ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 35

پارمیدا پاشو مامان چقد میخوابی!
-سلام مامانی,باشه الان پا میشم
-آفرین بیا ناهارتم بخور,ظهر تاحالا خوابی دلت ضعف میره.
-چشم
تا مامان رفت دوباره یاد اتفاقات امروز افتادم.دلشوره عجیبی داشتم,میخواستم زودتر فردا بیاد تا برم دانشگاه, دیگه یه بهانه برا حرف زدنو آشنایی با اون رو پیدا کرده بودم.شاید بشه گفت اولین گام رو برداشتم.
اما...!اون یکی دیگرو دوست داره!هی خدا...!بغض گلومو گرفته بود.بزور جلوی بغضمو گرفتم و رفتم سمت دست شویی تا آبی به صورتم بزنم.
-مامان غذام کجاست؟-دارم گرم میکنم الان میارم برات
-روی صندلی نشستم..دستمو گذاشتم زیر چونمو رفتم تو فکر.
-پارمیدا...!کجاست حواست..غذات سرد شد.
-جانم..دستت درد نکنه مامان..دیگه تا آخر غذا به چیزی فکر نکردم.
غذا رو که خوردم یه زنگ به شیما زدم و همه ی داستان امروز و براش تعریف کردم,اونم تعجب کرده بود,اما بم گفت خونسرد باشم و زیاد دل خوش نکنم هنوز اتفاقی نیوفتاده.
بعد حرف زدن با شیما رفتم یه دوش گرفتم.احساس سبکی میکردم.اون شب با کلی فکر و خیال و آرزو خوابیدم.
-مامان من دارم میرم خداحافظ -خدا نگهدار عزیزم
هرچی به دانشگاه نزدیکتر می شدم قلبم تندتر میزد..شیما زودتر از من اون روز دانشگاه رفته بود.
ماشینو یه گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم.
-سلام پارمیدای من.چطوری عزیزم؟
-سلام شیما فدات شم خوبم تو چطوری؟
-تو رو که خوب میبینم توپم
توی محوطه دانشگاه دنبالش می گشتم تا به بهانه تشکر برم پیشش.
کنار راه پله ی دانشگاه بود با همون پسر دیروزیه.نمیدونم چرا اما چند روزی بود ازون دختره خبری نبود.
-سلام
-سلام خانوم
-راستش من اومدم بابت اتفاقات دیروز هم ازتون تشکر کنم هم عذر خواهی
-این چه حرفیه وظیفه بود هر کس دیگه ای هم بود همین کارو می کرد.
-من واقعا ازتون ممنونم آقایه..!
-صادقی هستم...علیرضا صادقی ..خانومه؟
-پارمیدا کیان
-خوشبختم ایشونم دوست بنده آقا پدرام هستن
-منم از آشناییتون خوشبختم و از هردو تون ممنونم
با یه خداحافظی ازشون جدا شدم اینقدر استرس و هیجان داشتم بابت حرف زدن با علیرضا که سر کلاس مثل هنگ کرده ها فقط به تخته چشم بسته بودم..شیما هم اینو فهمیده بود.
-پارمیدا تو حالت انگار خوب نیست برو خونه..کلاس بعدیو یه جور برات حاضر می زنم.
-فدات شم باشه..راستی...بعد دانشگاه میتونی بیای خونمون!؟
-باشه عزیزم میام..پس می بینمت.فعلا
-فعلا..
هرجوری بود با اون حال نشستم پشت فرمون و خودمو رسوندم خونه....ادامه دارد 


نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر