ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 54

 ستایش می خواست یه بهانه ای پیدا کنه که سر صحبتو با نستوه باز کنه و  در مورد مسائلی صحبت کنند که کش پیدا کنه . نستوه هر وقت که  فکرش بیش از اندازه مشغول بود   در جاده بابل بابلسر رانندگی می کرد . می رفت به ساخل دریا تا اعصابش آروم شه . اصلا یادش رفته بود که یه دختری هم کنارشه که کاری داشته و باید اونو پیاده می کرده . دختری که بهش گفته بود فرقی نمی کنه که  مسیرش کدوم جهت باشه .. ستایش پیش خودش حرف بی ربطی هم نزده بود . مسیر اون همون مسیر نستوه بود . همون در کنار اون بودن . نگاش کردن و غرق در رویاهای خود شدن . ستایش به این فکر می کرد که استادش حالا چه فکری داره واسه مهری ناراحته ؟/؟ یا عشق دیگه ای سر راهش سبز شده . نه کس دیگه ای نباید باشه . اگه بود که اون حتما متوجه می شد . شاید واسه یه چیز دیگه ناراحت باشه . فقط بهتره صداشو در نیارم بذارم رانندگی خودشو بکنه . هر چقدر دورشیم من بهش نزدیک تر میشم .همین طور هم شد . یه چند کیلومتری مونده بود به بابلسر که در منطقه میر بازار جناب نستوه خان تازه یادش اومد که ستایش در شهر خودش بابل کار داشته و در یکی از چهار گوشه های شهر پیاده شده -ستایش چرا بهم چیزی نگفتی ؟/؟ واسه چی گذاشتی  تا اینجا اومدی . من تو رو از کار و زندگی انداختم الان باید به درسات برسی . از کارتم موندی .. -عیبی نداره . مهم نیست . من باید یه نوشت افزاری تهیه می کردم و به هر لوازم التحریر فروشی  سر می زدم فرقی نمی کرد .. حالا هم اومدم اینجا -خب همین جا تهیه کن .. -نه  اونو باید از بابل تهیه کنم .. -باید ببخشی منو .. وای که ستایش چقدر از این عذر خواهی نستوه خوشش اومده بود . رفته بود تو عالم خودش .. -اگه می خوای همین حالا بر گردیم -نه استاد من خلوت شما رو بهم نمی زنم . می خواین من همین جا می شینم شما به کارت برس .. قدم بزن .. اگه خواستی  لب آب یه چای و قلیونی هم کنی من حرفی ندارم . -ستایش واقعا که ستودنی هستی .. -چه خبره با این که یک صبح پاییزیه ولی ببین این چند جفت دختر و پسرو ببین که چه جوری لب آب دارن قلیون می کشن .. -اونا هم واسه خودشون دنیایی دارن استاد درسته من اهل این بر نامه ها نیستم و دنبالشم نیستم ولی نمی تونم اونا رو محکوم کنم . -منم محکومشون نکردم ستایش -آدم نمی تونه فکر و احساس خودشو خیلی ساده به دست هر کسی بده و برای هر کسی خودشو ببازه .. ستایش حس کرد که خیلی زود خودشو باخته و عجیب پیشروی داشته . هنوز بین اون و نستوه یه تابوی اجتماعی یا گفتاری وجود داشت . جاش نبود که این حرفا رو بزنه ولی نستوه با آرامش به حرفاش گوش می داد . -ببینم ستایش تو فکر نمی کنی یه روز مثل همینا عمل کنی ؟-.. حالا این نستوه بود که حس می کرد عجولانه این سوالو طرح کرده . الان  دختره در مورد اون چی فکر می کنه -سوال خوبی بود استاد . ما نباید این قدر زود در مورد آدما قضاوت کنیم . من اگه از طرف شناخت داشته باشم چه اشکالی داره بیام اینجا. اما هر رابطه ای باید بر اساس ضابطه خاصی باشه . نستوه حس کرده بود که هم اون و هم ستایش دارن طوری حرف می زنن که زمان بگذره و یه چیزی واسه گفتن داشته باشند . -حالا ستایش خانوم به من افتخار میدین که شما رو به هر چی که میل دارین دعوت کنم ؟/؟ -باعث افتخار منه استاد -ببینم نسبت به من یا در مورد من شناخت کافی داری ؟/؟ -یعنی چی ؟/؟ -یعنی این که طبق گفته خودت تا کسی رو نشناسی پیشش نمی شینی .. -فکر نمی کنم کسی رو تو دنیا به اندازه شما یشناسم .. نستوه نمی دونست در مورد این گفته ستایش چه قضاوتی داشته باشه . -ستایش ! آدما خودشونو نمی تونن بشناسن و نمی شناسن . چطور می تونن یکی دیگه رو بشناسن .-برای شناختن یه نفر نیازی نیست که با تمام زیر و بم طرف آشنا باشی . اگه بتونی آدم خوبی باشی . اگه خود خواه نباشی.. همین دیگه کافیه . از این شناخت بالاتر و مهم تر چه چیزی می تونه وجود داشته باشه . وقتی که یه آدم گذشت داشته باشه . وقتی که به خودش فکر نکنه .....نستوه حرف ستایشو قطع کرد -ببینم نکنه تو همه اینا رو داری در مورد من میگی . تو از کجا می دونی من آدم خوبیم .. چون  به نظرت چند تا کار خوب واست انجام دادم ؟/؟ -شاید شاید ولی چیزای دیگه ای هم هست -می تونی روشن تر بگی .. -آره علاوه بر این که خیلی خوبی و به خاطر خوبیهایی که کردی به خاطر بدیهایی هم که نکردی دوست داشتنی هستی .. صورت ستایش از بیان این جمله آخرش سرخ شد -ببخشید استاد این قدر رک حرف زدم -نه اشکالی نداره . آدمایی که اسیر زندان حرف خودشون میشن هیچوقت به مقصد و مقصودشون نمی رسن . یعنی اون چیزی رو که توی دلته باید بگی . -همه چی ؟/؟ -بعضی حرفا جنبه راز داره .. ستایش با خود گفت عشق من به تو هم فعلا نوعی رازه . اونا در فضای سر باز کنار رو د خونه درکنار یکی از این کابین ها و روی  صندلی تریا نشسته و سفارش چای و صبحونه دادند . هردوشون احساس تشنگی و گرسنگی می کردند . زیاد فک زده بودند . .... ادامه دارد ... نوبسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر