ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یک عروس وهزار داماد 64

عزیزم نمی دونم نمی دونم ..دلم می خواست قبل از مرگش می تونستم این خبر رو که کامی پسرش نیست بهش بدم . ولی شاید هم یه حکمتی داشت که باید به این صورت از بین می رفت تا دیگه واسه من دردسری درست نکنه . تا حدودی احساس آرامش می کردم . باز ازسر و صورتم خون جاری بود . ولی نه تا به حدی که روی من اثر بذاره و منواز پا بندازه . تر جیح دادم که همراه گروه نجات برم به ته دره . نمیذاشتن -نه من می خوام ببینم چه بر سر شوهرم اومده . امیدوارم زنده باشه . می خوام در کنارش باشم و بهش روحیه بدم . نذاشتم کامی بیاد پایین تا ناپدری خودشو که فکر می کرد باباشه ببینه . دل تو دلم نبود . فقط دلم می خواست برای دقایقی زنده باشه . من می خواستم هر جوری هست این حقایقو بهش بگم . بهش بگم و حالم جا بیاد . حتی حاضر بودم اگه هم حالش خوب میشه که بعید می دونستم رو تخت بیمارستان خودم با دستای خودم خفه اش کنم . خودم اونو می کشتم . کسی که عاشقا رو از هم جدا می کنه حقشه بمیره حتی اگه یک فرشته باشه .. طوری خودمو برای رسوندن به قعر دره عجول نشون می دادم که ماموران از این کار من تعجب کرده بودند . رفتم پایین .. اوخ اوخ اوضاع خیلی بد تر از اونی بود که تصورشو می کردم . فرشاد شبیه به یک جنین شده بود . انگار آب و خون قاطی کرده بود . کمی تکون می خورد و لباشو حرکت می داد . یکی از امدادگران بدون این که متوجه باشه من می بینم و می شنوم به بغل دستی گفت ..تمومه .. سریع رفتم بالا سرش .. -خانوم خواهش می کنم . حتی یک دقیقه هم ممکنه کمک حالش باشه  . ما باید اونو ببریم بالا .. ولی ظاهرا همه می دونستند که دیگه حتی ساعتها هم کار گر نیستند ..-فقط یک دقیقه .. رفتم بالا سرش . می خواست حرفی بزنه ولی نمی تونست . -فرشاد می شنوی چی میگم ؟/؟ سرت رو تکون بده .. سرش رو تکون داد . خیلی وحشتناک شده بود .. صدامو آوردم پایین . -عزیزم من بار دارم ..اگه متوجه شدی بازم علامت بده .. سرشو تکون داد .. -ولی کامی پسر من پدر این بچه  هست . شنیدی ؟/؟ شنیدی ؟/؟ حس کردم که چشاش باز تر شده . انگار  قطره ای آمیخته از اشک و خون از چشاش در حال جاری شدن و غلتیدن بر روی گونه هاش بود . انگشتشو رو به خودش گرفت . حس کردم می خواد بگه که یعنی پسرش زنشو بار دار کرده ؟/؟ لذت می بردم که دم مرگ هم دارم اونو شکنجه میدم . حق این جور آدما همینه -فرشاد حقته حقته .  کامی پسر تو نیست . پسر تو نیست . آره فرشاد پسر همون دوستی که چند وقت پیش از دستش دادی منو بار دارم کرده .حتی دوستت هم بهت خیانت کرده .  تو حتی یک بچه هم نداری . حس کردم امداد گران فاصله رو با هام کم کردند . سریع دوباره بهش گفتم و بازم توضیح دادم که پدر کامی کیه . دیگه چشاشو نبست . فقط به گوشه ای خیره شده بود . بدنش کمی سوخته بود . ضرب دیده و داغون بود . جمجمه اش حالت له و لورده ای پیدا کرده بود . احتمالا باید خونریزی مغزی هم کرده باشه . چی می شد سالها در این حالت زجر می کشید . آخه سزای بی شعور زبون نفهم بی فرهنگ آشغالی که عاشقا رو از هم جدا می کنه اینه که این جور زجر کش شه . حالا به خوبی می دونستم که همه چی رو می دونه . با هم سوار آمبولانس شدیم .پسرم کامی هم اومد تا در این لحظات آخر در کنار پدرش باشه . قصد داشتم به نحوی به اونم بگم که فرشاد پدرش نیست . چون داشت عذاب می کشید و خودشو تقصیر کار می دونست . حالا دیگه چشای فرشاد به نقطه ای خیره شده بود . هنوز هم نفس می کشید . . کامی رو کشیدم گوشه ای و گفتم عزیزم ناراحت نباش که داری اونو از دست میدی . اون برای من و تو زحمت کشیده . ولی اون قاتل باباته بابات رو اونه که کشته .. در این جا قاتل بودن اونو به درستی گفتم اما دروغ من این بود که عشقم کامی رو که   در همون منطقه سقوط کرده بود پدر اون معرفی کردم . این جوری خواستم توجیه بهتری داشته باشم . قربون برم خدا رو عجب جایی مچ فرشاد رو گرفت . از همون راهی رفت که کامی من رفته بود . چه شکنجه ای رو تحمل کرده بودم تا به این جا برسم . سالها رنج و عذاب و تحمل کسی که دوستش نداشتم . خدایا متشکرم . سپاس .. نمی دونم چرا حس می کردم که این روز بهترین روز زندگی منه . من فرشاد رو مرده می پنداشتم و اگه قرار بود زنده بمونه خودم با دستای خودم می کشتمش . خوشبختانه فرشاد قبل از این که به بیمارستان برسه چشاشو برای همیشه بسته بود .آدم گاهی یک روزی رو بهترین روز زندگی خودش احساس می کنه ولی بعد یه روز دیگه میاد و جای اون روز رو می گیره . دلم نمی خواست این روز به انتها برسه . روزی که من با لذت بردن از  انتقام دوباره متولد شده بودم . روزی زیبا تر از بقیه روز ها . بازم این آسودگی وجدان رو می تونستم داشته باشم که اون با پاهای خودش به استقبال مرگ رفت و این من نبودم که اونو کشتم . من در حال فرار بودم . حالا دیگه می تونستم این بچه ای رو که از پسرم در شکم داشتم به دنیا بیارم و بزرگش کنم . چقدر دلم دختر می خواست . ولی اگرم پسر بود موردی نداشت . خیلی خسته بودم . داشتم به این فکر می کردم که فرشاد در ثانیه های آخر چه احساسی داشته .. همه ثروتشو هم از قبل به من داده بود . چیزی رو به زور خواستن یعنی همین .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی  

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر