نه نمی تونم  دروغ بگم . تو که می دونی تو رو از خودم بیشتر دوست دارم . بهناز من زندگی تو رو خراب نمی کنم . خودم یه بار اضافی هستم . میگی من چیکار کنم .-مثل یه مرد از اونی که دوستش داری حمایت کن . سعی کن نشون بدی که می تونی برای خواسته ها و چیزایی که علاقه داری ارزش قائل شی و برای نگهداری یا به دست آوردن اونا بجنگی . نشون بده که یک مردی و رو پاهای خودت وای می ایستی .. وقتی این حرفا رو می زد یه احساس اعتماد به نفس عجیبی در من ایجاد می شد . حس می کردم که در کنار اون می خوام دنیا رو فتح کنم . می تونم دنیا رو فتح کنم .. یه نگاهی بهش انداختم که تا آخرشو رفت . دیگه دونست که تونسته همرام باشه . یه چادر مشکی خوشگل هم سرش کرده بود . -بهناز خیلی بهت میاد . خیلی خوشگل ترت کرده . -اگه دوست داشته باشی همیشه همین جوری میام بیرون . من یه مقدار پولم با خودم آوردم -کش رفتی -نه بابا از پس اندازمه . حالا کجا بریم -زیر سایه خدا بهناز .. -خدا میگه از تو حرکت از من برکت . آخه با دوست داشتن و عشق خشک و خالی که کاری درست نمیشه . -من یکی که حوصله خارج شدن از مشهدو ندارم . مخصوصا حالا که تو با منی . پدرشو درمیارم اگه سر سوزنی بخواد به تو نگاه چپ کنه ..-حالا ادای مردای غیرتی رو در نیار -یه چشمه شو که دیدی .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر