ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 55

ستایش هرچی فکر می کرد در مورد چی با نستوه حرف بزنه عقلش به جایی قد نمی داد . اون فقط دوست داشت یه جوری معطلش کنه . واسه همین خیلی آروم صبحونه می خورد در حالی که به تند خوری عادت داشت . چون کاراش خیلی متنوع و گسترده بود .  دور و بر اون قسمتی که نشسته بودند آب یه حالت راکد داشت و بوی خاصی می داد . نستوه از این بو خوشش میومد ولی ستایش اهمیتی نمی داد . گاهی به زمین گاهی به رود خونه و گاه به آسمون نگاه می کرد . دختر یه چیزی بگو . تو چرا این قدر لالمونی گرفتی . دیگه از این فرصتا دست نمیده . یادت رفت چقدر منتظرش می شدی  تا یه نظر ببینیش و یه چیزی بگی ؟/؟ حالا واسه چی زبونت این قدر بند اومده . خدایا من چی بگم . از دوست دخترش بگم .. نه بهتره از کل دوست دخترا بگم . شاید بگه این دختره چقدر پرروست و این تجربیاتو از کجا داره . اون وقت ممکنه به خود من مشکوک بشه که حتما دوست پسر داشتم . نه نه .. یه جور دیگه میگم .. -استاد اصلا بعضی از دخترا آبروی هر چی دخترو می برن . نمیگم حالا حجاب رو کاملا حفظ کنن ولی تو رو خدا اون وضع نشستن و میکاپ کردنه ؟/؟  وای جسارته یه وقتی از این می ترسم که چند تا از این شکارچی  ها بخوان برای شما دام پهن کنن . -چی میگی ستایش ما خودمون همه رو شکار می کنیم . نستوه شوخیش گل کرده می خواست چیزی واسه گفتن داشته باشه -جدی می فر مایید ؟/؟ -چیه نکنه ترسیدی نشنیده بگیر شوخی کردم .. -آها خیالم جمع شد . ستایش نفسی به راحتی کشید . هر چند حرف نستوه رو جدی نگرفته بود ولی استاد عادت نداشت که باهاش شوخی یا از این شوخی ها کنه . -ببینم استاد اگه الان یه دانشجو من و شما رو ببینه فکر نمی کنین واسه شما بد شه ؟/؟ -واسه چی .. فکر می کنه که اومدین ازم نمره بگیرین یا آخر ترم بهتون ارفاق کنم ؟/؟ اصلا از این حرفا نیست . تازه  من به کسی اجازه نمیدم در کار های شخصی من مداخله کنه -ولی بعضی دخالت ها جنبه دلسوزی داره -آدم باید ببینه دلسوز کیه -ممکنه یه آدم دلسوخته باشه .. ستایش اصلا رشته سخنشو گم کرده بود . نمی دونم چرا دوست ندارم کسی شما رو اذیت کنه . ازبس به من لطف داشتین و در حق من برادری کردین . دختر از این که در این شرایط این لفظو به کار ببره چندشش می شد . یه لحظه نستوه سرشو بالا گرفت چشای آبی و خوشگلش به چشای ستایش دوخته شد . نستوه یه مکثی در نگاه فریبنده و پر احساس ستایش کرد و به این فکر فرو رفت که این نگاه چقدر واسش آشناست . همون نگاه نسیمو داشت . همون نگاهی که آتیش به جونش انداخته و هنوز پس از گذشت ده سال داشت اونو می سوزوند . برای رسیدن به نسیم باید از مرز طوفانها می گذشت . اما نسیم طوفانی اون به این سادگیها گذشت نداشت . اصلا نیازی نبود که  نسیم گذشت کنه . چی رو گذشت می کرد ولی نستوه حاضر بود که عذر خواهی الکی هم بکنه .. اونم پس از ده سال . ستایش   یه لحظه فکر کرد که نستوه داره به اون فکر می کنه و نگاه اونه که لبخند به لبای استادش آورده ولی خیلی زود متوجه شد که اون در عالم خودش نیست . نستوه  عادت نداشت این جوری به یکی نگاه کنه جز به مهری .. حرصش گرفته بود .. نه به اونم این جوری نگاه نمی کنه . شاید اونو به عنوان یه دوست با خودش برده بیرون .. -استاد اگه مشکلی دارین .. یه ناراحتی که من بتونم بهتون کمک کنم خیلی خوشحال میشم که این کارو واستون انجام بدم . -نه چیز خاصی نیست ممنونم ستایش .. یه مشکلات و رنجهای درونیه که یه آدم نمی تونه با کسی در میون بذاره . دردهای درونی که تا آخرین لحظه زندگی با آدمه . -به من اعتماد کنین . مگه من مشکلات خودمو با شما در میون نذاشتم ؟/؟ شما بهم اعتماد نمی کنین ؟/؟ -من ازت می پرسم که در این مورد چی فکر می کنی . به نظرت من بهت اعتماد دارم ؟/؟ می خوام ببینم یه دختر با هوش و درسخون چی جواب منو میده . ستایش بازم از این جور حرف زدن نستوه لذت می برد . با این که از عشوه گری و ناز کردن خوشش نمیومد ولی موقعیتو مناسب تشخیص داد و گفت خب این که واسه من کار جور کردین و بهم پول قرض دادین و حالا اینجا  بهم افتخار دادین و کنارم نشستین و دارین باهام حرف می زنین نشون میده که بهم اعتماد دارین .. -خب ستایش خیلی از آدما نمی دونن کی و کجا چطوری حرف بزنن و نزنن ولی تو اینو به خوبی می دونی . گاهی وقتا می تونی باهام رسمی نباشی .. ستایش لرزشی رو تو وجودش حس کرد که بیشترشو تو قلبش احساس می کرد .. می تونی باهام رسمی نباشی می تونی باهام رسمی نباشی . یعنی چه .. اون ازم خوشش اومده ؟/؟ چه جوری خوشش اومده ؟/؟ نکنه خیال بد داره .. اگه اون جوری باشه چی .. نه .. نه  در مقابل این نگاه و حرفاش که بهم آرامش میده نمی تونم مقاومت کنم .. -هرچی شما بگین و راحت ترین همون طور عمل می کنم -دوباره بگو . دوتایی شون خندیدند -هر طور راحت تری همون کارو می کنم . -آفرین دختر خوب حالا این قدر به خودت سخت نگیر .هیشکدوم متوجه گذشت زمان نبودند . درهمین لحظه موبایل نستوه زنگ خورد مهری بود -کجایی ؟/؟ -بیست کیلومتر اون طرف تر -حالا دیگه تنها میری . می دونستم نباید اون حرفا رو بهت می زدم . به محض این که فهمیدی دوستت دارم عقب نشینی کردی -ببین مهری تو کلاس داشتی و من نداشتم -ببینم تنهایی خوش می گذره ؟/؟ ستایش لجش گرفته بود . -استاد سلام منو به استاد مهر آرا برسون -ببینم صدای زن میاد . -ستایش خانوم خودمونه . داشتم میومدم این طرف که اونم خیلی تصادفی سوار ماشینم شد .. نزدیک بود گوشی از دست مهری بیفته . داشت به  اختلاف سنی بین خودش و ستایش فکر می کرد ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر