ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آرامکده

بازم یکی دیگه مرده .. این یکی رو نمیشه از زیرش در رفت . راستش وقتی که یکی می میره و من میرم قبرستون یا همون آرامگاه شاید به خاطر تنها کسی که نمیرم همون مردهه باشه ..مرده بیچاره مرده .. یه چند ساعتی رو من باهاشم و تازه اگه غسلم درست باشه فاتحه خونی منم درسته . وگرنه به جای این که براش خیر رسون باشم ممکنه شر هم درست کنم . درواقع می رفتم آرامگاه تا زنده ها رو ببینم . زنده هایی که قدر همو نمی دونن . وقتی که یکیشون مرد اون یکی میگه حیف شد عجب آدم خوبی بود . البته بد شیطونه .. یه بنده خدایی بود چند تا آدم کشته بود من که مجلس ترحیمش نرفته بودم ولی از کنار مسجد که رد می شدم دیدم طرف داره از سجایای اخلاقی و خوبیهاش میگه .. بگذریم . از همون لحظه ای که پامو گذاشتم قبرستون به این فکر بودم که کی بر می گردم . آخه باید داستان می نوشتم و حداقل سه تا تیکه داستان دنباله دارو عقب می افتادم . تازه این بدون رفت و بر گشت بود .. من نمی دونم این فک و فامیلا واسه چی می میرن واسه چی عروسی می گیرن .. میرن مکه .. گاهی هم مهمونی میدن .. خبر ندارن که من وقت واسه نویسندگی کم میارم .. هیجان خاصی داشتم . حداقل می تونستم بیشتر از دویست نفرو که سالها بود ندیده بودمشون یا فقط چند بار دیده بودمشون ببینم . راستی حالا مرده اون زیر چیکار می کنه . راستی راستی با چوب و چماق میان بالا سرش ؟/؟ به نظرم این زنده ها بیشترشون فقط واسه خودشون گریه می کنن . بیشترش به دو علت . یکی این که خودشون هم باید یه روزی بمیرن و باید زیر همین خاک دفن شن .. خدایا میشه پارتی بازی کنی ما نمیریم ؟/؟ یه علت دیگه اش اینه که به نوعی یکی از تکیه گاههاشونو از دست میدن . ولی خب به نظر شما اون مرده کیف می کنه که یکی براش گریه می کنه . به خودش می باله ؟/؟ وای با همه سلام علیک می کردم . همسایه  های سی سال پیش و دوران کودکی خودمو می دیدم . قلبم می لرزید . احساس عجیبی داشتم . دلم می خواست به جای فاتحه خونی همونجا بشینم و از بچگی هام از همون زمانی که بزرگترا رو خیلی بزرگ می دیدم بنویسم . حالا اونا واسه من احترام قائل بودند . اون موقع هم   که به بچه ها بی احترامی نمی کردند ولی آدم بزرگا یه کلاس دیگه ای دارند . راستی راستی من بزرگ شدم ؟/؟ .. بیشتر از این که دخترای آقا مرده گریه کنند نوه های دختریش اشک می ریختند .. دلم واسشون می سوخت . بابا بزرگو بابا صداش می زدند . یاد داستان بابا بر گرد خودم افتاده بودم طوری داستانو پیچونده بودم که هر کی نصفه اولشو می خوند فکر می کرد پدر دختره مرده ولی بعدا پیچش احساسی غم رو به شادی تبدیلش کردم که در هر دو قسمت اشک خودمم  در اومده بود .. بگذریم ولی اینجا باباهه راستی راستی مرده بود . واااااییییی همکلاس دانشگاهم رو دیدم . بعد از فارغ التحصیل شدن دوبار بیشتر ندیده بودمش .. دبیر مدرسه راهنمایی خودمو هم دیدم بیست و پنج سال پیش معلم ما بود . -استاد خیلی زود گذشت .. -آره خیلی .. ولی ایرانی جان انگار خیلی سنت رفته بالا .. معلوم نبود این معلم یا آقا دبیر دوره راهنمایی من چی داره میگه . موهاشو که نگاه می کردی عین برفی بود که رو کوههای زمستون نشسته باشه به من می گفت خیلی سن بالا شدی . معلم سختگیری بود . فامیل بازی هم نمی کرد ولی من که خودم در اون دوران شاگرد اول بودم . البته با اجازه شما . فقط اون دو سال آخر سقوط کردم که تقصیر عشق بود .. صدای گریه و شیون و زاری و... چقدر بده این مراسم عزایی .. وای خدا یعنی منم باید یه روزی بمیرم ؟/؟ اگه نمیرم یعنی اگه زود تر نمیرم و زود تر شاهد مرگ عزیزانم باشم همین جور باید آبغوره بگیرم ؟/؟ من بیشتر , غم رو دلم می شینه و کمتر گریه ام می گیره . حتما فکر می کنن من خیالم نیست . ولی من بیشتر درقبرستون  خاطرات زندگی رو مجسم می کنم . به یاد گذشته ها روز هایی که دیگه بر نمی گردند . هرچند میگن دوربین خدا اونا رو ضبط کرده داره . اگه به کسی نگین من به این مسئله اعتقاد دارم . وای سیل سلام علیک و خوش و بش از هر طرف .. با دوستان می گفتیم و می خندیدیم .. مرده رو می خواستند به خاک بسپارن .. همه وایساده بودیم . در عالم خودم بودم . دو دقیقه ای گذشت تا بفهمم که دارن نماز میت می خونن . درحالی که گند زده بودم و داشتم با بغل دستی حرف می زدم . یه گشت و گذاری در این آرامگاه بزرگ زدم .. زیاد از محوطه دور نشدم .. اوووووخخخخ مدیر  دوسال آخر دبیرستانمو دیدم . جواب سلام منو نداد . آخه طفلکی مرده بود . دستش کوتاه بود ولی مرد خوبی بود . یه مرد دوست داشتنی عکسشو دیده بودم  . ریش تیغ می کرد . بیچاره با آخوندا محشور نمیشه .. زنا و مردای فامیل چقدر به دیدن من و هم خوشحال می شدند . راست میگن که صله ار حام عمرو طولانی می کنه . مرده بد بخت خودش مرده رفته و ما اینجا سر خاک داشتیم عمر خودمونو طولانی می کردیم . چقدر دلم می خواست با هر آشنایی دقایقی رو سر کنم . واقعا زندگی چه زود می گذره . کودکی من و بعد , دوران راهنمایی از همه اینها بیشتر تخت تاثیرم قرار می داد . . از این نظر که در چه دوران بی شیله پیله ای زندگی می کردم . اون علاقه های دوران کودکی .. بااین حال دلمم پیش سایت و نویسندگی بود . خیلی از دخترا و زنایی که اومده بودند سر خاک انگاری که می خواستن برن عروسی . شاید خیلی هاشون خیلی ها از این جمعیت داستانهای سایت امیر و لوتی رو می خونن . اگه بدونن اینی که هم شیطونی می نویسه هم فرشته ای روبروشونه چی فکر می کنن ؟/؟ فکرشو نمی کنن من همچین آدمی باشم . چیکار کنم من که از مریخ نیومدم . این دخترایی که گریه می کردند باید خواهر زاده های شیما باشن . شیما دختر دوم همین مرحوم بود . یه گوشه ای یکی رو دیدم که نشسته با چشایی سرخ شده از گریه . هر چند چشمان آبی زیبایی داشت . شیما بسیار سفید رو جذاب بود . خیلی خوشگل بود . هم سن من بود و تا دوازده سالگی هم بازی بودیم ..خونه هم زیاد میومدیم و می رفتیم . هم کلاس هم بودیم .. آدم که به فامیلای درجه دو خودش سر نمی زنه همینه دیگه . هر پنج سال ده سال درمیون شاید شانسی اونا رو ببینه . تازه اگه در یه مجلسی همه با هم حضور داشته باشند . شیما خیلی زود از دواج کرد . شاید اگه بگم اون زیبا ترین دختری بود که من تا به حال دیدم اغراق نگفته باشم با زیبا ترین چشمان آبی .. صورتی گرد لبایی غنچه ای . خیلی خوشگل تر از الیسای ساکن قصرفارسی وان بود تازه کک و مک هم نداشت و تپل تر بود . اون روز ها به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که باهاش دوست شم . هم بازی بودیم و دوست ....پسر همسایه شون که همکلاس منم بود بهم گفت که عاشقش شده و ازمن می خواست که مراتب عشقشو به گوش این فامیل برسونم .. من همچین غلطی نکردم چون اصلا سرم به این راهها درد نمی کرد . البته اگه دوسال بعد همچین تقاضایی می کرد می گفتم کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی . هرچند من دوسال بعدش عاشق یکی دیگه شدم که ده سال بعدش باهاش ازدواج کردم .   می خواستم برم جلو با شیما سلام علیک کنم . نمی دونستم خودشه یا نه .. نکنه این دخترش باشه . آخه شیما خیلی زود از دواج کرده بود و اینم بیشتر به این می خوره که دخترش باشه .. می خواستم بهش سلام کنم روم نمی شد .. اگه اون شیماست چرا بهم سلام نمی کنه .. خیلی دوست داشتم به یا د خاطرات کودکیم بیفتم .. یعنی واسه یه سلام کردن غرور داره ؟/؟  رفتم جلو تر . تا سلام کردم یه لبخندی زد و جوابمو داد . خداپدرشو بیامرزه بااین که باباش مرده بود ولی اولین برخودش با لبخند بود آره  خودش بود . تقریبا نصف سنش نشون می داد . -ببینم فامیل باید این جور مواقع پیداش شه ؟/؟  می دونستم که اونم یه حسی مثل حس منو داره . یه احساس قوی که ما رو به گذشته ها پیوند میده نه این که خدای نخواسته نظر خاصی به هم داشته بودیم یا باشیم فقط حسرت گذشته ها عمر از دست رفته و باقیمونده نامعلوم رو می خوردیم . اون پیوند عاطفی که بین فامیلا داره از بین میره . همه افراد قبیله دیگه همیشه همدیگه رو نمی بینن . اشکو در چشای آبی شیما می دیدم. -ازکارت راضی هستی ؟/؟ اوقات فراغتو چیکار می کنی ایرانی ؟/؟ اون وقتا خوب انشا می نوشتی .. راست می گفت چند بار واسه شیما هم انشا نوشته بودم . -خیلی قلم زیبایی داشتی .... می دونستم خونواده اونا از همون هیجده سال پیش کامپیوتر داشتند . شایدم اون و بچه هاش داستانهامو می خوندند . خیلی دلم می خواست که شیما بدونه که من عشقی و احساسی می نویسم . اگه واسه سکسی نویسی هام یه اسم دیگه می ذاشتم مثلا پارسی .. اون وقت می تونستم بگم من اون ایرانیه هستم پارسیه من نیستم اون یکی دیگه هست .. میگن  تا موقعی  که آدم رازشو به کسی نگه اون راز اسیر اوست ولی اگه پیش یکی بگه اون وقت اون بنده اون راز میشه .. تازه اگه دو نفر به غیر خود آدم بفهمن که لو رفتن رو شاخشه .. نزدیک بود یه راهنمایی دو پهلو بکنم که شیما رو حساب احتمالات بفهمه که  من چی می نویسم .. شیطونو لعنت کردم و گفتم مرد حسابی چهار  کلمه از یمین و یسار نوشتی و آسمون ریسمونو به هم بافتی فکر کردی واسه خودت کسی شدی .. من نمی دونم .. نههههه خدایا دبیر  ادبیات اول دبیرستان من . اینجا چیکار می کنه .  من چهارده سالم بود و اون تازه استخدام شده بود . بیست و خوردی سال بیشتر نداشت . با همون اولین متنی که در کلاس خوندم بهم گفت بچه ها این آقا یه روز نویسنده بزرگی میشه . .. .. رفتم تا باهاش سلام علیک کنم میون جمعیت گمش کردم . دوباره بر گشتم پیش شیما .. نمی دونم چرا نمی رفت جلوتر .. -با همین نامه های عاشقونه بود که شکارت رو انداختی توی تور ...حیف شد ادامه ندادی -تو از کجا می دونی ادامه ندادم .. آدم که همه چیزو نباید بگه .. شاید از نظر کمیت کسی به اندازه من در سالهای اخیر مطلب ننوشته باشه .. -ببینم کتاب نوشتی ؟/؟ -نه شیما جان  .. شوخی کردم .. آدم در این دوره زمونه که نمی تونه مطلب بی سانسور بنویسه . ... پیش چند تا از همکلاسای قدیم نشستم . یکی از هم خدمتیهای خودمو دیدم که اونم مرده .. البته خودشو که ندیدم عکسشو دیدم . شک داشتم که خودش باشه .. یعنی  تشابه اسمیه ؟/؟ به سال تولدش که نگاه کردم دیدم هم سن منه . اصلا باورم نمیشه که منم باید بمیرم . اون که مرده حتما داره به ما می خنده و به حال خودش گریه می کنه . فردا پس فردا که ما بریم و سر ما هم بلا بیاد این دلخوشی رو داره که جمعیت هماهنگ بیشتری دورشو گرفتن . یعنی آخر و عاقبت منم که به اینجا می رسه اسیر گرز گران میشم ؟/؟ خیلی از اونایی هم که فطرتا به اون دنیا اعتقاد دارن میگن ول کن بابا اون طرفو کی دیده همه اینا کشکه .. فکر می کنن اینم مثل انرژی دادنهای مثبت و منفیه که گاهی وقتا هرچی بخوان همون میشه .. نخیر جانم این جوری از زیر بار مسئولیت نمیشه در رفت . درهمین افکار غوطه وربودم که دیدم از بغل یه چادر مشکی بالای هشتاد سال بغلم زد و هفت هشت ده بار پشت سر هم صورتمو ماچ کرد .. نشناختمش کی بود . بوی عطر و گلاب می داد . نمی دونم چرا محرم نامحرم نکرده بود . شروع کرد به گله گذاری کردن و نالیدن از دست زمونه بی وفا و فحش دادن به اونایی که می خواستن آب و برق و تلفنو مجانی کنندو نتونستن هیچ بین فامیلا فاصله هم انداختن . داشتم فکر می کردم اون کیه . با این همه شور و حرارت منو بوسیده بود زشت بود اگه می گفتم نمی شناسمش .. -ببینم منو شناختی ؟/؟ .. تواضع و فروتنی رو با چاخان گویی ادامه دادم -خواهش می کنم .. چه دورانی بود ..چه زود گذشت .. -می دونم نشناختی .. من فلانی هستم .. ووووییییی خدای من دختر خاله مامان بزرگم بود خدا رحمتش کنه مامان بزرگو . یعنی همون ننه آقامو .. منو بیش از هر کس دیگه ای دوست داشت . -مگه میشه من پروین خانومو فراموش کنم . این بار رفتم جلو و سرشو بوسیدم .. دیگه داشت دیرم می شد . چون باید می رفتم چند تا داستان سکسی می نوشتم . حالا هم که دارم همین متن آرامکده رو می نویسم بازم مثل همون وقتی که در آرامگاه بودم به خودم میگم که این قدر متنو ادامه اش ندم و باید برم چند تا داستان سکسی بنویسم . امان از دست این سکس .. یه سری می خواستند برن خونه همونی که تازه دفنش کردند . من باید یه جوری جیم می شدم . همه منو دیده بودند دیگه بس بود .. رو چند تا از این قبرها نشستم وواسه در رفتن فاتحه ای می خوندم تا یواش یواش از تیررس دور شده ازخروجی دیگه ای مسیر خونه رو پیش گرفتم . هرچه از آرامگاه دورتر می شدم انگاری که دارم از مرگ هم دور تر میشم . راستی به نظر شما اصلا مرگی هم وجود داره ؟/؟ من که این طور فکر نمی کنم .چون مرگ که پایان زندگی نیست .... پایان ... نویسنده ... ایرانی 

6 نظرات:

ایرانی گفت...

آره داداش عزیز خسته نباشی و روز و روز گار ت هم خوش باد ..اخر داستان هرکی به هرکی 114 چند پاسخ به نظر وجود داره که ممنون میشم منتشرش کنی . شادکام باشی ....ایرانی

ایرانی گفت...

با سلام خدمت عزیزان گل ..غایبان گل و حاضرانی چون ستاره سهیل ... این هفته هم فرصتشو نکردم عاشقانه بنویسم و هم این که گفتم واسه تنوع یه خاطره ای از گشت و گذار در آرامگاه رو بنویسم هرچند خیلی مختصره ولی واقعیته ..ما آدما خیلی بی خیالیم .. همش به خودمون میگیم ممکنه تا نوبت مردن ما بشه یه طوری بشه که نمیریم ؟ مثلا خدا ازمردن بنده هاش پشیمون شه ؟ بگذریم بازم شب جمعه ای شد و آخوند ایرانی رفت بالا منبر . شاد باشید ...ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش عزیز میگرن تومور گل در داستانهای مامان تقسیم بر سه , هوس اینترنتی , بیست سال بعد و نقاب انتقام برام پیام گذاشته ..میگرن تومور نازنین وگل ممنونم از پیامهای داغ تو دوست بیست و عالی و دوست داشتنی ام . پاینده باشی ....ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش خوبم پیشی ببره هم در داستان بیست سال بعد نظرشو اعلام کرده .. پیشی ببره جون دستت درد نکنه از پیام گرمی که برام فرستادی ممنونم . هرچند مال دو سه قسمت قبل بود ولی تازه متوجه شدم . کامیاب باشی ...ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش خوبم علی شکوری عزیز در داستان نقاب انتقام پیام داده ...علی آقای شکوری نازنین سپاسگزارم از حسن نظر شما !امیدوارم بتونم در کنار دوستان خوبی مثل شما بهتر از گذشته بیندیشم و بنویسم .. سعادتمند باشید ...ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش عزیز ! داداش مهران هم در داستان نقاب انتقام نظرشو اعلام کرده ...مهران جان نسبت به من و نوشته هام لطف داری و وجود دوستان خوب و با فرهنگی چون شما به من انگیزه میده ..البته در کنار داستانهای سکسی مطالب غیر سکسی و ادبی و داستانهای عشقی هم می نویسم که در بخش خاطرات و داستانهای ادبی سایت لوتی منتشر میشه .. این نوشته ها چیزی جز ترکیب اندیشه و احسا س نیست درکنار خواندن و نوشتن از همان بچگی ونترسیدن از قلم ...وگرنه عطارها زیادند و من هنوز اندرخم یک کوچه ام . مهران جان پاینده وپایدار باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر