ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب عشق 11

مامان اومد توی اتاق و من بودم توی کمد -چرا دیر درو باز کردی -مامان الان نصف شبه . من خواب بودم . -ببینم با این لباس خوابیدی . خسته بودم . صبح باید برم کلاس . حالا چی شده . -نمی دونم بهنام کجا رفته گفتم شاید اومده باشه تو اتاق تو -مامان شوخیت گرفته این نیمه شبی ؟/؟ من که عادت ندارم تا این وقتی درس بخونم -دختر خودتو به کوچه علی چپ نزن من خودم خوب می دونم که تو چقدر بهنام رو دوست داری . عاشقشی . اگه یه مادر نتونه دخترشو بشناسه که کلاهش پس معرکه هس . نمی تونه و نباید اسم خودشو بذاره مادر -مامان حالا ولش مگه بهنامو کارش داشتی .. -موضوع رو عوض نکن -مامان خواهش می کنم بسه . چقدر سر به سرم می ذاری . نمی خوام دیگه چیزی بگی -چرا عصبی میشی .. ببینم بوی عطر بهنام میاد . اون اینجا بود .-بسه مامان دیوونم کردی هر چی می کشم از دست تو می کشم . مامان گفتم برو من چه می دونم اون کجاست بیا بریم بیرون دنبالش بگردیم . -شوخیت گرفته . باباتم که نیست . کجا بریم دنبالش . شایدم رفته باشه حموم .. نه اونجا هم نبود . نگرانم کرده این پسره ولی تو بیشتر منو می ترسونی تو که بچه منی بیشتر منو می ترسونی تا بهنام .. مامان چی داشت می گفت . طوری حرف می زد که انگاری من پسرش نیستم . حتما در اثر عصبانیت نمی دونست چی داره میگه . ولی در اینجا بهناز جیغی کشید که تموم ساختمونو به لرزه در آورد و دیگه فکر کردم که همسایه ها باید بریزن اینجا . بهناز نمی خواست مامان به حرفاش ادامه بده . اون ترسیده بود . اون وحشت داشت اون نمی خواست که مامان دیگه چیزی بگه . امیدواربودم که اشتباه شنیده باشم و اشتباه فکر کرده باشم . نه نههههه چی شنیدم . -مامان برو بیرون چیزی نگو -بهناز تو آبرومو می بری . این جوری که پیش میری تا چند وقت دیگه منو مامان بزرگ می کنی . -مامان دیگه چیزی نگو . نمی خوام بشنوم .. -چرا از چی می ترسی بهناز مردم که نمی دونن از کجا آب می خوره . اگه بفهمن که این دسته گل مال بهنامه .. اونا که نمی دونن بهنام  برادرت نیست . -مامان شوخیت گرفته اون برادرمه .. اون داداشمه .. چی داری میگی . -بهناز قاطی کردی ها .تو که الان پنج ساله که می دونی بهنام داداشت نیست  .. ولی چیکار کنم که دوستش دارم و از بچگی بزرگش کردم . خدا هم دیگه جز تو بچه دیگه ای به من نداد و منم دیگه مجبورشدم با این وضع کنار بیام .. -مامان بس کن .. از دست تو خودمو می کشم . چرا هر وقت زندگی میره روی خوش خودشو به من نشون بده باید یه چیزی پیش بیاد که حس کنم بد بخت ترین آدم روی زمینم . خدا رو خوش میاد ؟/؟ مامان چرا همه چی رو خراب می کنی ؟/؟ من دختر بد تو هستم ؟/؟ من که تا حالا به بهنام نگفتم داداشم نیست . چون دوستش داشتم و نمی خواستم ناراحت شه . چون تو هم دوستش داشتی و داری . چرا حالا داری این حرفا رو می زنی . خدایا چرا من این قدر بد بختم . مامان  درسته که من تنها بچه ای هستم که تو به دنیا آوردی ولی اونو هم باید دوست داشته باشی و می دونم که داری . چرا باهامون این رفتارو می کنی .. بهناز داشت واسه خودش حرف می زد در حالی که من از همه شون متنفر شده بودم . دلم می خواست از اونجا فرار کنم . دلم می خواست سرمو بکوبونم به دیوار . حالیم نبود که اون دو نفر دیگه چی دارن میگن . فقط نمی خواستم مامان یا همون فرشته بفهمه که من اینجام . موندن من دیگه فایده ای نداشت . من باید فرار می کردم . قلبم داشت ازجا کنده می شد . پاهام سست شده بود . تمام باور هام خراب شده و دیگه هیچ اراده ای از خودم نداشتم . دلم می خواست خودمو می کشتم . شاید اگه در اون لحظه سمی سیا نوری کنارم بود با اون خودمو خلاص می کردم . غرور و هویت  من در هم شکسته بود و من دیگه بابا مامان و خواهری نداشتم . فا صله بین خوشبخت ترین بودن و بد بخت ترین بودن فقط یک نفسه . هر چند از در آغوش کشیدن بهناز احساس گناه می کردم ولی بازم می شد یه حس خوشبخت بودنو داشت اما تحمل این دردو چه طور می داشتم . کجا فرار می کردم . به کجا پناه می بردم . نمی دونستم چیکار کنم . دست به دامان کی بشم .. اشک امونم نمی داد . خیلی آروم و بی صدا اشک می ریختم . نمی دونستم اون بیرون چه خبره .از  بابا مامان فرضی و از بهناز از همه شون متنفر بودم . متنفر .. مخصوصا از اونی که فکر می کردم خواهرمه . دیگه نمی تونستم سرمو بالا بگیرم و پز بدم که بچه بابام هستم . پسر یکی یدونه . خیلی سخته آدم با یه باوری زندگی کنه سالهای سال یهو همه اون باور ها از بین بره . همه چی دود بشه بره آسمون به همین راحتی .. صدای قفل شدن در منو به خودم آورد . مامان یا همون فرشته رفته بود . حوصله شو نداشتم که از کمد بیام بیرون . حوصله دیدن اون دختره دروغگو رو نداشتم . اونی که ادعا می کرد دوستم داره . اونی که تازه می خواست زجرمم بده . سرمو گذاشته بودم لای زانوم و این بار با صدایی بلند تر و هق هقی که بهناز اونو می شنید اشک می ریختم .. در کمد رو به آرومی باز کرد .. -متاسفم بهنام . نمی خواستم این جوری شه نمی خواستم اذیت شی . منو ببخش .. بیا اشکاتو پاک کنم .. اومد طرف من خواست دستشو بذاره رو صورتم . دستشو به طرفی پرت کردم .. -خیلی خوشت میاد حالا دیگه تک فرزند شدی . نه داداش داری نه خواهر . بابا مامان هم خیلی بیشتر دوستت دارن -چی داری میگی بهنام . شاید باور نکنی اونا تو رو بیشتر از من دوست دارن . باور کن . تو فرزند بهترین دوستش بودی . وقتی که زلزله اومد چند صد نفر از فک و فامیلات وفامیلای ما مردن . بابا و مامانت  و تمام خانواده .. تمام فامیلای اصلی . هیشکی دیگه نموند . فقط تو تنها کسی بودی که زنده موندی -ای کاش منم می مردم و این روزو نمی دیدم . نمی دیدم که سرم خورده به سنگ .. نمی دیدم و حس نمی کردم که بابا مامانم یه جور دیگه ای دوستم دارن . بهناز خواست خودشو بهم نزدیک کنه ..-بهم نزدیک نشو ازت بدم میاد ازت متنفرم . دیگه نمی خوام ببینمت . دیگه نمی خوام اسممو بیاری و اسمتو بیارم . تو خیلی بدی . خیلی بد . چرا با احساسات من بازی کردی . چرا دستم انداختی . چرا حقیقتو بهم نگفتی . حالا خوشحال باش . دختر یکی یدونه فرشته خانوم . دیگه مامانت نمی ترسه که تو رو با یه پسر غریبه تنها بذاره .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر