ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 42

هرزه ! کثیف ! آشغال !.. فقط بهش لبخند می زدم . سکوت کرده بودم . لبخندهام بوی درد و معنای اشکو داشت . هرچند اشک هم با لبخند هم پیمان شده بود . -بروپسر ! برو دیگه این ورا پیدات نشه من به دردت نمی خورم . اون رفت و دیگه برنگشت . وقتی هم که رفت حتی نتونستم اشکی هم بریزم . دراکولای درد دستاشو دور گردنم حلقه زده دندوناشو تو ی گردن و سینه هام فرو برده بود . درد شدیدی رو تو قلبم احساس می کردم . پول کثیفو می دیدم که یه گوشه ای افتاده و حوصله از زمین برداشتنشو نداشتم . نیلوفر بیدار شده بود . فهمیدم که هنوز اونو دارم . هنوز می تونم واسه یکی نفس بکشم و به امید یکی زنده باشم . هنوز یکی هست که منو تنها امید زندگی خودش می دونه . بغلش کردم و اونو با تمام وجودم مثل همیشه بوسیدم . حالا دیگه اشکهام بی پروا به روی گونه هام جاری بود . بغضم ترکیده بود . چرا بعضی از آدما این قدر باید بی ارزش باشن ؟/؟ -مامانی دریه می تونی ؟/؟ .. وقتی اون با لهجه ساده و معصومانه و کودکانه اش ازم دلجویی می کرد اشکام خیلی راحت تر و روونتر رو گونه هام جاری می شد . یاد بچگی های خودم افتاده بود . چهار پنج سالگی خودمو به یاد می آوردم . وقتی همراه بابا مامانم می رفتم بیرون و اون چیزایی رو که دلم می خواست واسم بگیرن همش پایین تر و ساده ترشو می گرفتن .. ولی بزرگتر که شدم خیلی فهمیده شدم .. خانوم شدم . تمام زحماتشونو هدر دادم . دخترم همچنان در آغوشم بود . تو بغل من احساس امنیت می کرد . هر جایی که بود  سینه و تن منو بهترین محل خواب خودش می دونست . دلم نیومد تکونش بدم . همونجا اونو تو بغلم داشتم و خودم همراه با اون سعی کردم که بخوابم . زندگی ادامه داشت و داره . من از فردا باید که بازهم به خاطر اون و خودم تلاش می کردم . بازم تلاش می کردم که بتونم زندگی خودمو پیش ببرم . ولش کن .  میثم و میثم ها و حرفاشون چه ارزشی می تونه واسم داشته باشه . نباید که اهمیتی داشته باشه . زندگی پستی و بلندیهای خودشو داره . غم هست شادی هست . نصف روز باید نیلوفرمو بذارم مهد کودک تا بتونم کارامو پیش ببرم . شبا هم نمی تونم بیشتر از یه مشتری داشته باشم . بیشترین و بهترین مشتریا رو شب داشتم . از یه طرف باید حواسم به کوچه می بود و از طرف دیگه به نیلوفر . همسایه ها نبینند . مامورا متوجه نشن . من چیکار می کردم . اگه می خواستی مشتری رو هم رد کنی معلوم نبود که فردا همون مشتری بیاد سراغت . وقتی از خواب پا شدم دیدم نیلوفر تو بغلم به همون صورت خوابیده .. اون قدر صبر کردم تا بیدار شه . مثل فرشته ها خوابیده بود . بی خبر از همه جا .. اون اگه یه روزی از همه چی با خبر شه اون وقت من چیکار می تونم بکنم و چیکار دارم که بکنم . زمان جنگ بود . شبهایی بود که تهران را موشک بارون کرده بودند و انواع و اقسام آژیر ها در شهر به صدا در میومد . خیلی از خونه ها با خاک یکسان شده بود و خیلی ها هم شهید شده بودند . بسیاری از مردم تهران مخصوصا بالا شهریهاش رفته بودند تو خونه فامیلاشون توشهرهای دیگه به ویژه شمال کشور .. من و نیلوفر جایی رو نداشتیم بریم . راستش  بر خلاف خیلی ها یا بیشتر آدما که ازمرگ می ترسیدند من از مرگ هراسی نداشتم . اصلا زندگی واسم ارزشی نداشت . من به خاطر خودم از مرگ واهمه ای نداشتم فقط به خاطر نیلوفر و این که اونو تنها به امان خدا ول نکنم دوست داشتم زنده بمونم و به خاطر دخترم هم می ترسیدم که نکنه از این موشک بارونها ما هم سهمیه ای داشته باشیم هر چند بقیه قربانیها هم هموطنا و هم نوعان ما بودند . صبح روز بعدش سارا واسم زنگ زد  . گفت که یه  جفت مشتری خوب گیر آورده و از خودشونم جا دارن . دل و دماغی نداشتم ولی مجبور بودم . کار دیگه ای از دستم بر نمیومد . پشتیبان دیگه ای نداشتم . فرصت فکر کردن نداشتم . یعنی نباید بچه دار می شدم ؟/؟ نه .. نه .. خدایا این حرف منو نشنیده بگیر من نا شکری نمی کنم . من کفر نمیگم . اونو ازم نگیرش . قول میدم اونو درست تربیت کنم . پاک و نجیب .. بهتر از همه دخترای دنیا .. اون جوری که مامانم می خواست و نشد . اون جوری که بابام زحمتشو کشید و همه زحمتاشو هدر دادم . خدایا این تنها دلخوشی منو ازم نگیر . نیلوفرو سپردمش مهد . اگه یه خورده هم واسه آوردنش دیر می کردم موردی نداشت . می تونست پیش بعد از ظهری ها بمونه ولی زیاد با اونا آشنایی نداشت . دلمم نمی خواست زیاد ازم دور باشه . این سارا هم خوب چیزایی تو آستینش داشت و می تونست مرد جور کنه . این بار هم یه تیپ های با کلاسی به تورمون خورده بودند . خیلی هم خوش تیپ و با یه خونه دربست و خیلی شیک تو بالای شهر . -سارا تو معرکه ای باید خیلی هم پولدار باشن . -شقایق من ازت خیلی هم تعریف کردم . اونا بیشتر به تو دلخوشن تا من . -همین طور ندیده و نشناخته . -خب دیگه این کارا همش ریسکه دیگه . یه خونه دو طبقه بود . از پله ها رفتیم بالا .. وای چقدر بی خیال . تو دو تا جوون امروزی خیلی بی خیال . فقط شورتشونو دیگه در نیاورده بودند . اون دوتا و سارا خیلی خودمونی با هم حرف می زدند . -ببینم پسرا شورتتونو هم در میاوردین سنگین تر بودین . شاید من زیادی حجب و حیا داشتم و هنوز یه جنده استاندارد نبودم و این سارا بود که اصولی تر کار می کرد . سارا شروع کرد به در آوردن لباساش ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر