ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب عشق 13

صبح که شد در خونه جعفر آقا رو زدم خونه شون نزدیک میدون فروسی بود و لی تعمیر گاهش در خواجه ربیع . خیلی با هم فاصله داشتند . برام فرقی نمی کرد . قبل از این که می رفت سر کار باید گیرش می آوردم . دم در خونه شون دراز کشیدم . صبح زود که از خونه اومد بیرون تا با دو تا از پسراش برن تعمیر گاه سریع جلوشو گرفتم .. -سلام آقا بهنام .. این وقت صبح اینجا چیکار می کنی . تو الان نباید سر کلاس باشی .. بی اختیار گریه ام گرفته بود .. جعفر آقا تو رو خدا یه کاری توی این تعمیر گاه بهم بدین . -چی شده با خونه دعوات شده ؟/؟ موضوع چیه .. -من دیگه پدر و مادر ندارم -خدای من چه بلایی سرشون اومده .. نگو که خبرای بد داری .. -نه جعفر آقا اونا پدر و مادر من نیستند . من یتیمم . -الان یتیم شدی پسرم ؟/؟ اونا که زنده ان .. -جعفر آقا اونا پدر و مادرم نیستن . من تازه اینو تصادفی فهمیدم . نمی خوام پیش اونا زندگی کنم . فقط یه چیزی بهم بدین که از گشنگی نمیرم . شبا هم تو اون تعمیر گاه می خوابم . من و آقا سگه میشیم نگهبان اونجا . هر کاری بگین می کنم .. -بیا بریم ببینم چیکار می تونم بکنم . -الان پدر و مادرت دلواپستن . این چه کاریه پسر . میگی چیکارت می کردند . یعنی بزرگت نمی کردن ؟/؟ چرا خشم و دق دلی خودتو سر اونا خالی می کنی . توهر وقت پدر و مادر شدی می تونی درد اونا رو بفهمی . مشکلات اونا رو درک کنی . چرا این کار احمقانه رو انجام دادی . اونا الان دارن از غصه دق می کنند .-آقا بهرام خونه نیست -پسر اگه می خوای این جور در مورد اونا حرف بزنی بهت کار نمیدم . اونا یه عمر با خون جگر بزرگت کردند . حقشونه که با لفظ پدر و مادر صداشون بزنی . چرا اسمشونو با بی احترامی می بری . طوری که هیچ کاری برات نکردن . تو الان به خاطر یه کاری که دارم بهت میدم یه لقمه خشک و خالی که اونم باید ممنون خدا باشی صد بار داری ازم تشکر می کنی اونا عمری برات زحمت کشیدند این حقشون نیست بار آخرت باشه که این جور می خوای اونا رو تحقیر کنی و می کنی .. جعفر آقا با همه متانت و مهربونی خودش در این مورد خیلی عصبی شده بود .. چقدر کار در مکانیکی برام سخت بود . منی که ناز پرورده بابا مامانم بودم . منی که این اواخر بهناز لوسم کرده بود . جعفر آقا در مقابل این مسئله که حتی نمی خوام درس بخونم کوتاه اومده بود . ولی فقط ازم می خواست که به پدر و مادرم توهین نکنم و نمک نشناس نباشم . حرفای اون آرومم می کرد . تسکینم می داد . ولی دلم پر از درد بود . رنج می کشیدم . با این که بهم گفت برم خونه شون ولی قبول نکردم این جوری راحت تر بودم . یه اتاقکی در تعمیر گاه بود که یه خورده وسایلشو زیاد تر کردند تا من راحت باشم . این سگ لعنتی نمی ذاشت که خوب بخوابم ولی یواش یواش به پارس کردنهاش عادت کرده بودم . اصلا دلم نمی خواست به گذشته ام فکر کنم . به اون اتاقم . به خونه ام . به خواهرم که حالا دیگه می دونستم خواهرم نیست .. من کی بودم . چرا مامانم نباید مامانم باشه . چرا چرا باید با بقیه فرق داشته باشم . دلم می خواست برم به یتیم خونه به اونایی که اونجان بگم که منم مث شما بابا مامان ندارم . دلم گرفته بود . خیلی گوشه گیر شده بودم . زیاد حرف نمی زدم . یه پنجشنبه ای جعفر آقا ازم خواست که  شبو شام برم پیش اونا وآخر هفته رو با اونا باشم -من به زندگی در گاراژعادت کردم .نمی خواستم  دوباره تنبل شم و هوس زندگی کردن در خونه به سرم بیفته .. وقتی که رفتم خونه شون با خودم گفتم که ای کاش نمی رفتم . کفشهایی رو که دم در اتاق دیدم همه کفشهای آشنایی بود . اول از همه کفش بهنازو شناختم . واسه تولدش خریده بودم .. می خواستم بر گردم ولی ترسیدم که نکنه جعفر آقا اخراجم کنه . وقتی رفتم تو اتاق زهرا خانوم رو ندیدم . دو تا پسرای جعفر آقا هم نبودند و از خودش هم خبری نبود . فقط سه تا مهمونا رو که یه عمری رو با هاشون زندگی کرده بودم اونجا می دیدم . انگاری میدونو برای ما خلوت کرده بودند . یه سلام سردی به اونا کرده و رفتم یه گوشه ای نشستم . واسه این که زیاد بی ادبی نکرده باشم رفتم جلوتر نزدیک بابام . مادرم خودشو بهم نزدیک کرد .. -درسته من مادرت نیستم ولی در حقت مادری نکردم ؟/؟ این بود جواب زحمتای من ؟/؟ من که ازت چیزی نخواسته بودم .. گریه امونش نداد پشت سرش بهناز و بعد هم بابا سه تایی اشک می ریختند . ولی دل سنگی من انگار تبدیل به آهن شده بود . نمی تونستم زیاد حرف بزنم . هنوز در شوک از دست دادن هویت خودم بودم . مامان فرشته عکسی از جیبش در آورد و گفت بیا اینو نگاه کن .. این عکس من و مامانته .. چقدر خوشگل بود مامانم . مامان نازم . مامانی که حالا زیر خروار ها خاک خوابیده بود . مامانی که تنهام گذاشته بود و رفته بود پیش خدا . ومن خیلی دیر اینو فهمیده بودم . بغضم ترکید . نتونستم جلو سیل اشکهامو بگیرم . -پسرم دلت میاد هر دو تا مامانتو ناراحت کنی ؟/؟ من دلشو ندارم ببینم شبا تو تعمیر گاه می خوابی .. جواب اون مامانتو چی بدم وقتی که از مادرم حرف می زد حس می کردم که روحشو پیش من احضار کرده . از اتاق رفتم بیرون .. اون شب با تنها کسی که حرف نزدم بهناز بود . با تاسف و تاثر نگام می کرد .با همه این تحت تاثیر قرار گرفتن ها نتونستم خودمو قانع کنم که با خونواده ام بر گردم خونه . از دست بهناز عصبی  بودم . جعفر آقا دیگه نذاشت که من واسه خواب برم تعمیر گاه . -پسر از حقوقت کم نمی کنم . عیبی نداره تو هم جزو پسر من . با هم میریم سر کار با هم بر می گردیم ولی اگه می رفتی مدرسه بهتر بود  ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر